لاکپشت؛ روانپریشی انسان مدرن در آیینه جامعه
فیلم «لاکپشت» اثری است درباره روان انسان معاصر؛ انسانیکه در میان فروپاشیهای درونی و بیرونیاش، میان واقعیت و خیال سرگردان است.
فیلم «لاکپشت» اثری است درباره روان انسان معاصر؛ انسانیکه در میان فروپاشیهای درونی و بیرونیاش، میان واقعیت و خیال سرگردان است. اثری که در ظاهر، روایتی روانکاوانه از ذهنی آشفته ارائه میدهد، اما در لایههای پنهان خود، آیینهای اجتماعی از جامعهای در بحران است؛ جامعهای که در آن روابط انسانی، پیوندهای خانوادگی و اعتماد متقابل ازهمگسستهاند.
در «لاکپشت» فرهاد اصلانی، مردی است فربه، درونگرا و پریشان که در مرز توهم و تفهم گام برمیدارد. در برابر او، همسری زیبا و لاغراندام قرار دارد؛ تضادی فیزیکی که خود به نمادی از شکافهای روانی و عاطفی بدل میشود. این نسبت نابرابر، بهنوعی استعارهای از جامعهای است که در آن ظواهر جایگزین عمق و معنا شدهاند.
او که در ظاهر آرام و کنترلشده است در زیر این نقاب، انباشته از ترس، اضطراب و تردید است؛ انسانی که زیادی حواساش به همهچیز است و توان مدیریت ندارد. فیلم، از سطح یک داستان جنایی یا خانوادگی عبور میکند و به جهان فروپاشیده ذهن و جامعه پا میگذارد. «لاکپشت» را میتوان روایتِ انسانی دانست که در جستوجوی معنا، در جهانی بیثبات و پر از تردید، خود را گم کرده است.
او درواقع با کشتن «شایان»، این رقیب خیالی و ناپیدای خود، خویشتن خویش را میکشد؛ زیرا انتقام در این جهان نه از دیگری، بلکه از خود است. روابطی که فیلم ترسیم میکند، همگی قربانیزا هستند؛ روابطی بر پایه سوءظن، کنترل و عقلانیت ابزاری. عقلانیت ابزاری، آنگونه که یورگن هابرماس بیان میکند، بهمعنای تسلط ابزار و سود بر زندگی است. در «لاکپشت»، روابط انسانی به ابزار تبدیل شدهاند؛ عشق و اعتماد، به سرگشتگی و حذف مبدل شدهاند. انسانها دیگر برای معنا یا رهایی دست به خشونت میزنند. این همان جایی است که فیلم از روانکاوی به جامعهشناسی گام میگذارد؛ از ناخودآگاه فردی به ناخودآگاه جمعی.
در سطوح نمادین، لاکپشت موجودی کند و پنهان است؛ موجودی که با خود خانهاش را حمل میکند و در برابر خطر در لاک خود فرومیرود. این استعاره بهشکلی هوشمندانه بازتاب یافته است: انسان امروز همان جانداری است که برای بقا در جهانی پر از تهدید، خود را در پوسته انکار و دفاع فرو میبرد. اما همین پناهگاه، به زندان او تبدیل میشود.
درون لاک امنیت هست، اما آزادی نیست و این تضاد، ریشهی روانپریشی قهرمان فیلم است. از منظر جامعهشناسی خانواده، فیلم بازتابی از بحران روابط زناشویی در طبقه متوسط شهری است؛ روابطی که در ظاهر مدرن، اما در محتوا مبتنی بر سلطه و مالکیتاند. زن و مرد فیلم، نه بهعنوان یار، بلکه در هیجانهای تلخ زندگی، سوهان روح یکدیگر میشوند. عشق جای خود را به اضطراب داده است؛ اضطرابی که حتی در خیال پس از مرگ نیز ادامه دارد. پیروز حتی در غیاب همسرش، از خیانت و فقدان میترسد؛ گویی زن، تنها حضور یا فقدان نیست، بلکه تهدیدی دائمی است که در ناخودآگاه او تکرار میشود.
«لاکپشت» در کنار لایههای روانیاش، تصویری از جامعهای میدهد که در حال فروپاشی اعتماد است. خانواده، در معرض بیاعتمادی متقابل و خشونت پنهان قرار دارد. در چنین جهانی، روابط به صحنهای از نمایش بدل میشود؛ همه بازی میکنند، پنهان میکنند. انسانِ مدرن فیلم، قربانی همان نقشی است که خود نوشته است.
چهارمین فیلم بهمن کامیار را باید بهمثابه استعارهای از زیست انسان ایرانی در دوران بحران دانست؛ زیستی پر از ابهام، اضطراب و تلاش برای زندهماندن در لاک خویش. اثر در ظاهر یک درام روانی است، اما در جوهر خود، جامعهشناسیِ احساسات، فروپاشی اعتماد و معنای ازدسترفته است. لاکپشت در این روایت، نهفقط یک جانور کهنهجان، بلکه آیینهای از ماست؛ کند، محتاط، در لاک و خسته از دیدن جهانی که دیگر نه عشق میآفریند، نه معنا.
شخصیت اصلی فیلم، «پیروز»، نامی نمادین و پرتناقض دارد؛ او در ظاهر نامِ پیروزی را بر دوش میکشد، اما درواقع بازنده مطلق زندگی است. مردی است شکستخورده در مواجهه با خویش، درگیر گذشته و گرفتار احساس گناهی که رهایش نمیکند. او خود را مسئول مرگ دخترش میداند و درنتیجه در چرخهای از خودسرزنشی و نفرت گرفتار است.
این حس قربانیکردن و درعینحال قربانیشدن، دو سوی یک بیماری روانی و اجتماعی است؛ انسانی که هم قاتل است و هم مقتول، هم مجرم است و هم قربانی. پیروز، همان انسان مدرنی است که در تلاش برای کنترل جهان، خود را نابود میکند. او درنهایت، نه از دیگری، بلکه از خود انتقام میگیرد.