تهران را دیگر نمیشناسم/گفتوگو با کیهان کلهر درباره دغدغههایش نسبت به اینروزهای ایران
سختترین قسمت گفتوگو کردن با کیهان کلهر، یافتن وقتی برای گفتوگوست؛ بهخصوص وقتی در تور کنسرت باشد (که بیشتر اوقات هم چنین است) دیگر هماهنگکردن با او تقریباً غیرممکن میشود.
سختترین قسمت گفتوگو کردن با کیهان کلهر، یافتن وقتی برای گفتوگوست؛ بهخصوص وقتی در تور کنسرت باشد (که بیشتر اوقات هم چنین است) دیگر هماهنگکردن با او تقریباً غیرممکن میشود. این گفتوگو هم با او حین تور فشردهاش با اردال ارزنجان در آمریکای شمالی و با لطف و همت همسرش زهره سلطانآبادی شکل گرفت. کیهان کلهر البته سالهاست که زیست هنری اینچنینی دارد.
خاطرم هست سال 1389 شمسی که ۲۰۱۰ میلادی میشد، از جایی شنیدم که تا ۲۰۱۴ یا همچین عددی، تمام برنامههای کیهان کلهر پر است، یا در تور است یا در مسترکلاس در دانشگاههای مختلف جهان. آن روز چنین چیزی در فضای موسیقی ایران عجیب بود، امروز هم که ایران منزویتر شده حتی بیشتر عجیب است، اما با یک نگاه رو به پس به زندگی حرفهای کلهر و دستاوردهایش برای آنها که موسیقی او را پیگیری میکنند، دیگر جای تعجب نیست. گویی کیهان کلهر از مقطعی موسیقیاش را در سفر، در دیالوگ با فرهنگها و آواهای مختلف توسعه میدهد.
با همه اینها، با اینکه او بینالمللیترین هنرمند ایرانی است اما کماکان خانه اصلیاش را نهفقط بهلحاظ ذهنی که بهلحاظ فیزیکی هم ایران میداند. درگفتوگویی که بهمناسبت زادروزش با او انجام دادم به همین نکته اشاره میکند. سوالات زیادی از او داشتم؛ از «در آیینه آسمان» تا «سهتارنوازیاش در موزه آبگینه» و... آن صحبتها هم بهزودی منتشر خواهد شد، اما این روزها که تهران شبیه اتاق گاز شده است، از زمین خشکسالی میبارد، از هوا دود و از روزگار ناامیدی، صحبت از نغمهها و موسیقی خیلی بهنگام نیست. تهرانیکه بهقول کیهان کلهر، تاریخ و حافظه جمعیاش در حال فروپاشی است و ایکاش فقط تهران بود.
با وجود اینکه تقریباً تمام کارها و پروژههای شما بینالمللی است، ترجیح دادهاید در بزنگاههایی که ازقضا بسیاری ایران را ترک کردند، ایران بمانید؛ مورد اخیرش هم همین جنگ ۱۲ روزه بود. بهنظر اینها اتفاقی نیست. مخصوصاً این جنگ اخیر در کل نسبت کیهان کلهر ـ که از بعد نوجوانی در کشورهای دیگر زیسته است و هنرمندی بینالمللی است ـ با ایران چیست؟
درحقیقت من هرگز مدت زیادی خارج از ایران نمیمانم. سفرهایم صرفاً کاری است؛ خانه، خانواده و تعلقاتم همه در ایران است و طبیعی است که این ارتباط عاطفی با سرزمینم همیشه زنده باشد. پس از نوجوانی و طی مسیر تحصیل و یادگیری که در آنمیان نیز بهواسطه حضورم در تشکیل هسته اولیه گروه دستان و نیز همکاری مدام با موسیقیدانان ایرانی ساکن اروپا و آمریکا، همچنین از سال ۱۳۷۱ که به ایران بازگشتم و کار حرفهای خود را در وطن از سر گرفتم، با جامعه موسیقی و فرهنگی ایران در ارتباط بودهام، کنسرت اجرا کردم و از آن سالها بهطور مستمر در ایران زندگی میکنم. سفرهایم به خارج برای من تنها جنبه کاری دارد و محل زندگی و خانهام همیشه ایران بوده و هست؛ جاییکه همواره دوست داشتهام در آن زندگی کنم، به امید آنکه چراغی روشن کنم یا کاری را که عمری در آن زیستهام، ذرهای رو به جلو ببرم.
انگار تعلقخاطر شما به ایران حتی بهلحاظ حضور فیزیکی و ارتباط با افراد و قشرهای مختلف هم هرچه جلوتر آمدهایم، بیشتر شده. درست است؟
با بالاتر رفتن سن، ارتباطم با ایران و درکم از این نسبت، عمیقتر شده و تمایل دارم این پیوند بههر شکل ممکن حفظ شود. در این راستا برای خودم مسئولیتها و وظایفی ایجاد کردهام تا دوام این پیوند را مسجل ببینم. در خانه با شاگردانی کار میکنم و به آنها درس میدهم، ضمن اینکه محوریت تدریس و انتقال تجربهام به این عده از نوازندگان، تنها بر موسیقی نیست؛ تربیت جوانانی است که باید احترام به آداب و فرهنگهای مختلف و نیز معاشرت با ایشان را یاد بگیرند، ترغیب شوند به آموختن چند زبان، غور و تحصیل بیشتر در ادبیات فارسی و شناختن فرهنگ نواحی و اقوام مختلف ایران و جهان و گفتوگوهای مفصل در باب هنر و رشتههای مختلف هنری و... این افراد استعدادهای درخشانی دارند، همواره سعی میکنم به آنها کمک کنم و حضوری موثر در زندگیشان داشته باشم.
به هر رو امکان تدریس مستقیم به نوازندهها یا مخاطبان موسیقی ایرانی برای من مقدور نیست (نگذریم از اینکه من از نگاه مسئولان و متولیان، شرایط لازم برای دایر کردن آموزشگاه موسیقی را ندارم) اما احساس میکنم حضورم در جامعه موسیقی ـ خصوصاً در میان جوانان ـ انرژی و انگیزهای ایجاد میکند. البته ممکن است دیگران چنین احساسی نداشته باشند، اما این باور من است که بازگشتی است از ابراز عشق و مرحمت مدام جامعه هنری و مردم که سازنده بخش بزرگی از آن، نسبتی است که شما در ابتدای صحبت گفتید.
درباره شهر چطور؟ آدم میتواند دلبسته مفهوم وطن باشد اما یک شهر را در جهان، به جهان خودش نزدیک بداند. شما قریببهاتفاق، همه کشورهای جهان را رفتهاید و در شهرهای بسیاری زندگی کردهاید، کدام شهر را شهرِ کیهان کلهر میدانید؟
از کودکی همیشه دلبستهی دو شهر بودهام؛ تهران، شهریکه از لحظه تولدم در آن بزرگ شدم و کرمانشاه، زادبومِ خانوادگیمان. خانوادهام سالها پیش از تولدم به تهران مهاجرت کرده بودند، اما مادر برای زایمان به کرمانشاه بازگشت و من در آنجا به دنیا آمدم. بااینحال ریشه و روزگار نوجوانیام در تهران شکل گرفت. تا 14 سالگی آنجا زندگی کردم. اما تمام خانواده پدری و مادریام در کرمانشاه بودند و همین رفتوآمد دائمی، این دو شهر را به دو قطب روحی من تبدیل کرد.
هروقت به هرکدامشان نزدیک میشوم، حس بازگشت به خانه در من زنده میشود. البته انکار نمیکنم که دیدنِ حالِ امروزِ این دو شهر برایم آسان نیست؛ یکی هنوز زخمی جنگ، مهجور و مخروبه، دیگری قربانی بیتدبیری و بیمسئولیتی. تهرانِ امروز، آن شهری نیست که میشناختم و به آن دلبسته بودم. ساختوسازهای بیقاعده، نابودی فضای سبز، بریدن بیحساب درختان در سالهای اخیر، تصویری دهشتناک و بس نگرانکننده در برابرم ساخته؛ انگار خرابی نه تصادفی، که هدایتشده است و پشتاش خباثت است و منافعی پنهان. گذشته و حافظهی جمعی تهران در حال فروریختن است.
کرمانشاه امروز را چگونه میبینید؟
کرمانشاه نیز از این سرنوشت دور نمانده. باغهای قدیمی شهر یکییکی جای خود را به برجهای بیچهره و بیهویت دادهاند، طبیعت زیبای این استان به شهرکهای صنعتی یا مراکز نظامی تبدیل شده است. این روند تازه نیست؛ سالهاست ادامه دارد و به همهجای کشور سرایت کرده. بیتوجهی تصمیمگیران، محیطزیست ایران را شدیداً مجروح و زخمی کرده و زندگی مردم را بهمخاطره انداخته. همین حالا جنگلهای هیرکانی میسوزند، دریاچه ارومیه خشکیده، از وضع هورالعظیم، هامون، گاوخونی و بختگان همه باخبریم، تب برفکی در حال ازبینبردن تمام سرمایه دامداران است؛ میتوانم طوماری ثبت کنم. همهچیز در معرض ویرانی است، بیتوضیح، بیپاسخ و زیر سایه تصمیمهایی که هیچ ریشهای در خرد ندارند.
برای من که دلبستهی دو شهرم و فراتر از آن، بندبند وجودم به سراسر ایران و ذرهذره این خاک عشق میورزد، گفتن از این تلخیها فقط نگرانی یک شهروند نیست؛ بهگمانم گفتن از رنجی ملی است. مهم نیست اهل کجا باشیم، مهم این است که هرکس سهم خود را در زنده نگهداشتن این سرزمین بداند؛ کاریکه متأسفانه از آن غافل شدهایم، اسماش را بیکموکاست «کار فرهنگی» میگذارم.
شوربختانه در این شرایط «کار فرهنگی» آخرین اولویت است. بهقول آقای شفیعیکدکنی «آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی». این بهمحاقرفتن فرهنگ بهنظر شما چه تبعاتی دارد؟
باورم این است که اگر سه رکن اصلی تمدن را مثلثی تصور کنیم که اضلاعاش سیاست، اقتصاد و فرهنگ هستند، دو ضلع سیاست و اقتصاد بر ضلع پایینی، یعنی فرهنگ، سوارند. در چنین منظومهای، سیاست و اقتصاد بدون فرهنگ به تباهی میانجامند. سیاست بدون فرهنگ، نتیجهای جز هیچانگاری مردم، استبداد و عدمپاسخگویی ندارد و اقتصاد ـ که مستقیم بر زندگی مردم اثر میگذارد ـ اگر فاسد شود، کل جامعه را درگیر بحران فساد میکند.
جامعهای که درگیر بقا و رفع گرسنگی است، نمیتواند فرهنگپرور باشد و حتی نمیتواند مطالبهگر باشد. این واقعیتی است که سیاستمداران و صاحبان قدرت بهخوبی میدانند و اغلب با پاککردن ضلع فرهنگ، سعی در تثبیت قدرت خود دارند، غافل از آنکه با فروریختن فرهنگ، سیاست و اقتصاد نیز دیر یا زود فرو خواهند ریخت.
به چشمام تهران نمونه زنده این فروپاشی است؛ شهریکه دیگر نمیشناسماش. نه احترام قدمت و پیشینهی ساختمانهایش حفظ شده، نه احترام درختان، دماوند و رشتهچشمههایی که روزگاری در دل و اطرافاش جاری بودند، نه احترام بازار، دانشگاه، رادیو و تالار رودکیاش و نه احترام به انسان. کرمانشاه ـ زادگاه اجداد من ـ نیز وضعیت مشابهی دارد؛ شهری هنوز جنگزده، شهریکه آثار باستانی و تاریخیاش بهدلیل بیمبالاتی و بیفرهنگی مسئولان، در حال سقوط است. این مثلثِ تمدن، زمانی زنده و پویاست که فرهنگ، ستون اصلی آن، پابرجا باشد؛ بیفرهنگی، همهچیز را به تباهی میکشاند؛ چه در تهران، چه در کرمانشاه و چه در سراسر ایران...
راستاش دیگر نمیدانم کجا شهر من است؛ وقتی تصور میکنم اگر فقط زبان و پیوستگیهای فرهنگی را که بند معرفتی و شناختی من با مردمم است را از آن حذف کنم، من با تمام مناظری که میبینم بیگانهام.
در مصاحبه با دانشگاه پرینستون تعبیر بسیار جالبی بهکار بردید؛ گفتید «بعد از کنسرت آدم بهتری هستید و احتمالاً مخاطب هم چنین است.» این حرف در وهله اول مشخص میکند که رانه اصلی شما برای فعالیتهای مدام چیست. در ایران هم با همه سختیها و رنجها کم اجرا نگذاشتید، ولی همین ایده بهترشدن آدمها به میانجی هنر، فکر نمیکنید امروز برای مردم ایران از همیشه بیشتر نیاز است؟
وقتی در یک مصاحبه گفتم بعد از کنسرت «انسانِ بهتری» میشوم، آن جمله گزیدهای است کوتاه از یک باور عمیقتر. موسیقی برای من فقط کار نیست؛ راهی است بی پایان در سفری به امید رشد و تعالی. فکر میکنم هرکسی که با موسیقی و خلوت برخاسته از آن زندگی میکند ـ خواه شنونده باشد یا آفریننده ـ در مسیر همین تعالی قدم میگذارد. این همان نقشی است که فرهنگ و هنر در بهترشدن انسانها دارند؛ نیروهایی مثل دو بال که روح را بر فراز نگه میدارد. آری، معتقدم که هنر و موسیقی در این ایام بیش از گذشته میتواند آرامبخش آلام و رنجهای ما باشد.
بارها آزمودهام دقیقاً در لحظهایکه از رمق میافتیم، موسیقی و هنر میتواند جانپناهی باشد برای ترمیم و از نو قدرتیافتن، برای خلق یا پیداکردن راههای جدید. به همین نیت مدتهاست (نزدیک پنج، شش سال) با گروهی از جوانانی که پیشتر عرض کردم، مدام تمرین دارم و در این بین کنسرتهایی با همین گروه جوان در نقاط مختلف اروپا به صحنه بردهام و امیدمان این است که در ایران هم اجراهایی داشته باشیم.