زنی که قربانی خودشیفتگی شد
نقد فیلم تـار به کارگردانی تاد فیلد
نقد فیلم تـار به کارگردانی تاد فیلد
فیلمهای شخصیت محور یا بیوگرافی در تاریخ سینما کم نیستند. «تار» به کارگردانی تاد فیلد اما نه فیلم بیوگرافی است نه حتی شخصیتمحور به معنای متعارفش. بلکه میتوان آن را فیلمی شخصیتپردازانه دانست. به این معنا که گرچه فیلم بیآنکه با ارجاع به یک شخصیت واقعی در عالم موسیقی ارجاع بدهد، چنان کاراکتری از یک رهبر ارکستر زن خلق میکند که مخاطب ممکن است گمان کند با یک فیلم بیوگرافی و قصه یک شخصیت واقعی مواجه است. فیلم اما به این شخصیتمحوری ختم نمیشود، بلکه با وسواس در پردازش جزئیات به بازنمایی روانشناختی و بسط شخصیت دست میزند. در واقع قصه صرفا حول محور یک شخصیت بنا نمیشود، بلکه به ساخت و برساخت شخصیت در فرایند درام میپردازد و مخاطب را به درون پرسوناژ اصلی داستان برده و با آن درگیر میکند. به عبارت دیگر در فیلم تار، شخصیت «لیدیا تار» نه در وضعیت ابژکتیو که در موقعیت سوبژکتیو آن صورتبندی میشود. در این صورتبندی، سویههای حرفهای و خصوصی شخصیت تار در یک درهمتنیدگی روانشناختی به کلی تبدیل میشود که از پارادوکسها و تضادهایش برساخته شده است. شاهد روایت زندگی حرفهای و شخصی یک رهبر ارکستر که از اوج قله صعود رفتهرفته به سمت سقوط پیش میرود و گویی در این استحاله به مرز فروپاشی میرسد. از این حیث میتوان فیلم را به نوعی رویکرد روان-جامعهشناختی از زیست-جهان یک سلبریتی در عرصه هنر و موسیقی دانست. تار بهعنوان یک چهره سرشناس و ستاره حوزه موسیقی، زنی مغرور، با پرستیژ یک هنرمند شهیر و چیرهدست در فن موسیقی است که از فصاحت کلامی برخوردار است که هر رقیبی را از میدان به در میکند و بر روی صحنه چنان خودنمایی میکند که شیفته شخصیت پیچیده و مرموز او میشویم. بیرون از فضای ارکستر اما سویههای درونیتر این شخصیت بر ما آشکار میشود و متوجه میشویم که فیلم قرار است به تباهی رسیدن یک ستاره موسیقی را روایت کند. در واقع فیلم تار را میتوان به نوعی روانشناسی هنرمند خودشیفته و حتی قصهای درباره تراژدی خودشیفتگی دانست. شخصیت تار بیاعتنا به تبعیضهای جنسیتی، مثل دیکتاتوری مستبد در فضای دموکراتیک ارکستر حکمرانی میکند و احترام افراد پیرامون خود را به دست میآورد. جالب اینکه مای مخاطب هم نسبت به شخصیت او دچار دوگانگی میشویم. از سوی اقتدار زنانه و کاریزمای فردیاش ما را جلب کرده و به ستایش وا میدارد و از سوی دیگر غرور و خودشیفتگیاش را پس میزنیم. در واقع او توأمان از جاذبه و دافعه زنانه برخوردار است و چهبسا همین تضادهاست که از او شخصیتی تاثیرگذار میسازد. از همین روست که باید شخصیتپردازی فیلم را مهمترین نقطه قوت و امتیاز فیلم دانست و نقش کارگردان را در خلق این کاراکتر نادیده نگرفت. در واقع توانمندی تحسینبرانگیز تادفیلد را باید در پردازش و ترسیم و بازنمایی دقیق و عمیق «تار» بهعنوان شخصیتمحوری قصه دانست که البته بازی درخشان و خیرهکننده «کیت بلانشت» در برجسته شدن آن سهم مهمی داشته است. بدون شک این نقش در کارنامه او به یک نقطه عطف تبدیل خواهد شد چنانکه بعد از این کیت بلانشت را با «تار» به یاد آورند. قدرت بازی او را با این محک میتوان سنجید که با تماشای فیلم نمیتوان تصور کرد کسی جز او میتوانست چنین، کاراکتر تار را در ذهن و حافظه مخاطب ثبت و ماندگار کند. او با یک نقش پیچیده، چند بعدی و پارادوکسیکالی مواجه بود که بارور کردن آن برای باورپذیر شدن کار سادهای نبود. ما با شخصیتی مواجه هستیم که گاه او را در مقام یک رهبر ارکستر توانا و درجه یک، گاه یک استادآموزش موسیقی نافذ و گاه انسانی بدجنس و فریبکار میبینیم. او در مقام استاد به صراحت به مخالفت با انزوای اجتماعی و فردگرایی افراطی میپردازد اما در زندگی شخصی خود از همین گریز استفاده کرده تا ضمن حفظ مقام و منزلت اجتماعی و حرفهایاش بتواند بهعنوان یک زن باشد. وحدت بخشیدن به این ابعاد متنوع و متضاد چنانکه انسجام درونی کاراکتر حفظ شود کار دشواری بود که کیت بلانشت به خوبی از پس آن برآمد. البته خلاقیت تادفیلد در طراحی موقعیتهای درام و اجرای آن را نباید دستکم گرفت. میزانسنی که کارگردان بهعنوان سکانس معرف انتخاب میکند، خلاقیت او در روایت را نشان میدهد. سکانسی که هم کلی اطلاعات درباره شخصیت تار و جایگاه حرفهای او به مخاطب میدهد و در واقع شخصیت تار را در ذهن مخاطب میکارد و ترسیم میکند و هم بخشی از نظرگاه و زاویه دید فکری فیلمساز نسبت به سوژه را از طریق یک مصاحبه رسانهای در همان ابتدا روشن میسازد. شاید بتوان بزرگترین هنر تاد فیلد در این فیلم را در باورمند کردن شخصیت تار دانست، چنانکه مخاطب او را به مثابه یک رهبر ارکستر و موسیقیدان بزرگ باور میکند و میپذیرد. همین چنگ انداختن باور مخاطب به شخصیت تارا است که کمک میکند تا فروپاشی او در ادامه داستان به یک تنش و فروپاشی ذهنی در مخاطب هم منجر شود. وقتی لیدیا تار را بر لبه پرتگاه اجتماعیاش میبینیم ما هم دچار دلهره میشویم و انگار نمیخواهیم اقتدار کاریزماتیک او دچار لطمه شده و به سرنوشتی تراژیک ختم شود. به عبارتی با قصه زنی موسیقیدان مواجهایم که از یک سوپرمن به بدمن تبدیل میشود. در واقع تار قربانی خودشیفتگیهای خودش میشود. گرچه در این سقوط، پلشتیهای جامعه و سازوکارهای رسانهای هم بیتاثیر نیست. از این رو شاید گزافه نباشد که بگویم فیلم «تار» روایتی از تراژدی مرگ تدریجی فرد و جامعه در یک دیالکتیک اجتماعی است. چهبسا بتوان آن را به نوعی نقد بر نظم فرهنگی موجود در سرمایهداری متاخر دانست که در آن صعود و سقوط آدمها در مرز باریک قرار دارد.