فلسفه اسطوره را پشت سر نگذاشت/نقدی بر دیدگاه رایج درباره تضاد رفعناشدنی میتوس و لوگوس
هرساله سومین پنجشنبه ماه نوامبر، روز جهانی فلسفه است و کم نبوده مواردی که در مراسم بزرگداشت چنین روزی، تاریخ فلسفه با تمثیل مشهور ویلهلم نستله: «گذار از میتوس به لوگوس» بیان شده و در این تعبیر، اندیشه اسطورهای بهمثابه امری پیشافلسفی فهم شده است.
هرساله سومین پنجشنبه ماه نوامبر، روز جهانی فلسفه است و کم نبوده مواردی که در مراسم بزرگداشت چنین روزی، تاریخ فلسفه با تمثیل مشهور ویلهلم نستله: «گذار از میتوس به لوگوس» بیان شده و در این تعبیر، اندیشه اسطورهای بهمثابه امری پیشافلسفی فهم شده است. درعینحال باتوجه به اهمیت نقش دین در تمدنمندی بشری، تبیین نسبت فلسفه و دین نیز از مقولات موردتوجه بوده است.
یاکوب بورکهارت سه عامل را در تمدنمندی جوامع مهم قلمداد میکند؛ دولت، دین و فرهنگ. گستردگی و قدرت دولت در یونان، برخلاف شرق، اندک بود و تکثر و استقلال دولتشهرهای یونانی ازجمله مصادیق آن به شمار میرود. در اهمیت عامل فرهنگ نیز که شعر و فلسفه یونانی تجلیگاه آن است، کمتر تردیدی روا داشته شده است و بهزعم ورنر یگر: «تاریخ آن چیزی که ما عنوان فرهنگ بهمعنی حقیقی به آن میتوانیم داد ـ فرهنگ بهمعنایی که آگاهانه از آن میفهمیم ـ نخستینبار با یونانیان آغاز میشود»
دین اما دراینمیان در کجای معادله قرار دارد؟ غالب نوشتهها حکایت از آن دارند که بهواسطه بیبهرگی دین یونانی از کتاب مقدس و نبود و بینیازی از وجود مفسر اعظم در آن، آمیختگی ویژهای میان دین و اسطوره یونانی وجود دارد و بهتعبیر گادامر، اسطوره بهمثابه تاریخ خدایان و نیز حکایاتی از کردارشان با انسانها، شأنی دوگانه مییابند.
رابطه تنگاتنگ خرد و دین
هگل هم در تبیین رابطه سهمرحلهای خرد و دین در غرب، دوران پیشاسقراطی را مرحله رابطه تنگاتنگ خرد و دین میداند و معتقد است، روح قومی مردمان را همین قرابتها تشکیل داده است؛ امریکه بعدها زوال یافت و در جریان محاکمه سقراط میتوان تضاد دین و خرد را مشاهده کرد. نتیجه چنین امری آن است که اندیشه دینی در سایه فرهنگ و تفکر اسطورهای قرار میگیرد و همان کسانی کارگزار تبیین آن میشوند که اسطورهپردازان عصر بودهاند.

بهزعم ارنست کاسیرر، در میان یونانیان مسلم بود که «شاعری و اسطورهسازی از یکدیگر جداییناپذیر بودند» و چهبسا همین امتزاج است که باعث شد نهتنها حماسههای هومری از چشم یونانیان نیافتند و سرآغاز ادبیات غرب دانسته شوند، بلکه یونانیان، شاعران را «مربی قوم بهوسیعترین و عمیقترین معنی کلمه» بدانند و هومر نیز «شریفترین نمونه شاعر و مربی» قلمداد شود.
در طرح هگلی، تاریخ نیز علاوه بر رابطه نزدیک میان فلسفه و دین، دین یونان باستان، هم صورتی هنری دارد و درعینحال امری اجتماعی است و اتحاد دین با هنر در حماسههای هومری و حتی اشکال تراژیک و کمدی، وقتی با سخن پیشین مبنی بر یگانگی خرد و دین ترکیب شود، شمایی از جامعه یونانی را منعکس میکند که بیانگر آن است که ساحات تفکر در بههمپیوستگی یگانهای قرار دارند و در شعر بهمثابه تجلیگاه عالیترین جلوه فرهنگ اجتماعی ظهور مییابند. با این تفاسیر این پرسش اجتنابناپذیر مینماید؛ چه نسبتی بین دو ساحت فرهنگ یونانی، شعر و فلسفه وجود دارد و آیا در شعر یونانی میتوان نشانههای تفکر متافیزیکی را بازجُست؟
نگرش تفکیکی کاسیرر
فیلسوفی نوکانتی چون ارنست کاسیرر قائل به تفکیک میان حوزههای «هنر»، «علم» و «دین و اسطوره» بود، آنان را در عین نمایندگی «یگانگی در گوناگونیِ» صورتهای نمادین فرهنگ انسانی، نماینده «وحدت شهودی»، «وحدت اندیشه» و «وحدت احساس» میدانست و در توضیح تمایز اسطوره و علم، بر مواردی چون نبود تمایز میان اصل و فرع (پیشزمینه و پسزمینه) و تصور و واقعیت در اندیشه اسطورهای در برابر جهد اندیشه علمی به «تحلیل» و «ترکیب» دیالکتیکی اشاره میکرد و این نکته را میافزود که سطوح متفاوت واقعیت در اندیشه اسطورهای، به سود برداشتی از شهود وجود محض امر واقع (تأثر حسی) نایده گرفته میشوند.
طبق این الگو، رابطه جزء و کل و نیز فهم نگرشهای اسطورهای و علمی از بحث علیّت متفاوت بود. کاسیرر اسطوره را فاقد مقوله جهانشمول علت و معلول نمیدانست و حتی یکی از مبادی تفکر اسطورهای را رابطه علّی میپنداشت، اما معتقد بود آگاهی مفهومی علم و آگاهی شهودی اسطوره، نقطه ثقل تبیین علّی را در نقاط متفاوتی قرار میدهند: علم در پی قراردادن پدیدار منفرد در فضا و زمان ذیل قانون عمومی است و اعتنایی به خصوصیات منحصربهفرد پدیدار ندارد، حالآنکه پرسش مدنظر آگاهی اسطورهای دقیقاً همینجا رخ مینماید: «چرا» این پدیدار در «اینجا» و «اکنون» اتفاق افتاده است؟ و ناظر به کنکاش در تفرد و جزئیاتی است که البته قابل استنتاج از امر کلی نیستند.
دلیل تفاوت نتایج دو نگرش علمی و اسطورهای به این بازمیگردد که مفاهیم علّی مورد استفاده نگرش علمی بهواسطه خصلت انتزاعیشان؛ «نمیتوانند بر امر شهودی ـ ملموس و بر پدیدارها کاملاً منطبق باشند». در تناسب با همین اختلاف، طرز برخورد دو اندیشه اسطورهای و علمی با مقوله رابطه جزء و کل، متفاوت است: در اندیشه علمی، کل ناشی از اجزایش است اما در اندیشه اسطورهای، «کل، اجزا «ندارد» و به اجزا تقسیم نمیشود؛ جزء بیواسطه، کل است و نقش کل را دارد... جزء همان چیزی است که کل هست، زیرا جزء وسیله واقعی اثرگذاری و کارآمدی کل است.»
دو صورت اسطورهای و خردورزانه زبان
دیگر نکته بهغایت مهم در این بحث بهمثابه حلقه اتصال دو حوزه اسطوره و علم، نقشی است که کاسیرر برای «زبان» قائل میشود. طبق نظر کاسیرر که یادآور نگرشهای هردر، هومبولت و هامان نیز هست، زبان بهمثابه قوه نمادساز اندیشه و ابزار خرد انسان سمبلسازِ برخوردار از دو وجه اسطورهمند و خردورز، هر دو گرایش متفاوت اسطورهای و خردورز اندیشه را برملا میکند: «ذهن به دو صورت خود را بیان میکند؛ یکی بهصورت منطق استدلالی و دیگری بهصورت تخیل آفریننده» و «مغالطه و ابهام کلمات سرچشمه حقیقی تفکر اسطورهای است. زبان فقط مکتب خردمندی نیست، بلکه مکتب حماقت نیز هست.»
بهواسطه وابستگی تنگاتنگ زبان و اسطوره و نقشهای همافزایانهشان در تکامل اندیشه و نقش محوری استعاره در پیوند زبان و اسطوره، پاسخ کاسیرر به پرسش کارکرد استعاری زبان از این قرار است: «این کارکرد، جزئی از گفتار را نمیسازد بلکه بر سراسر گفتار بشر حاکم است و ویژگی آن را تعیین میکند... استعاره مرحله معینی از تکامل گفتار نیست، بلکه خود شرط ضروری هرگونه گفتار است»
اما درعینحال بهدلیل پیشرفت ذهنیت بشر و توان مفهومسازی انسان، گسست زبان و اسطوره باعث میشود وجه اسطورهای زبان در سایه وجه منطقی آن مستتر شود، هرچند ابعادی از تجدید آن رابطه تنگاتنگ در سطحی پیشرفتهتر خود را در عوالم پندار و تخیل شاعرانه منعکس میکند.
قرابت فکر نوکانتیها و نوهگلیها
اگرچه نگرش کاسیرر جرقه برخی اختلافهای عمده با دیدگاه نوهگلیهایی چون آدورنو و هورکهایمر را مشتعل میکند، اما توجه به دو نکته در متن کاسیرر نشان میدهد وجوه اشتراکی نیز، دراینمیان وجود دارد. نخست آنکه کاسیرر چندان به تمایز میان اسطوره و جادو تقید ندارد و در مواردی برای عرضه مصادیقی از نگرش اسطورهای، شواهدی از دیدگاه جادوگران را پیش میکشد، سپس آنکه، او بهطرزی افلاطونی ـ هگلی ـ و باتوجه به نقدیکه بر آرای پوزیتیویستی آگوست کنت دارد ـ چنان ارجی برای علم قائل است که نمیتوان آن را از فلسفه تمیز داد، بنابراین علم و فلسفه نزد کاسیرر، معانی مشابهی مییابند. (علم بهمثابه نابترین تجلی تفکر فلسفی) این نکات باعث میشود سنخ سخن کاسیرر در پذیرش برآمدن لوگوس از میتوس در یونان (گویی اسطوره نوعی شبهفلسفه است) با آنچه آدورنو و هورکهایمر با رد تمایز ذاتی اسطوره و فلسفه متافیزیکی به آن میرسند: «لیکن هیچ اثری نیست که بتواند بهتر از کتاب هومر، این متن بنیادین تمدن اروپایی، گواه فصیح درهمتنیدگی روشنگری و اسطوره باشد» و نیچه پیشتر نغمه آن را کوک کرده بود: «هومر آپولونی صرفاً در حکم ادامهدهنده آن فرآیند عام بشری است که ما تفرّد را مدیون آن هستیم»، همافق بهنظر میرسد. این امر چهبسا با عطف اعتنا به این واقعیت که وجه غالب نگرشهای قرن بیستم ـ خلاف نظریههای تضادبرانگیز قرن نوزدهم ـ سازشدادن دین و اسطوره با علم بود، چندان هم غریب ننماید.