همـهچیـزدان
مروری کوتاه بر زندگی برتراند راسل
مروری کوتاه بر زندگی برتراند راسل
در تاریخ دوم فوریه 1970 (13بهمنماه 1348)، برتراند راسل در پنریندیدرایث ولز درگذشت و جسدش بنا به وصیت او سوزانده شد. او که در خانوادهای بانفوذ و لیبرال به دنیا آمده بود و پدربزرگش، لرد جان راسل دو بار در عصر ویکتوریا به نخستوزیری بریتانیا رسیده بود، قریب به یک قرن زیست، دو جنگ جهانی، جنگ سرد و جنگ ویتنام را به چشم دید و در حوزههایی گوناگون دست به فعالیت زد. در معرفی راسل، نمیتوان او را با یک شغل خاص و یک استعداد ویژه معرفی کرد. او فیلسوف، ریاضیدان، منطقدان، مورخ، جامعهشناس، نویسنده، کنشگر سیاسی و فعال مدنی صلحطلب و ضد جنگ بود و در عمر طولانی خود کتابها و مقالههای فراوانی از خود به جای گذاشت و تاثیر او در عموم ساحات فعالیتاش، چنان مهم و اثرگذار بود و هست که بتوان ادعا کرد نام او احتمالاً هیچگاه فراموش نخواهد شد. زندگی خصوصی عشرتطلبانهای که داشت، باعث میشود کسانی چون نایجل راجرز و مل تامپسون، او را در دسته «فیلسوفان بدکردار» قرار دهند، اما ورای این، شاید بهترین توصیف برای او، چیزی باشد که در زبان انگلیسی «Polymath» گفته میشود و ترجمه فارسی آن میتواند معادلهایی داشته باشد چونان «بحرالعلوم»، «علامه» و «همهچیزدان». این خود بهخصوص در زمانهای که اندکاندک «تخصصگرایی» جا را بر جولان «همهفن حریفی» تنگ میکرد، او را در انظار عمومی به یکی از معدود متفکران خاصی تبدیل میکرد که هم افکار عمومی، صلاحیت آنها را برای اظهارنظر در هر آنچه به ذهنشان میرسد، بهرسمیت میشناخت و هم خود این حق را برای خویش قائل بودند که لگام بر آنچه بر ذهنشان میگذشت، نزنند و اندیشههایشان را با عموم مردم شریک شوند. راسل خود جایی گفته است: «تا 40سالگی که مغزم خوب کار میکرد، به ریاضیات و پژوهش پرداختم. از 40 تا 60سالگی که ذهنم ضعیف شده بود به فلسفه روی آوردم و در اواخر که به کلی مغزم کار نمیکرد به سیاست!» در ادامه، گزارشی مختصر از زندگی و تلاشهای او در این ساحات چندگانه فکری و اجتماعی خواهد آمد.
ریاضیات؛ ابداع پارادوکس راسل
برتراند در 18می1872 در ولز به دنیا آمد. در 1874 مادرش، کاترین راسل را که از طرفداران حقوق زنان و از مدافعان کنترل زاد و ولد در بریتانیا بود، از دست داد. دو سال بعد پدرش نیز درگذشت و بدینسان حضانت برتراند، نخست به پدربزرگش و سپس به برادرش فرانک سپرده شد. در چنین شرایط بغرنجی، راسل نوجوانی تنها بود و اغلب به خودکشی میاندیشید. آنطور که راسل در زندگینامه خود نوشته است، آنچه بعدتر او را از خودکشی بر اثر رنج فقدان عزیزان در خردسالی و انزوای متعاقب آن منع میکرد، اشتیاق وافر و روزافزونی بود که به «طبیعت، کتاب و بعدتر یادگیری» ریاضیات داشت. فرانک او را در 11سالگی با اقلیدس آشنا کرد و بعدتر راسل این اتفاق را «یکی از رویدادهای بزرگ زندگی من، خیرهکننده مانند عشق اول» توصیف کرد. بدینسان راسل در سال 1890، تحصیلات خود را در کالج ترینیتی کمبریج در رشته ریاضی آغاز کرد و در آنجا با جورج ادوارد مور آشنا شد و تحتتاثیر آلفرد نورث وایتهد قرار گرفت. در ریاضیات آنچه از راسل به یادگار مانده است، «پارادوکس راسل» است که راسل آن را در سال 1901 معرفی کرد. این پارادوکس نشان میداد نظریه طبیعی مجموعههای گوتلوب فرگه که براساس کارهای گئورگ کانتور، بنیانگذار نظریه مجموعهها، بود دارای تناقضاتی در درون خودش است. یکی از مثالهای رایج و سادهشده که میتواند این پارادوکس را نشان بدهد داستانی است که به پارادوکس آرایشگر دهکده شهرت پیدا کرده و چنین تقریر میشود: «در دهکدهای فقط یک ریشتراش وجود دارد. او فقط ریش کسانی را میتراشد که ریش خود را نمیتراشند. ریش خود ریشتراش را چهکسی میتراشد؟ اگر او ریش خود را نتراشد، باید نزد ریشتراش یعنی خودش برود تا ریشش را بتراشد و اگر ریش خودش را بتراشد نباید توسط ریشتراش یعنی خودش ریشش تراشیده شود!» پارادوکس مزبور یکی از فرضهای اساسی منطق و ریاضیات فرگه را با اشکال مواجه کرد چونان که آیر گفته است: «فرگه هرگز از آن کمر راست نکرد». فرگه خود نیز جایی خطاب به راسل نوشته است: «از این قضیه در حیرت است» زیرا «با این بحثی که شما پیش کشیدهاید نهتنها بنیاد حساب موردنظر من، بلکه تنها بنیادی که میتوان برای هرگونه حساب بهطور کلی در نظر گرفت پا در گل میماند.»
منطق و فلسفه؛ بنیانگذار فلسفه تحلیلی
فلسفه تحلیلی، مکتبی فلسفی است که از آغاز قرن بیستم در کشورهای انگلیسیزبان (بریتانیا، آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزیلند) به مکتب غالب تبدیل شده و اینک در کنار فلسفه قارهای، یکی از دو حوزه اصلی فلسفه در جهان معاصر است. در بنیادگذاری فلسفه تحلیلی نیز نام برتراند راسل در کنار کسانی چون فرگه، مور و ویتگنشتاین میدرخشد. در باب نحوه شکلگیری این مکتب فلسفی نکته نخست این است که این اندیشه واکنشی به ایدهآلیسم هگلی بود. در بریتانیا از اواخر سده نوزدهم، اندیشه خصلتی متفاوت با سایر اروپا داشت و تردیدهایی نیز که درباره انقلاب فرانسه و عصر روشنگری در آلمان و فرانسه پدید آمده بود، چندان رونقی نداشت. در کنار این، مکتب فایدهگرایی و تجربهگرایی در این بلاد چونان طبیعت ثانوی درآمده بود و بدینسان از جان لاک و دیوید هیوم تا جرمی بنتام و جان استوارت میل که ازقضا پدر راسل او را پدرخوانده فرزند خویش کرده بود، راهی پیموده شده بود که نمیتوانست نسبتی وثیق با آنچه در فلسفه قارهای و در ایدهآلیسم آلمانی و رمانتیسم پدید آمده بود، پیدا کند.
با این همه، نسیمی از اندیشه ایدهآلیستی آلمانی به جزیره نیز رسیده بود و متفکرانی چون برادلی و بوزانکه از مبلغان هگل در آن دیار بودند. با این همه، چنین تلاشی چندان مقرون به موفقیت نشد زیرا ایدهآلیسم هگل بیشتر چونان «محصولی وارداتی و بیگانه یا غریبهای شگفتآور در انگلستان» نمایان شد و از جانب دو دسته مورد نقد قرار گرفت. دسته نخست دانشمندانی بودند که اولویت اصلی علوم اجتماعی را «صلاح عملی» میدانستند و قائل به اصالت تسمیه (نومینالیسم) بودند و نام کسانی چون آلفرد مارشال، اقتصاددان و گراهام والاس، جامعهشناس را میتوان در صدر آنها دید. سردسته گروه دوم اما دو فیلسوف نامآور کمبریج بودند؛ جورج ادوارد مور و برتراند راسل که تلاش داشتند در برابر ابهام و غموض مستتر در اندیشه هگلی، به وضوح و دقت مفهومی برسند و زبانی فلسفی با چنین خصوصیاتی ابداع کنند که با استفاده از منطق صوری و تجزیه مفهومی، به دقتی مشابه علوم طبیعی و مهمتر از آن، ریاضیات دست پیدا بکند.
از این منظر راسل منتقد سرسخت کلگرایی منطقی ایدهآلیسم بود. طبق ایده کلگرایی، دانستن خصوصیات جهان بدون دانستن کل جهان، به صورت کامل میسر نخواهد بود. راسل اما در برابر این گزاره، از اندیشه «اتمیسم منطقی» دفاع میکرد که جهان را متشکل از حقایق مستقل میدانست. بنابراین پرسشهای فلسفی را میتوان با بررسی اجزای مهم و اصلی مفاهیم پیچیده حل کرد. در این دیدگاه، چیزی به اسم حقایق مشخص فلسفی وجود ندارند و هدف از فلسفه، روشن کردن منطقی افکار است. جان لاک زمانی وظیفه خود را کارگری برای دستاوردهای دانشمندان علوم طبیعی نظیر نیوتون میدانست و اینک فلسفه تحلیلی نیز فلسفه را از شأن والایی که در فلسفههای قارهای داشت، به زیر میکشید و آن را نه امری مجزا و برتر از علم، بلکه شاخهای از علم معرفی میکرد که به بررسی دلایل و اصول موضوعات میپردازد. این بررسی ازطریق تجزیه و تحلیل شکل منطقی گزارههای فلسفی محقق میشود و باید جایگزین آن کلاننگریهای رایج در فلسفه ایدهالیستی شود که میخواهد نظامهای بزرگ فکری بسازد و جهان هستی را توضیح بدهد. فلسفه تحلیلی آنگونه که بنیانگذاران آن چون راسل میفهمیدند، در برابر این درک کلان نظامساز
از فلسفه، در پی پاسخهایی دقیق به پرسشهایی روشن و محدود بود و از این نظر حتی بیشتر از علوم طبیعی، ریاضیات و در اصل منطق را الگوی مطلوب خود بهعنوان «زبان کامل» میدانست. از نظر راسل: «تجربهگرایی تحلیلی نوین با روش لاک، برکلی و هیوم متفاوت است، زیرا تجربهگرایی نوین پیوستگی زیادی با ریاضیات دارد و روش منطقی قدرتمندی را توسعه داده است. درنتیجه در مواجهه با پرسشهای مشخص میتواند به پاسخهایی قطعی دست یابد که کیفیتی علمی، نه فلسفی دارند. این مکتب در مقایسه با فلسفههای سیستمساز این برتری را دارد که قادر است بهجای نیاز به اختراع یک روش ضربتی برای کل جهان، با سؤالات یکییکی مواجه شود. روش این مکتب، از این جنبه شبیه روش علم است. من شک ندارم تا آنجا که معرفت فلسفی، ممکن باشد باید توسط این روشها دنبال شود؛ همچنین من هیچ شکی ندارم که با این روش بسیاری از معماهای باستان کاملاً قابلحل هستند.»
بنابراین نقطه عزیمت فلسفه تحلیلی تاکید بر زبان است زیرا طبق این تفکر، «شرح فلسفی از اندیشه را فقط میتوان بهمدد شرحی فلسفی از زبان به انجام رسانید و این اقدامی است که فیلسوفان تحلیلی با کاوش در زبان به آن پرداختهاند.» البته از همان آغاز دو زبان مطمح نظر قرار گرفت و بدینسان دو سنت متفاوت قوام یافت. راسل و فرگه بر «منطق» انگشت تاکید نهادند و مور، ویتگنشتاین و آستین، به «زبان روزمره» تکیه کردند.
برتراند راسل کوشید تا با شکلدهی نوعی زبان نمادین و منطقی، به کارگیری زبان را در چارچوبهای معین ممکن کنند. در این دیدگاه زبان ابزاری بود که وظیفه اصلی آن تصویرگری درست پدیدههای عینی است. این گرایش نزد ویتگنشتاین متقدم و در «رساله منطقی ـ فلسفی» (تراکتاتوس) به نهایت انسجام منطقی خود رسید و در تاسیس مکتب پوزیتویستی «حلقه وین» نیز موثر بود، اما درنهایت ویتگنشتاین خود علیه آن قیام کرد و تلاش برای ریاضیگونه کردن پدیدههای اجتماعی و بازتابیدن آن در زبان را تلاشی عبث دانست. راسل خود نیز البته بهاین مشکل معترف بود که اگرچه فلسفه تحلیل منطقی از «همان کیفیت علم» برخوردار است، اما از تحلیل ساحاتی نیز عاجز است: «باقی میماند حوزه پهناوری که سنتاً جزو فلسفه بوده است و روش علمی در آن کافی نیست. این حوزه بالاترین مسائل مربوط به ارزشها را در بر میگیرد. فیالمثل، علم بهتنهایی نمیتواند ثابت کند که لذت بردن از آزار و سنگدلی زشت است. چیزهایی که دانستنی است، میتوان بهوسیله علم دانست، اما آنچه حقاً مربوط به احساسات است، خارج از دایره علم قرار میگیرد.»
سیاست؛ در طلب صلح و آزادی
راسل از جوانی به سیاست و علمالاجتماع علاقه داشت. نخستین اثری که از او در سال 1896 منتشر شد، متنی درباره سوسیال دموکراسی آلمان بود. او در همان سال این کتاب را در مدرسه اقتصاد لندن نیز تدریس کرد. در سال 1902 نیز به باشگاه غذاخوری Coefficients پیوست که به دست سوسیالیستهای اصلاحطلب، سیدنی و بئاتریس وب تاسیس شده بود اما در مرامنامه آن عضویت افراد با نگرشهای حزبی و سیاسی متفاوت نیز پذیرفته شده بود.
در طول جنگ جهانی اول، راسل یکی از معدود افرادی بود که فعالانه در فعالیتهای صلحطلبانه شرکت داشت. در سال 1916، او بهدنبال محکومیتاش بر اساس «قانون دفاع از قلمرو» (مصوب 1914) از کالج ترینیتی اخراج شد؛ اخراجی که آنگونه که بعدتر در کتاب جی. اچ. هاردی در سال 1941 توضیح داده شد، مایه رسوایی کالج شد زیرا اکثر قریب به اتفاق اعضای کالج با این تصمیم مخالف بودند. این قانون که چهار روز پس از ورود بریتانیا به جنگ جهانی اول به تصویب رسیده بود، به دولت در طول جنگ اختیارات گستردهای میداد و مکانیسمی برای کنترل مخالفتهای سیاسی و اجتماعی نیز بود و سانسور را قانونی میکرد. برای نمونه طبق این قانون ««هیچ شخصی نباید بهصورت شفاهی یا کتبی گزارشهایی را منتشر کند که ممکن است باعث ایجاد نارضایتی یا نگرانی در میان نیروهای اعلیحضرت یا در میان مردم غیرنظامی شود.» راسل بعدتر در کتابی به نام «افکار آزاد و تبلیغات رسمی» این قانون را ابزاری نامشروع در دست دولت برای نقض آزادی بیان معرفی کرد. محکومیت راسل در سال 1916، جریمه مالی به مبلغ 100 پوند بود. راسل به امید اینکه به زندان فرستاده شود از پرداخت این جریمه امتناع ورزید، اما
درنهایت با فروش کتابهای او در یک حراجی که دوستانش راه انداخته بودند، این پول جمعآوری شد. در همین دوران راسل به دفاع از اریک چاپلو، شاعر زندانی پرداخت. او همچنین نقش مهمی در کنوانسیون لیدز در ژوئن 1917 بر عهده گرفت. در این رویداد مهم، بیش از هزاران «سوسیالیست ضد جنگ» از حل و فصل جنگ با توسل به صلح حمایت کردند. محکومیت بعدی راسل اما در سال 1918 رخ داد، زمانی که او در یک سخنرانی بهطور علنی دعوت بریتانیا از آمریکا برای ورود به جنگ را نکوهش کرد. حکم صادره ششماه حبس بود و اینبار راسل سر از زندان درآورد. خود اما این تجربه را مثبت قلمداد میکرد: «زندان را از بسیاری جهات کاملاً پسندیده دیدم. من هیچ تعهدی نداشتم، هیچ تصمیم سختی برای گرفتن نداشتم، هیچ ترسی نداشتم، هیچ وقفهای در کارم نداشتم. بسیار خواندم؛ کتابی نوشتم بهنام «درآمدی بر فلسفه ریاضی» و کار را برای «تحلیل ذهن» شروع کردم. من بیشتر به همبندانم علاقهمند بودم که به نظر من به هیچ وجه از نظر اخلاقی پایینتر از بقیه مردم نبودند، اگرچه در کل کمی پایینتر از سطح هوش معمولی بودند.»
سفر به شوروی و دیدار با لنین
در اوت 1920، راسل بهعنوان بخشی از هیئتیرسمی که توسط دولت بریتانیا برای بررسی آثار انقلاب روسیه فرستاده شده بود، به کشور شوراها سفر کرد. سفری که حاصل آن نگارش مقالاتی چهار قسمتی با عنوان «روسیه شوروی 1920» بود. راسل در این سفر با لنین، رهبر شوروی و تروتسکی نیز دیدار کرد و یک ساعت با لنین گفتوگو کرد. لنین البته مطبوع طبع راسل نیامد و راسل او را آدمی «ناامیدکننده» یافت که میتوان «ظلمی وحشیانه» را در او احساس کرد. در این سفر راسل از حمایت پیشین خود از انقلاب 1917 بازگشت و بعدتر نیز او در کتابی با نام «تئوری و عمل بلشویسم» به این نکته اشاره کرد که «کمونیسم برای جهان لازم است» اما «روشی که مسکو برای ایجاد کمونیسم در پیش گرفته، بسیار جسورانه، خطرناک و خشن است و هزینههای زیادی را در برابر مخالفانش بههمراه خواهد داشت.» راسل که بعید میدانست بلشویسم بتواند کمونیسم را محقق کند، در مقدمه کتاب خود به نکته مهمی اشاره میکند که بیراه نیست اگر آن را بزرگترین معضل نظام شوروی در تمام ادوار حیات آن دانست: «بلشویسم فقط یک دکترین سیاسی نیست؛ بلکه مانند مذهبی است که با تعصبات آمیخته شده و از کتابی مقدس الهام گرفته شده
است. هنگامی که لنین سعی دارد گزارهای را اثبات کند، سعی میکند جملهای از مارکس و انگلس را بهعنوان تایید بیان کند. او مردی است که ذهنش درگیر اعتقادات جزمی است؛ برای مثال فلسفه ماتریالیسم که ممکن است درست باشد اما قطعیت آن با روشهای علمی قابل سنجش نیست. از نظر من دیدگاه علمی برای بشر بسیار مهمتر است. اگر هزینه ایجاد یک نظام اقتصادی عادلانه، بستن ذهن مردم در برابر سوال و جستوجو باشد، به نظر من بهای گزافی است.»
راسل نتوانست نظر حتی کسانی را که با او به روسیه سفر کرده بودند، تغییر دهد و همه آنها با احساسی مثبت از پیشرفتهای کمونیسم به انگلستان بازگشتند. راسل صدای تیراندازی در شب را نشانهای از اعدام مخالفان میدانست اما از نظر همسفران او، این صداها صدای حرکت ماشینها بوده است. دورا بلک، همسر راسل نیز در همین زمان، بهطور جداگانه به شوروی سفر کرد اما نظرش درباره وضعیت کشور شوراها مثبت بود. از نظر راسل در شوروی، «مردانی که اکنون قدرت را در دست دارند افراد شروری هستند و به شیوهای عمل میکنند که محکوم به شکست است.» او در این زمینه به دوستی گفت: «بلشویسم یک بروکراسی بسته و مستبد با یک نظام جاسوسی مخوفتر از نظام تزار است. بلشویسم یک اشرافیت گستاخ و بیروح است.» بدین سان با این سفر نطفه مخالفت دائمی راسل با کمونیسم روسی بسته شد و او یکی از نخستین کسانی بود که بر عبث بودن دلبستگی به امکان تحقق جهانی بهتر در شوروی و با کمک شوروی اشاره کرد.
سفر به چین و پیشگویی بزرگ
راسل سال بعد -1922- اینبار به چین رفت و یک سال در آنجا حضور داشت تا درباره فلسفه سخنرانی کند. در همان دوران کسانی چون جان دیویی، فیلسوف پراگماتیست معروف آمریکایی و رابیندرانات تاگور، شاعر هندی برنده جایزه نوبل در چین حضور داشتند. نگاه تیزبینانه راسل به چین، گذشته، حال و آینده آن، بعدتر در کتابی بهنام «مسئله چین» در دسترس همگان قرار گرفت؛ کتابی که اینک و 100سال پس از سفر راسل به چین، نشانگر افق دید منحصر به فرد راسل و قدرت او در تلفیق مشاهدات خود با بینشی آیندهنگرانه است. راسل از استقبال چینیها از خود غافلگیر شد و درباره آن چنین نوشت: «آنها از من بهعنوان کنفوسیوس دوم استقبال و از من دعوت میکنند که دقیقاً به آنها بگویم با کشورشان چهکار میکنند. این مسئولیتی وحشتناک است.» راسل اما زیر بار این مسئولیت رفت. از دید راسل چین تمدنی قدیمی، پیچیده و صبور است و بهواسطه مجموعهای از عوامل چون فرهنگ ملی میهنپرستانه، جمعیت بالا، منابع گسترده، صبوری و سختکوشی مندرج در بافت ملی مردمان این توان را دارد که در آینده به کشوری تاثیرگذار و حتی بزرگترین قدرت جهان بعد از ایالاتمتحده آمریکا تبدیل شود. با این همه، او در اینجا نیز از تحلیل سرد منطقی پا پس نمیکشید و خود را به تجاهل نمیزد که میهنپرستی در کنار ایجاد شور ملی برای توسعه، این خطر را نیز دارد که خوی تجاوز خارجی را در میان دولتها تقویت کند؛ همان چیزی که از نظر راسل در شکل استعمار غرب خود را آشکار کرده بود و از نظر راسل جای دفاع نیز نداشت. از نظر راسل در برابر ژاپن که نمودی از جهان غرب در آسیاست، چین نماینده سنت شرقی است، بنابراین نزاع فرهنگی این دو کشور در کنار اختلافات سیاسی و اقتصادی نقشه آینده این منطقه را مشخص میکند. یکی از جوانانی که راسل در طول اقامتش با او ملاقات کرد مائو تسه تونگ، رهبر انقلاب 1949 چین بود. راسل بدون ذکر نام مائو، او را اصلاحطلبی قوی و برخوردار از مهارت ادبی دانسته بود؛ کسی که بهزعم راسل این ظرفیت را دارد که اکثریت بزرگ چین جوان را با خود همراه کند. کتاب در چین مورد استقبال و تحسین قرار گرفت و امروزه برخی از آن بهمثابه پیشگویی بزرگ تاریخی نام میبرند و فضل تقدم درباره پیشبینی نقش قدرتمند چین در جهان را به راسل نسبت میدهند.
ضدیت با جنگ و سلاح هستهای
یکی از محوریترین ایدههای راسل، ضدیت با جنگ و تلاش برای برقراری صلح بود. او حتی در این زمینه در دوران قبل از وقوع جنگ جهانی دوم، از سیاستهایی مداراجویانه با آلمان هیتلری دفاع میکرد و تسلیح مجدد قدرتهای اروپایی علیه آن را نادرست میدانست. با این همه، او مطلقاندیش نبود و آنگاه که خطر هیتلر و شبح نازیسم بر فراز آسمان اروپا و جهان نمایان شد، راسل از آرای پیشین خود بازگشت و با استناد به ایده «صلحطلبی سیاسی نسبی»، استدلال کرد که اجتناب از یک جنگ جهانی تمامعیار مهمتر از جنگ با هیتلر است، بنابراین اگرچه جنگ همواره شر است، اما گاه در شرایط خاص از آن گریزی نیست. راسل در دهههای 1950 و 1960 فعالانه درگیر جنبشهای مرتبط با خلع سلاح هستهای و مخالفت با جنگ ویتنام شد. در سال 1955 نیز بیانیه مشترک راسل و آلبرت انیشتین در لندن منتشر شد که در آن درباره خطرات گسترش سلاح هستهای برای جامعه بشری نکاتی مهم گوشزد شده بود. مانیفست خواستار خلع سلاح هستهای بود و به امضای 11دانشمند رسید. در سالهای
1967-1966، راسل با ژان پل سارتر و بسیاری از چهرههای روشنفکر دیگر برای تشکیل دادگاه جنایات جنگی در مورد رفتار ایالاتمتحده در ویتنام همکاری کرد. او در این دوره نامههای زیادی نیز به رهبران جهان نوشت. راسل در سال ۱۹۵۰، به پاس «آثار متعدد در حمایت از نوعدوستی و آزادی اندیشه»، برنده جایزه نوبل ادبیات شد؛ انتخابی گویا در تقدیر از انسانی که هرچه بود، حامی بیچون و چرای آزادی اندیشه و آزادی بیان بود. راسل اعتقاد داشت بیان هر اندیشه، حتی آشکارترین اندیشه «بد»، نهتنها باید از سرکوب دولتی بلکه باید از هر نوع اهرم فشار اقتصادی و تهدید اجتماعی مصون بماند و در تحلیل نهایی دو پیام فکری و اخلاقی برای آیندگان داشت: «پیام فکری من این است که وقتی موضوعی را بررسی میکنید یا توجه شما به فلسفهای جلب میشود، تنها چیزی که باید از خودتان بپرسید این است که واقعیتها و حقایق در این فلسفهها چیست. هیچوقت به خودتان اجازه ندهید آنچه را دوست دارید، حقیقت داشته باشد یا آنچه را که فکر میکنید حقیقت بودنش برای بشر مفید است، شما را منحرف کند. فقط و تنها به اینکه واقعیتها چه هستند فکر کنید.» پیام اخلاقی راسل اما بسی سادهتر بود: «عشق
ورزیدن خردمندانه و تنفر ورزیدن ابلهانه است. در این دنیا که ما هر روز بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میشویم، باید بیاموزیم که یکدیگر را تحمل کنیم. باید بیاموزیم تا با این واقعیت که دیگران ممکن است حرفهایی بزنند که بهمزاج ما خوش نیاید، کنار بیاییم. ما تنها میتوانیم در این صورت با هم زندگی کنیم. اگر قرار باشد با یکدیگر زندگی کنیم، نه اینکه با یکدیگر بمیریم آموختن این نوع بزرگمنشی و تحمل یکدیگر برای تداوم حیات بشر روی کرهزمین مطلقا ضروری است.»