تأملی ریشهای در بیعملی ما
آتش که به جان جنگلهای هیرکانی و الیت مازندران افتاد، بار دیگر نهفقط تنههای بلوط و راش، که ستون اعتماد عمومی را سوزاند.
آتش که به جان جنگلهای هیرکانی و الیت مازندران افتاد، بار دیگر نهفقط تنههای بلوط و راش، که ستون اعتماد عمومی را سوزاند. این فاجعه همچون تکرار کابوسی آشنا، پردهای دیگر از نمایش مزمن بیمسئولیتی، نبود آیندهنگری و ناتوانی ساختاری ما در مواجهه با بحران را آشکار کرد؛ نمایش تلخی که سالهاست از سیل و زلزله تا ریزگرد و خشکسالی تکرار میشود.
هر سال همین داستان، هر فصل همین درد و هر بار همین پرسش بیپاسخ که چرا ما فقط وقتی خاکستر همهجا را گرفته، به خود میآییم؟ اما پرسش اساسی این است که چرا بحران در ایران «فقط» هنگامی جدی گرفته میشود که فاجعه بالفعل شده است؟ و چرا پس از هر فاجعه، همان دور باطل واکنشهای دیرهنگام، جلسات بیحاصل و فراموشیجمعی تکرار میشود؟ ما در برابر طبیعت، نه با کمبود امکانات، بلکه بیش از هرچیز با کمبود فهم مواجهایم؛ فهمی از نوع اجتماعی، فرهنگی و نهادی که فقدان آن ما را دائماً در موقعیت انفعالی و اضطراری نگه میدارد.
در جامعهای که بحرانها تکرار میشوند، مسئله هرگز فقط بحران نیست؛ مسئله «ساختار ادراک» بحران است. ما سالهاست که بحران را بهمثابه «رویدادی ناگهانی» میفهمیم، نه «فرآیندی قابل مدیریت». آتشسوزی جنگلهای الیت و دیگر جنگلها نتیجه سالها بیتوجهی به خشکیدگی زیستبوم، فقدان آموزش محلی، نبود تجهیزات، مدیریت جزیرهای سازمانها و نبود نقشه جامع اکولوژیک است؛ اما ما این سلسلهعوامل را نمیبینیم.
بهجای آن، بحران را به حادثهای دفعی فرو میکاهیم و از فهم فرآیندی آن غافل میمانیم. وقتی بحران درست فهم نمیشود، طبیعی است که شناخت علل واقعی هم صورت نگیرد. بنابراین پس از هر حادثه، مسئولان در ارائه علل دچار تردید، تناقض و ابهام میشوند؛ گویی مهمتر از پیشگیری و اصلاح، یافتن «روایت مناسب» برای افکار عمومی است.
در همینجا نخستین ترک بزرگ ساختاری رخ میدهد؛ به این مفهوم که وقتی بحران به «مسئله» بدل نمیشود، راهحل نیز به «تصمیم» بدل نمیگردد و همین فقدان تصمیمسازی، سالهاست ما را در تکرار مستمر خطاها گرفتار کرده است. فرهنگ مدیریت کوتاهمدت ما دچار مشکل است.
تصمیمها در کشور ما معمولاً برای «سهروز بعد» گرفته میشوند، نه برای «10 سال بعد». این نگاه کوتاهنگر باعث شده است تا مدیریت بحران، هرگز به مدیریت ریسک تبدیل نشود. جنگل تا وقتی میسوزد، مهم میشود؛ پس از خاموشی، همهچیز به روال قبل بازمیگردد و هیچ یادگیری جمعی شکل نمیگیرد.
فقدان نهاد مستقل و پاسخگو، چالش بعدی ماست. در کشورهای توسعهیافته، مدیریتبحران نهادی واحد، علمی و مستقل است؛ در ایران اما این مهم، میان چند سازمان پراکنده، بدون هماهنگی، با ساختار اداری فرسوده و فاقد قدرت اجرایی تقسیمشده است. نتیجه آن میشود که هیچکس پاسخگو نیست و درعینحال همهکس مسئول هستند؛ یعنی مسئولیت بیصاحب میماند.
غیبت فرهنگ ارزیابی و یادگیری جمعی، از دیگر عللی است که گرفتار آن هستیم. بهطوریکه پس از هر بحران، گزارش ملی، نقشه راه و دستورالعمل اصلاحی منتشر نمیشود. ما نه یادداشت مینویسیم، نه جمعبندی میکنیم و نه درس میگیریم. بحرانها میآیند، میسوزند، میگذرند و فراموش میشوند؛ اما ساختار همان است که بود. ازطرفدیگر، حذف مردم از فرآیند مدیریت بحران چالشیاست که نباید نادیده گرفته شود.
هیچ تحول پایداری بدون مشارکت مردم امکانپذیر نیست. اما نهادهای رسمی همچنان شهروند را «تماشاگر» میبینند، نه «کنشگر». ریشه بحرانها در «طرز فکر» ما هم هست. جامعهایکه ارزش منابعطبیعی را فقط زمانی میبیند که دود آن به چشماش میرود، و سیاستیکه حفظ جنگل را «هزینه» میداند، نه «سرمایه»؛ ناگزیر در چرخه تکرار فاجعه خواهد ماند. جنگل برای ما، نه میراث است، نه هویت؛ یک امکان فرعی است که گاهی حاشیه خبرها را میگیرد.
در سطحی ژرفتر، ما فقدان راهحل را باید در فلسفه ضمنی مدیریتمان جستوجو کنیم؛ مدیریت در ایران عمدتاً «توجیهکننده» است، نه «راهحلدهنده و حلکننده». بحران باید توضیح داده شود، نه اینکه صرفاً مهار شود. گزارشها باید اصلاحگر باشند، نه اینکه صرفاً آرامبخش باشند. تا زمانیکه چنین ذهنیتی حاکم باشد، راهحلی بهعنوان یک کنش عملی شکل نمیگیرد و فقط تکرار و تأخیر نصیب ما خواهد شد.
اما امید هنوز در میان دود پابرجاست؛ هرجا انسان میتواند اشتباه کند، میتواند اصلاح هم بکند؛ بهشرط آنکه بحران را نه «حادثه»، که بهعنوان «پیام» بفهمیم. پیامیکه از میان جنگلهای سوخته هیرکانی به ما میگوید اگر تغییر نکنید و مسائل را نفهمید، باز هم خواهید سوخت. این جمله نه هشدار، بلکه دعوتی است به آغاز مسیر تازهایکه شاید اگر امروز فهمیده شود، فردا از تکرار درد جلوگیری کند.