مترو نماد شهر غلتان تهران
ایستگاه هفتتیر بود، دقیقاً همین جایی که این مرد در مقابل سرنوشت زانو زد، ولی زنده ماند. هنوز پس از گذشت ۱۵ سال صحنه یادم هست. مرد جوانِ سبزه، با لباس سیاه نشسته بود روی صندلیهای سرد ایستگاه.

ایستگاه هفتتیر بود، دقیقاً همین جایی که این مرد در مقابل سرنوشت زانو زد، ولی زنده ماند. هنوز پس از گذشت 15 سال صحنه یادم هست. مرد جوانِ سبزه، با لباس سیاه نشسته بود روی صندلیهای سرد ایستگاه. مثل هر روزِ معمولیِ دیگر، نزدیک ایستگاه که شدم هندل ترمز را تکان دادم. لنتهای ترمز به چرخها فشرده شدند و قطار مانند یک موجودِ فولادی 140متری شروع کرد به زوزه کشیدن. داشتم همینطور سرعت را کم میکردم که مردِ جوانِ سبزه، ناگهان از روی صندلی بلند شد و خودش را پرت کرد زیر چرخهای قطار. لحظهای درنگ نکرد.
انگار خیلی پیش از رسیدن قطار تصمیماش را گرفته بود. دلم میخواست افسار قطار را بکشم تا مثل اسبی که دو پایش را بلند میکند، چرخها روی بدنِ او نرود. دلم میخواست نیرویی ماورایی خیلی بیشتر از قدرت ترمز، مانع حرکت قطار بشود. نشد. من ناخواسته شده بودم داسِ عزرائیل. هر واگن قطار چندین تُن است که تمام سنگینی آن با تیغههای چرخهای فولادی به ریل منتقل میشود. تکان کوچکی احساس کردم ولی صدای آن جان به لب رسیده هنوز یادم هست. آدمی که در یکروز سرد زمستانی خودش را تکهتکه کرد و من نتوانستم کاری بکنم.
امیر سههفته بعد، وقتی از مرخصی استعلاجی برگشتم، گفت: «وقتی خانوادهاش آمدند برای تحویل جسد، برادرش گفت هفته گذشته تصادف کرده بود، دختری که کنارش بود کمربند نبسته بود.» یادم آمد، سیاهپوش بود و سرش باندپیچی داشت. متوقف که شدم، زوزه ترمز داخل جمجمهام در یک سیکل بیپایان قرار گرفت. چشمهایم سیاهی رفت، گوشهایم سوت میکشید.
روی قلبم خون پاشیده شده بود. اورژانس و ماموران حراست رسیدند و مسافران روی سکوها را تخلیه کردند. برای رسیدن به بدن، قطار را بهسمت عقب حرکت دادیم. مرد جوانِ به تهخط رسیده، روی ریلهای آهنیِ مترو کشته شده بود. من آن روز یک آدم اتفاقی بودم که بیآنکه بخواهد، دُنگ خودش را از بیچارگی یک آدمِ دیگر دریافت میکرد.
شاهدِ متلاشیشدنِ روح و جسم یک انسان بودن، کار آسانی نیست. تا چندماه سکوی شرقی ایستگاه هفتتیر، برای من غمانگیزترین نقطه کرهزمین بود. داخل قطارهای متروی تهران سالهاست که از شکلوشمایل یک سامانه حملونقل عمومی خارج شده. قطارهای مترو در تهران، انگار پیادهروها و خیابانهای متحرک شهر هستند. از کارتنخواب گرفته تا گدا، دستفروش، نوازنده، فالگیر و بند بنداز داخل مترو پیدا میشود.
اساساً دلیل حضور افراد داخل یک وسیله حملونقل عمومی چیست؟ مگر نه اینکه شهروندان نه برای خرید بلکه برای مسافرت داخلشهری سوار مترو میشوند؟ دیروز داخل یکی از قطارها، چند پسر گیتار و تمپو بهدست، شروع کردند به نواختن و خواندن. صدای بلند آنها به وضوح برای برخی آزاردهنده بود، ولی برخی هم از حضور آنها خشنود بودند.
وقتی نواختنشان تمام شد، یکیشان را صدا کردم و گفتم: «دوست عزیز ممکن است کسی بین این مسافرها دارای مشکل اعصاب و روان باشد و از صدای شما دچار فوبیا و دلهره شود، ممکن است کسی غمگین باشد و نخواهد صدای تحمیلی شما را بشنود، اینجا خیابان که نیست، اگر کسی دلش نخواهد موسیقی خیابانی بشنود از کنار شما رد شود و برود.» پسرها نگاه غضبآلودی کردند و پیاده شدند ولی واکنش مردم حاضر در آنجا برای من جالب و عجیب بود. تقریباً هیچکس در موافقت با من حرفی نزد. ولی چندنفر شروع کردند به انتقاد از من. اینکه موسیقی خوب است، شما مگر گشت ارشاد هستید، چرا با هنر و زیبایی مخالفید، شما هم زیادی حساسی، ادای شیکها را درنیار، دنبال سکوت هستی مترو سوار نشو و از این حرفها.
کشور ما مشکلات فرهنگی و اقتصادی زیادی دارد. خیلیها از کردستان، لرستان و اردبیل از بیکاری آمدهاند داخل مترو کار میکنند؛ مثل تهران، شهرِ غلتان روی ریلهای فلزی که گاهی کسی خودش را میاندازد زیر چرخهای آن.