سانسور فرهنگ و فرهنگ سانسور
او زندانی فرهنگی است که واقعیت را سانسور میکند و راه بر سانسورچیان فرهنگ میگشاید. چراکه فرهنگ ایدهآلیستی ابزارها و بهانههای عیبجویی و ایرادگیری بر متون ادبی و تولیدات فرهنگی را در اختیار دستگاه عیبیابی قرار میدهد و سختکیشان قدرت و دین را تقویت میکند.
دو سال پیش بود که به لطف خوشسلیقگی محمدرضا طاهری، شاعر خوشقریحه و پادکستساز حوزه ادبیات کلاسیک، سلسلهجلساتی مجازی برای خوانش منظومه زیبای «ویس و رامین» را با جمعی از ادبدوستان نادیده گذراندیم. پیش از این، شنوای پادکستهای طاهری در خوانش پنج گنج نظامی و بوستان و غزلیات سعدی بودم. دو شاعر جهانگیر که شاید کمتر کسی در ایران چیزی از آنان نخوانده یا نشنیده باشد. اما وضع «ویس و رامین» و شاعر کمتر شناختهشدهاش، فخرالدین اسعد گرگانی، دیگرگون بود. شاعری که نهفقط برای مخاطبان و نسل امروز که برای نسل خود و حتی در میان اهل فرهنگ و ادب نیز، تا حد زیادی مهجور و نادیده مانده است.
حال آنکه با خواندن منظومهاش، هر مخاطبی را از هنر داستانسرایی و شخصیتپردازی و معماسازی و معماگشاییهایش مست میکند. با خوانش «ویس و رامین»، مخاطب خود را با شاعری مواجه میبیند که در مثنویگویی عاشقانه بر منظومهسرایی چون نظامی گنجوی فضل تقدم دارد و در مسیر این منظومهسرایی سترگ، نکتههایی شاعرانه رو میکند و بهویژه مضمونهایی میپردازد که بسیاری از آنها در آثار شاعران بزرگ سدههای بعد (بهویژه نظامی و حتی حافظ و سعدی و مولانا) پژواک یافته است و بازسرایی شده است. بااینحال، نه «ویس و رامین» و نه فخرالدین اسعد گرگانی چنان که سزای آن است، در تاریخ ادبیات ایران جایگاه نیافتهاند.
چرایی این امر، نکته درخور تأملی است و فراتر از مباحث ادبی، نوعی نگاه جامعهشناختی فرهنگی و تاریخی را میطلبد؛ جامعهای که بخشی از گنجینه فرهنگی خود را نادیده میانگارد و در سایه قرائتهای خشکاندیشانه دینی و فرهنگی، صاحبقلمانی را به حاشیه میراند و آثارشان را همچون کتب ضاله بایگانی میکند، نمیتواند ادعای رواداری و چندفرهنگی کند. چنین جامعهای است که حتی ستارگان نامدار ادب خود چون حافظ را وامیدارد تا از پشمینهپوشان زشتخوی آه و فغان سر دهد یا حتی سجادهنشین باوقاری چون مولانا را پس از چشیدن از قدح عشق و سماع، بازیچه کودکان کوی کند و یا حتی چون فردوسی، تا سالها عظمت تاریخی که بازآفرید، قدر دانسته نشود؛ تا جایی که حتی در خود شاهنامه، گاهوبیگاه از دشواری روزگار و تنگی معیشت در این رنج سیساله بگوید و بنالد.
وضع و حال حافظ و مولانا و فردوسی اما یکهزارم آنچه بر فخرالدین اسعد گرگانی گذشت، نیست. او نه با تندگویان و خشکذهنان و اهالی قدرت و مکنت در ستیز و تعارض بود و اگر هم بود، مسئله اصلی او و منظومهاش این نبود. درد فخرالدین و ویس و رامین، فراتر از شخص و ساختار و حتی دوران است. او و منظومهاش گرفتار بایکوتی تاریخی شدند. چرا؟
چون شاید اول شاعری بود که به منظومهسرایی عاشقانه دست زد. آنهم نه گفتن از عشق، از باب گشودن راهی به معنویت و عرفان و اخلاق. فخرالدین داستان عاشقانه بازمانده از اسطورههای باستان و دوران اشکانیان را بهانهای میبیند برای گفتن از زشتیها و واقعیتهای جهان. به قول خود فخرالدین:
چو برخوانَد کسی این داستان را / بداند عیبهای این جهان را
او چنان واقعگرایانه به انسان و رفتارهای او مینگرد و برخلاف اغلب شاعران و اهل ادب از ایدهآلیسم معمول برای ساختن انسانی طراز اخلاق و دین دوری میجوید که حتی زشتکاریها، پنهان داشتنها و فرومایگیهای شخصیتهای داستان را با شاهبیتی به دیده اغماض مینگرد:
نباید سرزنش کردن بِدیشان / که راهِ حُکمِ یزدان، بَست نتوان
چنین نگاهی به انسان و جهان که هم تقدیرگرایانه است و هم خداپرستانه و هم درعینحال، واقعگرایانه و نیز انتقادی، همچون کیمیا در فرهنگ و تاریخ این ملک، کمیاب است. در جامعهای که همواره منتظر جهانبرهمریزان هزاره و سوشیانسهاست و قبای انسان کامل را بر هر شاعر و شاه و شیخی میخواهد ببیند و بسنجد و چون نمییابد، برای هر کس برچسبی از عیب و نقص بسزا یا ناسزا برمینشاند و خود همزمان در جایگاه دادرس و دادستان و جلاد مینشیند و حکم میدهد و اجرا نیز میکند؛ سخن فخرالدین و داستان او ذنبی است لایغفر. در این محکمه عمومی، منظومهسرا محکوم است چون انسان را بهمثابه انسان میبیند و جهان را دچار به عیبهای عیان. فخرالدین خالق را میشناسد و میپرستد، اما بر عیبهای مخلوقات او چشم نمیبندد.
عیبهایی که هر چشمی اگر با دستمال تیره انگارههای رسمی و فرهنگی بسته نباشد، آنها را تواند دید. فرهنگ عمومی اما تا سدهها و شاید تا همین امروز، میپسندد دستمال بر چشم داشته باشد و ذهنیت ایدهآل را به جای عینیت رئال بنشاند. جهان را کامل میبیند و انسان را کامل میخواهد. در چنین جامعهای، طبعاً و طبیعتاً جایی برای پر و بال گرفتن اندیشمندی چون فخرالدین اسعد گرگانی و خوانده شدن منظومهاش نمیماند؛ حتی اگر به سترگی و زیبایی و ظرافت ویس و رامین باشد. او زندانی فرهنگی است که واقعیت را سانسور میکند و راه بر سانسورچیان فرهنگ میگشاید. چراکه فرهنگ ایدهآلیستی ابزارها و بهانههای عیبجویی و ایرادگیری بر متون ادبی و تولیدات فرهنگی را در اختیار دستگاه عیبیابی قرار میدهد و سختکیشان قدرت و دین را تقویت میکند.
دستگاهی که در روزگار کهن فتوای متحجران و خشم عوام بود و در عصر مدرن، ممیزی و محاکمه. با چنین سابقه تاریخی است که از انزوا درآمدن ویس و رامین و فخرالدین اسعد گرگانی را در دهههای اخیر باید قدر دانست و همایش بزرگان ادب و فرهنگ در شب بخارای اخیر را به بهانه کتابی درباره این منظومه بزرگ، به فال نیک گرفت. شاید چنین رخدادهایی نشانهای باشد از قدر دانستن بزرگان و آثار مهجوری چون ویس و رامین. و مهمتر از آن، آغاز نوعی بازاندیشی فرهنگی و تاریخی درباره ایران و انسان ایرانی؛ انسانی که ایده شکافتن فلک و درانداختن طرحی نو دارد، اما اغلب از دیدن واقعیتهای عیان پیش پای خود باز میماند.
خواندن و قدر دانستن منظومهای که از عیبهای این جهان میگوید و واقعیت انسان را با همه نقصها و کژیهایش پیش رو مینهد، گامی است در جهت بازشناسی انتقادی ایران و ایرانی. گامی که در این روزگار مُد شدن سخن گفتن از ایران و ایدئولوژیک کردن آنچه در سوی پوزیسیون و چه اپوزیسیون، برداشتنش ارزش و اهمیتی دوچندان دارد. ایران مهم است و باید این خانه را قدر دانست؛ اما این دغدغه هم بیجا نیست که وطن، بت عیاری دگر نشود و به شکلی نو بر نیاید...