راوی کابوسهای زندگی/درباره زندگی و مرگ سباستیائو سالگادو
زمین بینمک شد. بهتر است بگویم «سباستیائو سالگادو» عکاس برزیلی در ۸۱ سالگی چشم از جهان فروبست. چشمی که عالم شانس بیاورد اگر روزی دوباره مانندش ببیند.

زمین بینمک شد. بهتر است بگویم «سباستیائو سالگادو» عکاس برزیلی در ۸۱ سالگی چشم از جهان فروبست. چشمی که عالم شانس بیاورد اگر روزی دوباره مانندش ببیند. چشمانی که از درون خاک، از عمق فقر، از جنگ، مهاجرت و چه و چه سوژه پیدا میکرد و با شکوهی بیصدا به عالم نشان میداد.
او تنها یک عکاس نبود. راوی کابوسهای زندگی ما بود. کسی بود که میتوانست نکبت را با شکوه نشانمان دهد. نه اینکه بخواهد بزکش کند. بلد بود چطور روایت کند.
سالگادو به شکل اعجابانگیزی بلد بود با مرگ، خونریزی، سیهروزی، بدبختی، محنت و رنج... محترم روبهرو شود. مثل کسی بود که انگار یک بار تا آخر خط رفته و ته ماجرا را دیده است.
خودش میگفت: «همه چیز را دیده بودم. مرگ در چهره کودکان. انسانهایی که نفس میکشیدند اما دیگر زنده نبودند. من به جایی رسیدم که فکر میکردم آیا واقعاً انسان ارزش نجات دادن دارد؟»
او راهبی بود که به جای عبادت در معبد، میان مردم بیصدا قدم میزند و با هر فریم، حقیقتی ثبت میکند که دیگران از آن روی برمیگرداندند. او برای آنکه به صورت مخاطبش سیلی بزند عکس نمیگرفت او ثبت میکرد برای آنکه بفهماند انسان بودن یعنی چه.
سباستیائو برای اینکه بفهمد انسان چیست در چشمهای گرسنه کودک سودانی خیره میشد. برای آنکه بفهمد و بفهماند رنج چیست به دستهای یک معدنچی در برزیل نگاه میکرد و شاتر میزد. برای آنکه بداند زمین چیست به دست ایگوانا خیره میشد.
او برای آنکه بداند امید چیست بیش از بیست سال روی زمینی خشک و نابودشده کار کرد و جنگلی ساخت که حالا سه میلیون درخت دارد. اصلاً انگار او به این عالم آمده بود که بفهماند هیج وقت دیر نیست و تا همیشه میشود بخشید. میشود ساخت. میشود شفا داد.
او درست مثل عکسهایش زندگی کرد. نشان داد که زندگی، در دل مرگ، در حال تپیدن است.
Adeus, senhor Salgado.