عروس هلندی/ روز دهم جنگ
رفیقم میگفت، به هر بدبختی بود طرفهای مولوی یک قفس میخرند و «عروس هلندی» را داخلاش میگذارند و خلاص. فردای ماجرا رفیقم زنگ میزند که از احوال پرنده نوخریده باخبر شود. رفیقاش میگوید که نهتنها حالش خوب است که حال اهل و عیالاش هم خوب است و تازه برایش اسم هم انتخاب کردهاند. حدس میزنید چه اسمی گذاشتهاند؟ نه امکان ندارد که به مخیله بنیبشری برسد. اسم عروس هلندی را گذاشتهاند «فردو».

حال غریبی دارم. بهشکل دقیقی مصداق شعر سایه شدم. توی تحریریه نشستهام و به در نگاه میکنم. منتها این وسط یک تفاوتی با سایه دارم. در این وضعیتی که هستم، حتی دریچه هم آه نمیکشد. میدانم که محاکات نفسانیام به کسی ربطی ندارد و حتی میدانم که دلیلی ندارد بنویسمشان. حتی به سردبیر گفتم که همین امروز بیخیالم شود که فقط توی تحریریه بنشینم و به در نگاه کنم. بدی روزنامه این است که نمیتوانم از حالتان بپرسم. به فرض که پرسیدم و شما هم خواستید جوابم دهید. در خوشبینانهترین حالت باید چندروزی صبر کنم تا جواب بگیرم. اصلاً احوالپرسی چه فایدهای دارد؟ در این 10روز زمین و زمان، رفیق و نارفیق، دوست و دشمن - نه از آن دشمنهای هیچیندار- هم جویای احوالم شدهاند. آن یکی رفیقم که حاضر بود سر به تنم نباشد هم بالاخره در نبرد عشق و نفرت، کفه ترازویش را بهسمت عشق سنگین کرد و تلفنی در پناه خدایم سپرد...
از وقتی به روزنامه آمدم، دست به دامن بچهها شدم که یک حرفی بزنید، یک چیزی بگویید که بنویسم که شاید حال خوانندگانم را برای دمی خوش کنم. یکی از بچهها همین که بحث به اینجا کشید، به نشان اینکه مزخرف نگو، دستوسری تکان داد و به طرف در خروج روزنامه رفت. یکی از بچهها داد زد که، فلانی مواظب خودت باش. فلانی نه گذاشت و نه برداشت و قبل از اینکه کاملاً خارج شود گفت، این چه جمله بیخود و بیمعنی است که مثل نقل و نبات به آدم میگویید. من چه غلطی میتوانم بکنم؟ اصلاً چه دارم که بتوانم مواظب خودم باشم؟ میروم باداباد... فلانی رفت و نشد برایش بگویم، اما برای شمایی که تا اینجای این محاکات خواندهاید، بگویم که کاری به منطق ماجرا نداشته باشید، اگر کسی از شما خواست که مواظب خودتان باشید در جوابش بگویید «من هم دوستت دارم». توی همین گیر و دعوا و بیاعصابی یکی از بچهها آمد و گفت، چیزی برایت تعریف میکنم که کرک و پرت بریزد. شاید اولینباری بود که مشتاقانه و مشفقانه بال باز کردم و پَر گشودم بلکه بریزد و رها شوم از این حال بیحالی. رفیقم گفت، شب قبل از حمله آمریکا به تاسیسات هستهای، در همین خلوتی تهران با رفیقاش خیابانهای خلوت تهران را گَز میکردند که ناگهان رفیقاش روی داشبورد میکوبد و میگوید، ماشین را بزن کنار. ماشین که میایستد، رفیق رفیقم پیاده میشود و چنددقیقه بعد با یک «عروس هلندی» سوار ماشین میشود. سوار ماشین میشود و در این شبهای عجیب در خیابانهای تهران دربهدر خرید قفس و دانه میشوند. رفیقم میگفت، به هر بدبختی بود طرفهای مولوی یک قفس میخرند و «عروس هلندی» را داخلاش میگذارند و خلاص. فردای ماجرا رفیقم زنگ میزند که از احوال پرنده نوخریده باخبر شود. رفیقاش میگوید که نهتنها حالش خوب است که حال اهل و عیالاش هم خوب است و تازه برایش اسم هم انتخاب کردهاند. حدس میزنید چه اسمی گذاشتهاند؟ نه امکان ندارد که به مخیله بنیبشری برسد. اسم عروس هلندی را گذاشتهاند «فردو».
تهران از روزهای قبل شلوغتر است. کافههای شهر تکوتوک باز شدهاند. شخصاً در پیادهروی یکی از خیابانهای وسط شهر همراه چند جوان دیگر قهوه خوردم. علی قمصری، آهنگساز و نوازنده تار بهشکل خودجوش در محوطه برج آزادی اجرایی ترتیب داده و این برنامه را به مردم شجاع همه ایران تقدیم کرده است. کشورهای مختلفی نسبت به حمله آمریکا واکنش نشان دادهاند. از میان همه کشورها اما یمن گفته است که رسماً وارد جنگ خواهد شد و به آمریکا و اعوان و انصارش گفته، کشتیهایشان را از آبهای سرزمینی یمن دور نگه دارند. از اخبار حملونقل هم اینکه مترو و اتوبوس در تهران رایگان شده است. اسنپ و تپسی همچنان غیرمنصفانه گرانند و طرحترافیک هم اجرا نمیشود.
تهران، روز دهم جنگ