روایت محمدرضا تاجیک از بازاندیشیدن به «ملت-دولت»
محمدرضاتاجیک نوشت: جامعهی امروز ما، جامعهی پرمشکلی است. با اندکی تأمل بر علل بروز و ظهور این مشکلات، نقش دولتها را بسیار برجسته میبینیم. به بیان دیگر، هرجا مشکلی هست، جای پای دولتی هم هست.
به گزارش هممیهن آنلاین، محمدرضا تاجیک در مشق نو نوشت:
یک
کورنلیوس کاستوریادیس، دربارهی انقلاب فرانسه مینویسد: «در فاز اول انقلاب فرانسه، انقلابیون هیچ میبودند اگر مردم در صحنه نمیبودند. در فاز دوم، انقلابیون هیچ میبودند اگر مردم در صحنه میبودند». هنگامی که تکیه از «مردم» برداشته میشود، فیالواقع، سیاست از مردم جدا میشود. در این حالت، سیاست شکل رسمی به خود میگیرد و «سیاست-مردم» منحل میشود. در ایرانِ امروز نیز، نوعی از انحلال «سیاست-مردم» مشاهده میشود. انحلال سیاست-مردم، در واقع، انحلال انقلاب است، و انحلالِ انقلاب، همان انحلال نظم و نظام برآمده از انقلاب است. تنها راه برونرفت از گرداب چنین انحلال و تعلیقی، بازگشت به فاز نخست انقلاب و تأسیس یک ملت-دولت (با تقدم ملت بر دولت) است. ملت-دولت، همان«دولت مؤسس» است که میتواند از رهگذر مفصلبندیِ کاملاً جدید و متفاوت بین اصلاح و انقلاب، دین و عقلانیت، سیاست و اخلاق، ملت و دولت، واقعیت و حقیقت، دوست و دشمن، قدرت و منفعت، و… در نخستین گام، امکان کنشگری معطوف به بقاء، و در گام بعدی، امکان شکوفایی و اعتلاء و بزرگی را فراهم آورد. چنین نظم و نظامی، قادر است بهگونهای دیگر از مناسبات توانایی و عمل- فراسوی تیرکهای کارگذاشتهشده و دیوارهای بلند کشیدهشده توسط اسلاف خویش- رود.
دو
ملت-دولتِ مؤسس، تقریر/تدبیرکنندهی خویشتن اکنون خویش است: پاسخی است درونماندگار به پرسش «چه باید کرد؟» دولت مؤسس، نیک میداند که روح حاکم بر جامعهی امروز ما، پریشانکنندهی آن بینش از کنشگری سیاسی است که «ادارهی امر عمومی» (Politeia, Res publica) را، در اساس، وظیفهی «یک» یا «چند»- امر ناجی، حاکم، رهبر، فیلسوف، خطیب… و یا طبقه، برگزیدگان، نمایندگان، آوانگارد، دولت یا حزب- میداند، و از اینرو، «سیاست» را نام دیگر حکومت، حاکمیت، دولت، قدرت، سلطه، رهبری و حقیقت برین چون ایدئولوژی میپندارد. این ملت-دولتِ مؤسس، همچنین نیک میداند که باید پوستین سنتی حکومت و سیاست را از تن درآورده و به دفاع از رویکرد و رهیافتی برخیزد که «سیاست» را «امر مشترک»- چون دخالتگریِ برابرانه، مستقیم و آزاد همگان، و چون مشارکت و مداخله «بسیاران» یا «انبوههی خلق» (multitude) و بهویژه آنهایی که از «امر عمومی»، از جامعه حذف میشوند- تعریف کند. دولت مؤسس، در واقع، موسس دولتی است که «سیاستاش، در حیاتِ مشترک و برون از سلطهی انسانها در آزادیهای فردی و جمعی، در چندانی، چندگانگی، اختلافها و اتحادهایشان، تعریف میشود. به بیان دیگر، «سیاستِ چنین دولتی، نام دیگرِ برابری، مشارکتِ آزاد انسانها و جنبش مداوم تغییر (معطوف به مصلحتها) است.
سه
در ایرانِ امروز، دولت (در معنای مرسوم و مألوفی که تجربه میکنیم، و نه در معنای دقیق یک دولت-ملت)، دوران برزخی و کسوف خود را میگذراند، زیرا که از رویارویی با چالشهای نظری و عملی تاریخ اکنون، که مقولهها و مفهومهای مألوف و مرسوم کنشگری سیاسی و تدبیر حکومتی را از درون تهی کردهاند، تنزده و دچار نوعی پرتابشدگی از مرحلهی کنشِ کنونی، یا «ناهمزمانی کنشی» شده است. چنین دولتی را میتوان با بهرهای آزادانه از واژگانِ فرویدی-لکانی، «دولت اخته» (یا دولت مبتلا به اضطراب اختگی) نامید: دولتی که به فقدان و شکاف دولتبودگیاش (یا دولت-ملتبودگی)، و به اینکه چالهای همواره آن را از دستیابی به ابژه میل و آن بهشت قدرتِ مقبول و مشروع جدا میکند، آری میگوید، اما بهنوعی، کماکان اسیر «سندرم اندام خیالی» است، و بر این تصور است که آنچه ندارد را دارد، یا آنچه دارد را ندارد.
به بیان دیگر، نمیخواهد بپذیرد که با فقدان یا احساس گمکردگی و از دست دادگی «فالوس» مواجه است. فالوس، همان فرآیندی است که در آن دولت، فالوسِ دولتبودگی (در اینجا، همان پشتوانهی مردمی) خود را بهعنوان فقدان تجربه میکند، و احساس میکند آنچه را که موجد و موجب اقتدار و قدرت و عظمتاش بوده از دست داده است. در این حالت، دولت به شیر بییال و دم و اشکمی تبدیل میشود که از دولتبودگی فقط ناماش را با خود دارد، و دیگر هیچ. دقیقاً همین احساس اختگی است که دولت را از هرگونه کنش تأسیسی در هراس میدارد، و آن را رهزن راه و ویرانگر و اوراقگر عمارت خویش میکند.
چهار
دولتِ بدون فالوس (آنچه بدو اعتبار و اقتدار دولتبودگی میبخشد)، دولت بدون دولت است، مثل کافئین بدون کافئین و یوگای بدون یوگا. فالوسِ دولتها، مردم هستند. دولتهای مستقر در جامعهی امروز ما، همان دولتهای بدون دولتی هستند که تقریباً اعتبار جمهوریت و خاصیت و کارکرد دولتبودگی خود را از دست دادهاند. با این بیان، مشخصاً میخواهم بگویم که حکومت بدون جمهوریت، تنها یک نام است، و تنها زمانی از حیثیت و هویت و هیبت یک حکومت برخوردار میشود که نخست خود را بهمثابه یک دولت-ملت، و سپس، یک ملت-دولت تأسیس کند. ملت-دولت، همان بدنِ بااندامی است که هیچ خلائی برای بروز و ظهور احساس اختگی باقی نمیگذارد. میدانیم دولتهایی که ایرانیان در تاریخ اکنون خود تجربه کرده و میکنند، بدنهای بداندام و زشتاندامی بوده و هستند که اندامها در یک رابطهی ارگانیکی با هم تعریف و تنظیم نشدهاند، لذا در ساحت هر دولت، معرکه یا مصاف و مغاک یا جنگ نامتقارن و نامتوازن نیروها و اندامها یا خردهدولتها برپاست. افزون بر این، اندامها، هیچکدام در جایی که باید و شاید، قرار ندارند، و هیچکدام نیز، از رشد و بلوغ و تناسب متعارف (در خورِ بدن یک دولت-ملت) برخوردار نیستند. در نتیجه، هیچکدام از امکان و استعداد دولت-ملتبودگی برخوردار نبوده و نیستند، و همواره در صورت و هیبت جزئی از مشکل نقشآفرینی کرده و میکنند تا جزئی از راهحل مشکل.
پنج
جامعهی امروز ما، جامعهی پرمشکلی است. با اندکی تأمل بر علل بروز و ظهور این مشکلات، نقش دولتها را بسیار برجسته میبینیم. به بیان دیگر، هرجا مشکلی هست، جای پای دولتی هم هست. لذا، در تحلیل نهایی، دولتها در ایران، همواره خود انکار و عدوی خود بودهاند، و خود، خویش را اخته و فاقد فالوس نمودهاند. از اینرو، شاید بتوان نتیجه گرفت که تنها راه نجات دولت از خویش، از میان برخاستن آن و ایجاد فضایی برای استقرار دولتی متفاوت است. «از میان برخاستن دولت»، اگرچه از یک منظر نظری، دو معنا، یعنی عبور دولت از خویش، و عبور مردم از دولت، دارد، اما شوربختانه در سرزمین ما، همواره در معنای دوم تجربه شده است. امروز نیز، روایت این «برخاستن» چندان متفاوت با دیروز نیست. با بیانی دلوزی، روایت دولتها در ایرانِ امروز، همچون دیروز، روایت تکرارِ تکرار است، نه تکرارِ تفاوت.
شش
همگان با هزینههای گزاف چنین تکرارِ تکراری آشنا هستیم، و نیز، میدانیم که انتظار عبور دولتها از خویش، تنها رنگِ واقعیت بخشیدن به یک آرزوست. پس، چه باید کرد؟ یا بهتر بگوییم «چه میتوان کرد؟» همچون آدورنو صریح میگویم نمیدانم، اما میدانم «شب که میآید چراغی هست.» شاید یک چراغ همین شب باشد. شاید این شبِ طولانی حکومت (قدرت) که از ظلمت خویش، خسته، و از لعنتی که از مهتاب میبارد، دلشکسته، و از دریای هول هایل و خشم توفانهایی که خواب راحت را از او ربوده، در وحشت است، چراغی بیفروزد تا در نور آن اهالی قدرت ببینند اگر بر خود نشورند و به صورت و هیبت دیگر درنیایند، دیری نخواهد پایید که هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد.
هفت
بهعنوان فرجامین سخن، دولت در جامعهی امروز ما، سخت نیازمند به اندیشیدن به دولتی است که آن سیاست پیشه کند که معطوف بر تقدم ارادهی ملت بر ارادهی خویش است. به بیان دیگر، آن سیاست که دولت میکند، باید ناظر بر «یافتن عرصههایی نوین برای تحقق ارادهی عام» (به بیان روسو و بدیو) باشد. ارادهی عام، حاضرسازی (presentation) مردم در نزد خودشان و استغنای آنان از نمایندگیشدن و بهنجارشدن و نظارت و کنترلشدن توسط یک لویاتان است. از این منظر، سیاست چیزی نیست جز کنشی که مردم بهواسطهی آن به عرصهی وجود درآمدنشان را اعلام کرده (یا مردم بهواسطهی آن مردم میشوند) و درصدد وفاداری به آن اعلام برمیآیند. این سیاست، همان سیاستی است که متضمن خلق سوژههای سیاسی، یا سوژهمندشدنِ مردمان است: فرآیندی که در طی آن، بهتصریح رانسیر، مطرودان و محذوفین جامعه قدم پیش میگذارند تا خود حرف دل خویش را به زبان آورند، تا خود از جانب خویش سخن بگویند، و بدینسان، ادراکِ اصحاب قدرت را از چندوچون فضای اجتماعی و سیاسی دگرگون سازند، چندان که مطالباتشان در این فضا جایگاهی مشروع و قانونی بیابد. بیتردید، چنین سیاستی قابل تقلیل به قراردادها و نهادهای حقوقی خاص و تحتِ تسلط بلامنازع خود، و تقلیل مردمان به جایگاه تعریف و تثبیتشده در مقام متعلق یا هوادار حاکمیت و یا سوژهی منقاد، نیست. چنین سیاستی، همچنین در تقابل با آن سیاستی است که کارویژهاش «انحلال مردم یا دموس»- بهمثابه عاملی فعال و دارای کنش که تصمیم دارد صدایاش را به گوش همگان برساند و ارادهاش را به حاکمان تحمیل کند– است. در یک کلام، دولت، امروز باید بهعنوان شرط تحقق ارادهی ملت ظاهر شود، و ملت، بهعنوان شرط مشروعیت و مقبولیت و استمرار و استواریِ دولت.