| کد مطلب: ۴۲۳۳۶

نقاشی‌‏های رنگی چند ذهن زیبا/گزارشی از بیماران اعصاب و روان بیمارستان روزبه که نقاشی به درمانشان کمک کرده است

دارو آدم را قسطی خوب می‌کند. این اولین جمله‌ای است که بامداد به زبان می‌آورد. ۱۵ سال است که دکترها اختلال هذیانی را در وجودش تشخیص داده‌اند. قسطی خوب‌شدن را بابت تزریق هر چهارهفته یک‌بار «فلوفنازین دکانوآت»، داروی ضداسکیزوفرنی، می‌گوید.

نقاشی‌‏های رنگی چند ذهن زیبا/گزارشی از بیماران اعصاب و روان بیمارستان روزبه که نقاشی به درمانشان کمک کرده است

ساعت ۱۰ صبح یک روز اردیبهشت‌ماه، بیمارستان اعصاب و روان روزبه. شاید از ظاهر ماجرا چنین به نظر برسد که فردی برای درمان یا ملاقات به این مکان آمده، اما خلاف انتظار این‌بار نه کسی برای درمان، نه حتی ملاقات که برای گفت‌وگو با چهار هنرمند نقاش تمام‌عیار که سال‌ها با بیماری‌های روانی دست‌و‌پنجه نرم کرده‌اند، به بیمارستان روزبه آمده است.

ورودی این مرکز درمانی با سایر بیمارستان‌ها متفاوت است؛ حال‌و‌هوایی دارد که بی‌شباهت به فرآیند «چک و خنثی» نیست. ابتدا باید از ورودی اصلی داخل شد و پس از هماهنگی، سوار بر آسانسور بزرگ و مستهلکی شد که به طبقه دوم می‌رسد. آسانسور چنان فرسوده است که حسگرهایش از کار افتاده؛ طوری‌که هنگام ورود، درش به شانه‌ها کوبیده می‌شود و سرش به طرف دیگر. این اولین‌باری است که صدای یک سوت، توی سر آدم جدیدی می‌پیچد که نه برای درمان و نه حتی برای ملاقات، به بیمارستان روزبه آمده است.

photo_2025-07-06_20-00-49 copy

کارگاه نقاشی و مجسمه‌سازی روزبه در طبقه سوم ساختمان اورژانس بیمارستان است. ساختمانی که مجزا از بخش‌های بستری است و به‌نوعی مرکز روزانه به حساب می‌آید. در این ساختمان غیر از مراجعان اورژانس بیشتر روی بازتوانی بیماران اعصاب و روان تلاش می‌شود و برای شرکت در کلاس‌ها و کارگاه‌ها، الزام بستری‌بودن وجود ندارد.

پس از خروج از آسانسور، سالن انتظار، منتظر است؛ باید از ایستگاه پرستاری عبور کرد و درنهایت به اتاق بزرگی در سمت چپ رسید. در این اتاق، دور میز کنفرانسی که کاربری اصلی‌اش را از دست داده و تبدیل به میز نقاشی و مجسمه‌سازی شده، جلسه‌ای شکل می‌گیرد. کسی که نه برای ملاقات و نه برای بستری‌شدن به بیمارستان روزبه آمده است و دکتر «طراوت واحدی» در یک سمت و طرف روبه‌رو کیارش، بامداد، شقایق و بنفشه حضور دارند؛ درحالی‌که خانم طلایی (استاد کارگاه) و  فاطمه عربشاه (سرپرستار بخش) هم در گوشه سمت چپ میز نشسته‌اند.

برای ترغیب به ذهن می‌توان نحوه نشستن افراد دور میز را با یکی از جلسات مذاکرات ۱+۵ مقایسه کرد، با این تفاوت که خبری از آب معدنی، پسته، بادام و احیاناً چای و نسکافه نیست. به‌محض آن‌که همه در صندلی‌ها جا خوش می‌کنند، بامداد از صندلی‌اش بلند می‌شود، دستش را دراز می‌کند و دست می‌دهد. رفتاری که تا پایان گفت‌وگو حدود ۶۰ تا ۷۰ بار دیگر هم تکرار می‌شود و یک‌جورهایی تبدیل به موتیف آهنگی می‌شود که در پس‌زمینه مصاحبه پخش می‌شود.

در این میان اما، یک حضور دیگر هم احساس می‌شود؛ حضوری که شرح‌اش ساده نیست. درحقیقت صدای مردی است که در گوشِ کسی که نه برای درمان، نه حتی ملاقات که برای گفت‌وگو با چهار هنرمند نقاش تمام‌عیار که سال‌ها با بیماری‌های روانی دست‌و‌پنجه نرم کرده‌اند، به بیمارستان روزبه آمده است، می‌پیچد و در طول گفت‌وگو تمرکز را از بین می‌برد. وجود و حضور این صدای توی گوش را می‌شود در ادامه، «آقای ح» نامید. 

photo_2025-07-06_20-00-57 copy

بنفشه سرش را بالا نمی‌آورد. بامداد بی‌قرار است و یکی، دو باری می‌خواهد میز مذاکره را ترک کند. دست‌های کیارش می‌لرزد و شقایق با بی‌خیالی حیرت‌انگیزی به جایی نگاه می‌کند که هرچه ردش را دنبال کنی، چیزی دستگیرت نمی‌شود. در نیمه مصاحبه اما وضعیت به‌کلی تغییر می‌کند. سفره دل آرتیست‌ها باز می‌شود و حتی به استاد و سرپرستار فرصت نمی‌دهند که کلام‌شان منعقد شود. با این وجود در بین همه دوستان «نرگس طلایی»، استاد کلاس توضیح می‌دهد که علت انتخاب آبرنگ برای این کلاس بی‌دلیل نیست.

حرفش این است که نقاشی با رنگ روغن و آکرولیک امکان تصحیح اشتباه می‌دهد. درصورتی‌که بچه‌های این کلاس برای به‌دست آوردن تمرکز بیشتر نیازمند دقت بیشتری‌اند و آبرنگ این امکان را فراهم می‌کند. دلیل دیگر انتخاب آبرنگ، رسیدن سریع‌تر به نتیجه است؛ چراکه عموم بیماران اعصاب و روان حوصله تمرکز بلندمدت روی یک کار را ندارند.

نکته دوم این‌که، اساتید این کارگاه به‌صورت داوطلبانه به اینجا می‌آیند و هر چهار یا شش هفته نوبت‌ کلاس‌شان می‌شود، بنابراین فالو‌آپ کردن هنرجوها در هفته‌های متوالی امکان‌پذیر نیست اما کار با آبرنگ را در همان جلسه می‌توان بررسی کرد. «فاطمه عربشاهی»، سرپرستار مرکز روزانه هم می‌گوید، کارگاه‌های مرکز روزانه بیمارستان روزبه همه‌روزه ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر برپاست. از مجسمه‌سازی، سفالگری، روان‌درمانی، کاردرمانی، نقاشی و... بسته به نیاز بیماران برپاست و کمک شایانی به بهترشدن حال بیماران کرده است. 

photo_2025-07-06_20-01-39 copy

دارو آدم را قسطی خوب می‌کند

دارو آدم را قسطی خوب می‌کند. این اولین جمله‌ای است که بامداد به زبان می‌آورد. ۱۵ سال است که دکترها اختلال هذیانی را در وجودش تشخیص داده‌اند. قسطی خوب‌شدن را بابت تزریق هر چهارهفته یک‌بار «فلوفنازین دکانوآت»، داروی ضداسکیزوفرنی، می‌گوید. این آمپول برای بیمارانی تزریق می‌شود که پایبندی به مصرف روزانه دارو ندارند. از خلق‌وخوی بامداد می‌شود به خوبی فهمید که حوصله روتین نکبت‌بار زندگی را ندارد. حالا این روتین، قرص باشد یا نقاشی یا هرچه. صدی نود نقاشی‌هایش پرتره‌هایی از صورت یک‌زن است.

مسئله اصلی‌اش زن است. زن دوست دارد. هیچ‌وقت ازدواج نکرده. همین که دنیای ناآرامَش را شناخته، وجود دیگری هم درونش احساس کرده است. یک جورهایی بفهمی‌نفهمی در درونش آش شله‌قلمکاری در حال جاافتادن است. دستش فرز است و به‌قول خودش، در کشیدن نقاشی به آشپزی می‌ماند که جلوی تنور پیتزافروشی ایستاده و پشت ‌سر هم پیتزا، شما بخوانید نقاشی از تنورش بیرون می‌آورد. مربی‌ها را عاصی کرده. از بس در کشیدن عجله دارد. می‌گوید دخترهای میدان صادقیه منتظرش هستند. وقتی این جمله را به زبان می‌آورد، از خنده ریسه می‌رود و سرش را به عقب پرت می‌کند. سرش که به عقب می‌رود، آفتاب از پنجره عقبی به بل‌بل گوش‌هایش می‌خورد و چهره خندانش را جذاب‌ و دلنشین‌تر می‌کند.

photo_2025-07-06_20-01-19 copy

برای دلخوشی کسی نقاشی نمی‌کشد، نقاشی می‌کشد که حالش خوب باشد. اینطور است که هرچه دلِ تنگش می‌خواهد، می‌کشد. مربی‌ها به بامداد می‌گویند، دیگر زن نکش. بامداد اما می‌گوید، دخترها قشنگ هستند و می‌خواهم بکشم. ظاهراً دنیای نقاش‌ها شبیه هم است. فرقی نمی‌کند بامداد باشی یا پابلو. پیکاسو هم برای خوش‌آمد کسی نقاشی نمی‌کشید. او می‌گفت: «نمی‌دانم به حساب بد‌بیاری‌ام بگذارم یا بخت‌یاری‌ که به فرمان شور درونی‌ام، چیزها را به تصویر می‌کشم.

چه نقاش فلک‌زده‌ای باید باشی که دل به زنی زیبا ببازی اما چون سبد گل به دست ندارد، نتوانی او را در نقاشی‌ات جای دهی. بینوا نقاشی که ناچار است حضور سیب‌هایی را که دوست ندارد، در اثرش تحمل کند فقط چون به پارچه و پرده می‌آیند. من اما هرچه دوست دارم می‌کشم. همین است که هست. خودشان باید با هم کنار بیایند.» بامداد اما بیشتر چشم، ابرو و دماغ زن‌ می‌کشد. هنوز جسارت این را پیدا نکرده که نزدیک‌تر شود. می‌گوید، به خودش اجازه نمی‌دهد و اسلام دست‌وپایش را بسته. این جمله را در کمال فروتنی، احترام و باور می‌گوید. شاید خنده‌دار باشد اما اینقدر روی این حرف محکم ایستاده که می‌گوید هیچ‌وقت به خودش اجازه نمی‌دهد که مثلاً از جلوی دانشگاه الزهرا رد شود. 

photo_2025-07-06_20-01-16 copy

بنفش غم

صدای وز وزی سر را پُر می‌کند. آقای «ح» شروع به حرف‌زدن می‌کند. بدی ماجرا این است که انگار کس دیگری صدایی نمی‌شنود. ظاهراً «ریکوردر» هم توان شنیدن و ضبط کردن صدای «ح» را ندارد. برای همین باید از قلم و کاغذ کمک گرفت و بی‌اعتنا به حرف‌های دیگران شروع به نوشتن حرف‌های «ح» کرد: «من می‌بینم چیزی را که شما نمی‌بینید. هربار که گفته‌ام، فقط لبخند زده‌اند یا آرامم کرده‌اند. اما واقعیت دارد. دیوار اتاقم نفس می‌کشد. رنگ‌ها حرف می‌زنند و آن زنِ آبی با چشم‌های نارنجی هنوز هم کنار من ایستاده. من نقاشم. بودم؟ نه، هنوز هم هستم. فقط دنیا کمی پیچیده‌تر شده. شاید کمی بیشتر رنگ دارد.

امروز صبح وقتی بیدار شدم، صدای قدم‌های کسی را شنیدم. آهسته، با ریتمی که فقط در خواب‌ها شنیده می‌شود. در را که باز کردم، کسی نبود. اما روی دیوار، درست کنار پنجره، رد قلم‌مویی تازه بود. بنفش، نه آن بنفشی که در فروشگاه‌ها هست، بلکه بنفشِ غم. لمس‌اش کردم، خیس بود. هنوز هم هست. دکترها می‌گویند «اختلال هیجانی» دارم، اما چطور می‌شود اختلال رنگ بپاشد روی صفحه، خیس باشد، چشم باشد و نزدیک شود.» 

هروقت دستم نلرزد نقاشی می‌کشم

کیارش ۶۰ ساله است. چهره‌اش اما جوا‌ن‌تر از سن‌اش می‌زند. سال ۶۴ وقتی دانشجوی رشته مهندسی متالورژی دانشگاه اصفهان بوده، دچار هیجان زیاد می‌شود، طوری که چهار شبانه‌روز خوابش نمی‌برد. در خوابگاه به زمین و زمان گیر می‌دهد و با دانشجوهای دیگر دعوا می‌کند. توی نقاشی‌هایش چهره‌های آشنا دیده می‌شود. دکتر علی شریعتی، یکی از آن‌هاست. کیارش اهل مطالعه است و این روزها درباره اگزیستانسیالیسم می‌خواند. روزگاری شریعتی‌باز قهاری بوده و «تشیع علوی و تشیع صفوی» را بارها خوانده و وقتی سخنرانی «فاطمه فاطمه است» را می‌شنیده، زار زار گریه می‌کرده. عشق‌اش را در 15 سالگی از دست می‌دهد.

درس‌اش را بعد از 10 سال نیمه‌تمام رها می‌کند و هیچ‌وقت موفق نمی‌شود ۱۴ واحد باقیمانده را پاس کند. مثل برادر دوقلویش که او هم مهندس مکانیک است، اختلال دوقطبی دارد و در تهران زندگی می‌کند. غیر از اختلال دوقطبی، پارکینسون هم دارد. این را می‌شود از لرزش دست‌هایش حین مصاحبه هم فهمید. بین بچه‌ها تنها کسی است که در خانه هم نقاشی می‌کشد. وسایل نقاشی‌اش را روی میزی حاضر و آماده گذاشته و هرزمان که دست‌هایش نلرزند، شروع به نقاشی کشیدن می‌کند. همه‌چیز می‌کشد.

هر چیزی را که چشم‌اش بگیرد، نقاشی می‌کند. فرقی نمی‌کند شریعتی، مرلین مونرو یا دسته گل شقایقی باشد. این روزها حال بهتری دارد و خودش را مدیون دکتر «احمد مهاجر» که در همان سال ۶۴ بیماری‌اش را تشخیص داده، می‌داند. هیچ‌وقت حوصله‌اش سر نمی‌رود. مطلقاً تلویزیون و ماهواره نمی‌بیند. روزی یک‌ساعت در پارک ورزش همگانی می‌کند. بیشتر اوقاتش را در پیج‌های آموزش زبان فرانسه و انگلیسی اینستاگرام می‌چرخد.

اوضاع مالی‌اش اما چنان تعریفی ندارد. در طول عمرش سه‌سال بیشتر نتوانسته کار کند. نه که اهل کار کردن نباشد، بیماری نگذاشته که کار کند. خرج‌اش را برادر بزرگترش می‌دهد و چندباری که بابت بیماری‌هایش درخواست حقوق پدرش را کرده، سنگ‌ قلابش کرده‌اند. با سختی، تنگنا و بیماری روزگار می‌گذراند. نقاشی اما حکم نجات‌دهنده برایش دارد؛ وقتی سال گذشته در نمایشگاهی که بیمارستان «روزبه» برپا کرده و او توانسته نقاشی‌‌‌ بفروشد، صدایی توی سرش گفته که کارش را درست انجام داده است.

photo_2025-07-06_20-01-52 copy

کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه 

شقایق ۳۷ ساله و مجرد است. با مادرش زندگی می‌کند. کارشناسی گرافیک دارد. از ۲۴ سالگی برایش تشخیص اسکیزوفرنی داده‌اند. بیشتر از روی عکس، نقاشی می‌کشد. عکس‌ها را از «پینترست» انتخاب می‌کند و با خودش سر کلاس می‌آورد و شروع به کشیدن می‌کند. توی خانه اما نقاشی نمی‌کشد. پهن کردن هر باره بساط نقاشی و جمع کردن، در توانش نیست.

مربی‌های «روزبه» می‌گویند، دستش از باقی بچه‌ها قوی‌تر است. شاید یک دلیل‌اش رشته تحصیلی‌اش باشد. خودش اما سربه‌زیر‌تر و فروتن‌تر از آن است که تعریف‌ها را به ریش بگیرد. همه نقاشی‌هایش را به یک اندازه دوست دارد. می‌گوید باتوجه به بیماری از پس کار گرافیک برنمی‌آید اما در نقاشی امکان پیشرفت را احساس می‌کند. این روزها بیماری‌اش به ثبات رسیده اما گاهی احساس بدبینی به اطرافیان اذیت‌اش می‌کند.

همه‌اش صدایی توی سرش می‌گوید که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. در خانه بیشتر اوقاتش را به‌صورت دورکار تایپ می‌کند. زیاد می‌خوابد. دوست صمیمی‌اش، مهاجرت کرده. عشق‌اش هم همینطور. حرف‌های دلش را نه توی نقاشی‌هایش می‌آورد، نه رفیقی دارد که با او درد دل کند. گاهی که لشکر غم و مشکلات سراغش می‌آید، دردهایش را با دکتر معالج‌اش در میان می‌گذارد. 

کاغذ سفید

آقای «ح» دوباره شروع می‌کند، انگار کن تریبونی گوشه اتاق وجود دارد که «ح» هرازگاهی پشت‌اش می‌ایستد و با اعتمادبه‌نفس مثال‌زدنی، نطق آتشین‌اش را ادامه می‌دهد.  «بیرون پُر از آدم‌هایی ا‌ست که مرا می‌شناسند بی‌آنکه دیده باشم‌شان. به حرکاتم نگاه می‌کنند. یکی‌شان، مردی با کلاه شطرنجی، همیشه آنجاست، روی نیمکت ایستگاه اتوبوس. چشم‌هایش را هیچ‌وقت نمی‌بندد.

من برای دفاع از خودم نقاشی می‌کنم. رنگ‌ها سپر من هستند. وقتی نقاشی می‌کشم، صداها آرام‌تر می‌شوند. زنِ آبی نزدیک‌تر می‌آید و گاهی چیزهایی در گوشم زمزمه می‌کند. امروز گفت: دست راستت را با سبز بکش. سبز، محافظ است. پس شروع کردم. کاغذ سفید، مثل سکوت. بعد سبز، بعد آبی، بعد سیاه... اما ناگهان، کاغذ شروع به لرزیدن کرد. دستانم دیگر مال من نبودند. مثل وقتی که خواب می‌بینی و سقوط می‌کنی و بیدار نمی‌شوی. وقتی کار تمام شد، تصویر یک در بود. پشتش نوری بود که مستقیم به چشمم می‌تابید. به زن آبی گفتم: این درِ کجاست؟ گفت: درِ خروج»

آقای«ح» می‌گوید، گاهی رنگ‌ها آن‌قدر بلند حرف می‌زنند که نمی‌توانم بخوابم. مثل شب‌هایی که قرمز از بوم می‌پاشد بیرون و روی دیوار و سقف راه می‌افتد. بعد زرد می‌خندد، بلند و بی‌دلیل. آن‌قدر که دلم می‌خواهد بهش بگویم: «بس کن، مردم خوابن!» اما چه کسی حوصله گوش‌دادن دارد؟ وقتی حالم خوب است، نقاشی می‌کنم. یعنی، وقتی خیلی خوبم؛ آن‌قدر که دنیا از شیشه‌ی چشمم می‌درخشد. طرح می‌زنم بدون توقف. سریع، پررنگ، با دست‌های لرزان. بوم را پُر می‌کنم از ایده‌هایی که حتی نمی‌دانم از کجا آمده‌اند.

photo_2025-07-06_20-02-02 copy

آن روزها من هم خدا هستم، هم مخلوق. تندیسی از نور، از بی‌زمانی. بعد یک‌دفعه همه‌چیز خاموش می‌شود. صدای رنگ‌ها قطع می‌شود. مثل خاموشی کامل برق در یک شهر شلوغ. نقاشی‌هایم را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم: «این‌همه هیاهو برای هیچ؟» نقاشی می‌شود کاری عبث، رنگ‌ها می‌شوند بی‌مزه، و من؟ من می‌شوم فقط یک‌نفر که نمی‌داند چرا هنوز زنده است. در افسردگی، حتی قلم‌مو را هم نمی‌توانم بردارم. بوم سفید می‌ماند و به تمسخر نگاهم می‌کند. مثل آینه‌ای که نمی‌خواهی خودت را تویش ببینی. همه‌چیز خاکستری است. حتی خاطرات رنگی هم می‌ریزند زمین و می‌سوزند. با این‌حال، فقط نقاشی است که مرا نگه می‌دارد. شاید نه هر روز، ولی هربار که برمی‌گردم، به آن پناه می‌برم. نقاشی برایم ثبت تغییراتم است؛ مثل نوار مغز، یا مثل دفترچه خاطراتی بی‌کلمات. وقتی تابلوهایم را می‌بینم، می‌فهمم که زنده‌ام.

کلافگی آزارم می‌دهد

بنفشه، دمی دست شقایق را ول نمی‌کند. دلیل‌اش هم این است که شقایق را دوست دارد. ۳۱ ساله است اما 17-16ساله به‌نظر می‌رسد. او هم خواهر دوقلو دارد و در یک خانه قدیمی دوطبقه، در خانواده شش‌نفره‌شان روز و شب می‌گذراند، می‌گوید از وقتی پدرش به رحمت خدا رفت، حال و روزش اینطور شد. دکترها گفته‌اند که اختلال دوقطبی دارد.

صورت‌اش مهربان اما اخم‌آلود است و ترسی پنهان پشت چشمانش دو دو می‌زند. کم‌خونی شدید دارد و نزدیک به سه‌سال پیش از بیمارستان مرخص شده است. با این حال هر پنج‌شنبه به کلاس نقاشی می‌آید. در کلاس دنبال نوآوری در نقاشی‌هایش است. سعی می‌کند هربار عنصر جدیدی به نقاشی‌هایش اضافه کند. به یکی اکلیل اضافه می‌کند، روی دیگری خط می‌نویسد و... از کسی تقلید نمی‌کند و قبل از شروع هر کار فقط فکر می‌کند و توی ذهن‌اش همه جوانب را در نظر می‌گیرد. یکی از نقاشی‌هایش که خیلی عجیب است، یک کلبه جنگلی است.

وقتی درباره تصویر از او سوال می‌کنند، می‌گوید یک جایی که نمی‌دانم کجاست، این تصویر را دیده‌ام. کلبه‌ای که از روی نقاشی معلوم نیست چه کسی ممکن است درونش باشد. اما بنفشه تاکید دارد که در این کلبه فقط مرغ و خروس‌ زندگی می‌کنند. صبح‌ها که برای نماز بیدار می‌شود دیگر نمی‌خوابد. اگر روزی خواب بماند، مادرش ساعت هفت‌صبح برای خوردن قرص بیدارش می‌کند.

بیشتر اوقات اما کلافه است و این کلافگی اذیت‌اش می‌کند. در خانه جای نقاشی کشیدن ندارد اما وقتی نقاشی می‌کشد، حالش خوش می‌شود. بیشتر اوقاتش را تلویزیون می‌بیند و علاقه‌اش فیلم‌های پلیسی و جنایی است. دوست صمیمی ندارد و بیشتر، با مادرش وقت می‌گذراند. به مسجد و تره‌بار می‌رود. مدتی هم دستبند می‌بافته و می‌فروخته و پولش را به نیازمندان می‌داده. یک‌چیز دیگر هم می‌گوید که مخ آدم سوت می‌کشد. او حتی بخش زیادی از پول‌هایی را که سر فروش نقاشی‌ها به دست آورده، به فقرا داده است. بنفشه در تمام مدت مصاحبه، یک دست‌اش در دست شقایق است و دست دیگرش در دست یاسی. یاسی، عروسکی نمدباف است که خودش در یکی از کلاس‌ها برای خواهر دوقلویش درست کرده.   

حس افتخار، مفیدبودن و تعلق 

دکتر «طراوت واحدی» می‌گوید، اختلال اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی از پیچیده‌ترین بیماری‌های روانی است که طیف گسترده‌ای از علائم مانند توهم، هذیان، نوسانات خلقی شدید، اختلال در تفکر، افسردگی و گاه انزوای اجتماعی را باعث می‌شوند. روش‌های درمانی این اختلالات معمولاً ترکیبی از دارو، روان‌درمانی و حمایت‌های اجتماعی است.

با این حال، در سال‌های اخیر یکی از رویکردهای مکمل که توجه روان‌پزشکان را جلب کرده، استفاده از هنر‌درمانی به‌ویژه نقاشی در کنار درمان‌های مرسوم است. نقاشی می‌تواند ابزار قدرتمندی برای بیان احساسات، کاهش اضطراب، مدیریت استرس و حتی کاهش علائم روان‌پریشی در بیماران دچار اسکیزوفرنی یا دوقطبی باشد. بیماران اعصاب و روان اصولاً حوصله حرف‌زدن، تمرکز و گفتن از احساس درونی‌شان ندارند. نقاشی اما فرصتی فراهم می‌کند تا آن‌ها بدون نیاز به واژه، احساسات و افکار درونی‌شان را از طریق رنگ، شکل و تصویر بیان کنند.

این بیان غیرکلامی، هم موجب تخلیه هیجانی و آرامش ذهنی می‌شود و هم به درمانگر کمک می‌کند تا شناخت عمیق‌تری از وضعیت روانی بیمار پیدا کند. در بیماران دوقطبی، نقاشی می‌تواند نقش مهمی در تنظیم خلق ایفا کند. هنگام فاز افسردگی، فعالیت هنری به‌عنوان محرکی برای انگیزه و ارتباط با دنیای بیرون عمل می‌کند و در فاز شیدایی، به تمرکز و کانالیزه‌کردن انرژی روانی فرد کمک می‌کند.

نقاشی با فراهم‌کردن فضایی خلاق و غیرقضاوت‌گر، به فرد کمک می‌کند از آشفتگی ذهنی فاصله گرفته و نوعی تعادل روانی را تجربه کند. نقاشی همچنین می‌تواند به افزایش تمرکز و کاهش افکار مزاحم در هر دو گروه بیمار کمک کند. زمانی که بیمار درگیر انتخاب رنگ، خلق فرم و سازماندهی تصویر می‌شود، توجه او از افکار هذیانی یا افسردگی‌های عمیق منحرف شده و فرصتی برای استراحت ذهنی فراهم می‌آید. این فعالیت نه‌تنها آرامش‌بخش است، بلکه نوعی ساختار و نظم به زندگی روزمره‌ی فرد می‌دهد. یکی دیگر از مزایای مهم نقاشی، تقویت عزت‌نفس و احساس توانمندی در بیماران است. بسیاری از افراد مبتلا به اختلالات روانی، به‌دلیل تجربه‌های شکست، طرد یا انگ اجتماعی، دچار حس بی‌ارزشی هستند.

خلق یک اثر هنری و به نمایش گذاشتن آن می‌تواند حس افتخار، مفیدبودن و تعلق را در آن‌ها احیا کند. باید تأکید کرد که نقاشی جایگزین درمان دارویی یا روان‌درمانی تخصصی نمی‌شود اما به‌عنوان یک روش مکمل، می‌تواند تأثیر قابل‌توجهی در روند بهبودی و بازگشت به زندگی طبیعی داشته باشد. هنر‌درمانی، بیماران را به‌یاد می‌آورد که آن‌ها صرفاً بیمار نیستند؛ بلکه انسان‌هایی با توان خلاقیت، احساس و معنا هستند. از همین رو، بسیاری از مراکز روان‌درمانی و بازتوانی روانی، در حال حاضر نقاشی را به‌عنوان بخشی از برنامه درمانی بیماران اسکیزوفرنیک و دوقطبی به‌کار می‌گیرند. روشی ساده اما عمیق که پلی می‌سازد بین دنیای درونی آشفته و واقعیت بیرونی و کمک می‌کند تا بیماران قدمی به‌سوی آرامش، ارتباط و هویت انسانی خود بردارند.

آرتیست‌های بی‌ادعا

گفت‌وگو تمام می‌شود. همگی از پشت میز بلند می‌شوند. توی چشم‌های‌شان می‌شود خواند که معاشرت باکیفیتی کرده‌اند. شنونده‌ای که نه برای درمان، نه حتی ملاقات که برای گفت‌وگو با چهار هنرمند نقاش تمام‌عیار که سال‌ها با بیماری‌های روانی دست‌و‌پنجه نرم کرده‌اند، به بیمارستان روزبه آمده است، دوباره سوار همان آسانسور می‌شود. این‌بار اما با در، دیوار، صندلی، پنجره‌ها و حتی آسانسور بیمارستان احساس نزدیکی می‌کند.

حالا دیگر در آن بیمارستان کسانی را می‌شناسد که فارغ از همه کمبودها و سختی‌ها، فارغ از هیاهو و سروصدای بیش از اندازه دنیای هنر، به‌دور از گالری‌های پُرزرق‌وبرق و افتتاحیه و اختتامیه‌های آنچنانی، دغدغه‌شان حال خوب همه مردم است. حالا او آرتیست‌های بی‌ادعایی را می‌شناسد که هرهفته دور هم جمع می‌شوند، رنگ روی کاغذ می‌آورند، مجسمه می‌سازند و وقتی نقاشی می‌کشند، صداهای توی سرشان کمی آرام می‌شوند. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار