| کد مطلب: ۲۱۹۵۲

الیا کازان ۲۱ سال پس از مرگش همچنان چهره‏ای مناقشه ‏برانگیز در هالیوود است

یک نابغه یک شیطان

یک نابغه یک شیطان

سایه‌ی الیا کازان هنوز هم بر سر هالیوود است؛ کارگردانی که بیست‌ویک سال پیش در آمریکا درگذشت. او یکی از کارگردان‌هایی است که خیلی بیشتر از دوستان و دشمنانش زنده ماند.

او به تأسیس استودیو اکتورز و طرح کلی ناتورالیسم روان‌شناختی کمک کرده بود. الیا کازان، یکی از چهره‌های مهم و تأثیرگذار در سینمای آمریکا پس از جنگ بود. شهود و هوش او به او اجازه داد تا با وجود افول سیستم استودیویی پیشرفت و از تولید مستقل استقبال کند. حتی در دوران سخت هالیوود، کازان فیلم‌های مهم، از نظر احساسی قدرتمند و اغلب بحث‌برانگیز تولید کرد که تاریخ و فرهنگ فیلم آمریکا را شکل دادند.

او اولین اجرای صحنه‌ای «اتوبوسی به نام هوس» و «مرگ فروشنده» را کارگردانی کرد، همچنین فیلم‌هایی مثل «زنده‌باد زاپاتا!»، «در بارانداز» و «شرق بهشت» را ساخت. او برای مارلون براندو، جمیز دین، مونتگومری کلیفت، راد استایگر و وارن بیتی نقش پدری داشت.  بااین‌حال برخی از مردم که هنوز از شهادت او در کمیته‌ی فعالیت‌های ضدآمریکایی مجلس در دهه‌ی ۱۹۵۰ ناراحت بودند، در آرزوی این بودند که یا خبر مرگش را بشنوند یا افولش را ببینند.

خیلی‌ها بودند که بیش از ۴۵ سال با او حرف نزدند و خیلی‌ها بودند که در خیابان از کنارش رد می‌شدند و خود را به ندیدن می‌زدند. آن‌ها دلایل خودشان را داشتند، دلایلی که موجه بود اما هر کسی دلیل خودش را دارد؛ الیا کازان هم همین‌طور.

Untitled-96

حالا الیان کازان مرده است اما هنوز نمی‌توان قدر، قیمت و عظمت او را نادیده گرفت. نادیده گرفتن او هم چیزی از واقعیت بزرگ بودن او کم نمی‌کند. الیا کازان شاید نامرد بوده باشد، شاید همیشه قابل اعتماد نبود یا مرد نامهربانی بود، اما او شخصیتی به‌یادماندنی است، بزرگ‌ترین جادوگر با بازیگران زمانه‌ی خود، یک کارگردان تئاتر عالی، فیلمسازی با شکوهی واقعی، یک رمان‌نویس و درنهایت زندگینامه‌نویسی شجاع، رک، خودشیفته و مردی خطرناک که دشمنان زیادی داشت.

تندخو، جنگ‌طلب و اغواگر

حرفه‌ی شلوغ و شخصیت پیچیده‌ی او را نمی‌توان در چند خط خلاصه کرد. دستاوردهای او آن‌قدر زیادند که نمی‌توان تمام‌شان را فهرست کرد. او شخصیتی متناقض بود؛ تندخو، جنگ‌طلب، اغواگر، هیجانی، ظالم، یک لحظه اومانیست سر به فلک کشیده و لحظه‌ی بعد یک زن‌باره‌ی تمام‌عیار. تا زمان پیری و غلبه‌ی بیماری، او بی‌نهایت و به‌شدت سرزنده بود.

در کنار همه‌ی دستاوردهایی که در طول سال‌ها به دست آورده بود یک وجه بارز دیگر هم داشت؛ این‌که او می‌توانست یک بازیگر جذاب یا یک رهبر سیاسی الهام‌بخش باشد.  ما اغلب با نگاهی نوستالژیک به نسلی می‌نگریم که اروپای متخاصم را به مقصد آمریکا ترک کردند، آن‌ها آس‌وپاس و خاموش وارد شدند و سعی کردند زندگی جدیدی برای خود بسازند.

این یک مدل قرن نوزدهم بود، مدلی که آدم‌هایی را خلق کرد که پیشگام در صنعت تصویر شدند. اما الیا کازان‌جولوس، یک یونانی آناتولی، در استانبول (قسطنطنیه آن زمان) متولد شد و چهارساله بود که والدینش به‌عنوان فروشندگان فرش به آمریکا رفتند. با گذشت زمان همه متوجه شدند که این بچه چه موفقیتی کسب کرده بود و هوش و انرژی‌اش را می‌ستودند. آن‌ها به آمریکای خود افتخار می‌کنند که به این بچه ریزه‌ی زشت، اجازه دادند موفق شود. 

اما کازان همیشه یک خارجی رنجیده بود، در کالج ویلیامز ماساچوست و مدرسه‌ی درام ییل، یک مهمان ناخوانده، عصبانی و بدون هیچ دوستی بود که از نادیده گرفتن توسط دختران دوست‌داشتنی حرص می‌خورد؛ تا این‌که زمانی رسید که آن‌ها تحت‌تأثیر منحصربه‌فرد بودن زیاد او قرار گرفتند. در دهه‌ی 1980، او خودزندگینامه‌اش را با همسر سومش فرانسیس شروع کرد.

او از کازان پرسید که چرا عصبانی بود و او پاسخ داد: «آنچه امروز از آن عصبانی هستیم به‌عنوان مثال میرایی است. من 78 سال را رد کرده‌ام و تنها این اواخر فهمیده‌ام چطور از زندگی لذت ببرم. دیگر به این فکر نمی‌کنم که مردم درباره‌ام چه فکر می‌کنند؛ حداقل این چیزی است که به خودم می‌گویم. عادت داشتم بیشتر وقت‌ها تقلا کنم که آدم خوبی باشم تا مردم دوستم داشته باشند. حالا صنعت سرگرمی (فیلم و نمایش) را رها کرده‌ام و خودِ بدخلقم را در آغوش گرفته‌ام.»

عضویت در حزب کمونیست

سخنان نیمه‌حقیقت زیادی وجود دارد، چگونه «یک زندگی» به این کتاب تبدیل می‌شود؟ تا حدی به این دلیل است که خودفریبی نقش مهمی در داستان شخصی نویسنده دارد. کازان همیشه از زندگی نهایت لذت را برده است. او هرگز صنعت سرگرمی را رها نکرد و همیشه نگران بود که دیگران در مورد او چه فکری می‌کنند. برخی معتقد بودند که او به‌شدت تلاش کرد تا فردی پست شناخته شود.

خشم او قدرتمند بود و موتور محرکه‌اش شد. این خشم ناشی از جریحه‌دار شدن نفس او به‌خاطر نقص‌های طبیعی‌اش بود؛ این‌که چرا موجودی بی‌نقص و زیبا نبود یا شاهزاده، نابغه یا پاشا به دنیا نیامده بود. سال‌ها در یک شرکت تئاتری کار می‌کرد که او را «گجت» یا «گاج» صدا می‌کردند؛ زیرا او فردی بود که برای تعمیر تخته‌ی نور و نصب تسمه‌های ایمنی، ماهر بود.

او به‌عنوان بازیگر نقش‌های کوتاه و مدیر صحنه از ییل به گروه تئاتر نیویورک ملحق شد. درنتیجه در تولید دو نمایشنامه‌ی کلیفورد اودتس؛ «در انتظار لفتلی» (1935) و «پسر طلایی» (1937) حضور داشت. او همراه عکاس رالف استینر، اولین فیلمش «اهالی کامبرلندز» را که یک مستند 20 دقیقه‌ای بود کارگردانی کرد و کمی بعد به همراه همسرش مالی دی تاچر (نویسنده و معلم که تأثیر قابل‌توجهی در زندگی او داشت)، به حزب کمونیست پیوست.

آن‌ها مانند بسیاری از جوانانی که در عرصه‌ی هنری فعالیت داشتند، زمین بایر رکود را می‌دیدند و با پیوستن به حزب می‌خواستند راه امیدبخش‌تری در پیش داشته باشند. اما کازان به درد این نمی‌خورد که عضو فرمانبردار حزب باشد. او خلق‌وخوی سرکشی داشت. سرانجام یکی از مقامات حزب «مردی اهل دیترویت» به حلقه‌ی کازان آمد و جلوی همه او را حسابی سرزنش کرد.

درباره‌ی این موضوع رأی‌گیری شد که آیا کازان اجازه دارد در حزب بماند یا نه؛ او فقط یک رأی گرفت که آن هم رأی خودش بود. بعد از آن او به یک طردشده تبدیل شد. حتی در دهه‌ی 1930، او پنهان‌کاری و پارانومای آن زمان را تحقیر می‌کرد و نمی‌توانست سرکوب فردیت را تحمل کند. این بذرهایی بود که برای آینده کاشت.  در اواخر دهه‌ی 1930 کازان خودش را به‌عنوان کارگردان تئاتر پیدا کرد.

با این‌که در دو فیلم بازی کرده بود ـ «شهری برای تسخیر» (1940) و «بلوز در شب» (1941)، که ازقضا در هر دو خوب است ـ گرچه در آرزوی این بود که قهرمان باشد اما هرگز خیالبافی نمی‌کرد که چیزی بیش از یک شخصیت شرور یا یک بازیگر نقش‌های عجیب و ناهنجار باشد. بنابراین او قدرت خلاقیت را در تئاتر در لحظه‌ای حیاتی به دست آورد.

کارگردانی تئاترهای درخشان

در کمتر از یک دهه، به تولید کارهای برجسته‌ای اقدام کرد ازجمله «شهر خاموش» ایروین شاو، «صخره‌ی تندر» رابرت آدری، «جان کندن» تورنتون وایلدر (کاری که شامل فردریک مارچ، مونتگومری کلیفت و تلولا بنک‌هد بود)، «یک لمس ونوس» اثر اس.جی پرلمان و اوگدن نش، «من و سرهنگ» اس.ان برمن، «تمام پسران من» آرتور میلر و «اتوبوسی به نام هوس» تنسی ویلیامز که افتتاحیه‌ آن در سوم دسامبر 1947، در تئاتر اتل باریمور، یک شب بزرگ در برادوی و تاریخ آمریکا بود.

چرا این اجرای «اتوبوسی به نام هوس» آن‌قدر مهم بود؟ بخشی به این خاطر که کازان استعداد شاعرانه‌ی ویلیامز را به‌طور کامل بعد از «باغ‌‌وحش شیشه‌ای» به نمایش گذاشت و تا حدی به‌دلیل بازی قوی و پویا و شخصیت عمیقی بود که مارلون براندو نشان داد که کازان او را برای بازی در نقش استنلی کوالسکی انتخاب کرده بود. در آن زمان کازان راه خود را به سمت یک شیوه‌ی بازیگری آمریکایی (بسیار تحت‌تأثیر استانیسلاوسکی) در پیش گرفته بود. 

در سال 1947 بود که او، رابرت لوئیس و شریل کرافورد، استودیوی اکتورز را ـ که زادگاه تکنیک بازیگری «متد» بود ـ تأسیس کردند. بعد از آن بود که لی استراسبورگ به استودیو ملحق شد و با وجود اختلاف‌نظر با کازان، او یکی از معلمان اولیه‌ی کازان در گروه تئاتر بود. اما سبک استودیو اکتورز در تأکید بر کاوش حقایق درونی که باید توسط بازیگر استخراج می‌شد بسیار تأثیرگذار بود.

درواقع این روشی بود که بازیگرانی جدی را پرورش داد که از طریق همذات‌پنداری و درک انگیزه و احساسات درونی یک شخصیت، به ایفای نقش می‌پرداختند. این سبک باعث شد که بازیگران از اجراکنندگانی صرف به نابغه‌هایی خلاق تبدیل شوند. این استودیو باعث شد تا هنرپیشگان در محیطی خصوصی و بدون فشار نقش‌های تجاری بتوانند در اجراهای خود دست به ریسک و آزمون بزنند.

جوایز اسکار

چندماه بعد در مارس 1948، فیلم «قرارداد شرافتمندانه» به کارگردانی الیا کازان اکران شد که جایزه‌ی بهترین فیلم و بهترین کارگردانی اسکار را دریافت کرد. اما در این دوران به‌نظر می‌رسد که این جوایز برای پروژه‌ای درباره‌ی یهودستیزی که فاقد شجاعت و اصالت است خیلی سخاوتمندانه باشد. این فیلم خیلی خوب یا روان نیست: در آن زمان کازان در تئاتر، کارگردانی به‌مراتب بهتر بود و بسیار بیشتر با ضرباهنگ تئاتر زنده هماهنگ بود.

اما جاه‌طلبی او برای سینما بود. او اولین فیلمش «درختی در بروکلین می‌روید» را در سال 1945 براساس رمان بتی اسمیت ساخت و بعد چند فیلم نسبتاً خوب اما کسل‌کننده ساخت؛ «دریای علف» درامی با اسپنسر تریسی و کاترین هپبورن، «بومرنگ» تریلری رئالیستی، «قرارداد شرافتمندانه»، «پینکی» درباره نژادپرستی (که ادعا کرد)، با پرتی جین کارین دختری دورگه، «وحشت در خیابان‌ها» تریلری خوب و فیلم «اتوبوسی به نام هوس» با بازیگران برادوی، به غیر از ویوین لی که تجاری‌تر از جسیکا تاندی بود. این فیلم قدری حس تئاتر را منتقل می‌کرد اما خیلی سانسور شد.

بحران‌هایی در راه بود و آمریکایی‌ها همچنین کازان و دیگر کمونیست‌های دهه‌ی 1930 سر یک دوراهی مانده بودند. بحران دست‌وپای خیلی از هنرمندان را بسته بود، اما کازان در کنار آمدن با بحران‌ موفق بود؛ درحالی‌که اواخر دهه‌ی 1940 هیچ‌کس نمی‌توانست به چیز دیگری غیر از بحران‌ فکر کند، کازان با خودش کشمکش داشت که به سمت سبک هالیوود برود یا این‌که به ریشه‌های شرقی‌اش وفادار بماند، متأهل بماند یا این‌که سراغ زن‌های دیگر برود.

او صحنه را رها نکرد و نخستین اجرای نمایشنامه‌ی «مرگ فروشنده» آرتور میلر را با بازی لی جی کاب، کارگردانی کرد. کازان همچنین در دهه‌ی 1950، «ده بلوک در کامینورییل»، «گربه روی شیروانی داغ» (با بازنویسی‌های زیاد به خواست کازان) و «پرنده شیرین جوانی» که همگی نمایشنامه‌های تنسی ویلیامز بودند و «تاریکی در بالای راه‌پله» نوشته ویلیام اینج را روی صحنه برد.

ایستادن علیه دنیا

بااین‌حال کازان همچنان به سینما فکر می‌کرد. او از فرصتی که فیلم‌ برای به تصویر کشیدن واقعیت - مانند باد، هوا و لوکیشن ـ روی پرده می‌داد، از درام و بازی خوب هیجان‌زده می‌شد. او بصری‌تر، سینمایی‌تر و ـ به گفته‌ی بعضی‌ها ـ هالیوودی‌تر شد که ازقضا دوست داشت آن را تحقیر کند. کازان اغلب خود را در تضاد با دیگران می‌دید، یک دشمن طبیعی یا رقیب بد، از دوستان قدیمی انتقاد می‌کرد، عقاید مسلم دیگران را به چالش می‌کشید و عمداً ساز مخالف می‌زد. در درام شخصی که در دوران بحران به وجود آمد، کازان فقط یک شخصیت نبود، او کارگردان و نویسنده هم بود. او به‌تنهایی علیه دنیا ایستاد و عصبانیت‌اش موجه بود.

در سال1962، از فیلمنامه‌ی جان اشتاین بک، فیلم «زنده‌باد زاپاتا!» را با بازی مارلون براندو در نقش یک رهبر دهقانی مکزیکی ساخت. می‌توان گفت این رادیکالیسم هالیوود است؛ یک شورشی، قهرمانی رمانتیک است درحالی‌که مخالفان او به‌عنوان افرادی نادرست و فریبکار به تصویر کشیده می‌شوند. اما فیلم موفق بود. براندو تمام تلاشش را کرد و شور، اشتیاق و افسانه را روی پرده نمایش داد، این همان چیزی بود که کازان هرگز نتوانسته بود به آن برسد. بعد از آن بود که به گوشش رسید که کمیته‌ی فعالیت‌های ضدآمریکایی مجلس می‌خواهد با او صحبت کند. جای تعجبی نداشت. کمیته از 1947 فعالیت داشت و کازان هدف بسیار آشکار آن‌ بود.

اوایل سال 1952 یک جلسه‌ی بازجویی برگزار شد که در آن، او از ذکر نام افراد خودداری کرد. افراد صاحب قدرت در صنعت فیلمسازی به او گفتند که حرفه‌اش در خطر است. برگشت و این‌بار از اسامی نام برد.  او می‌نویسد: «دوستانِ نگران از من پرسیده‌اند که چرا گزینه‌ی قابل‌قبول‌تر را انتخاب نکردم، همه‌چیز را در مورد خودم بگویم بدون این‌که نامی از دیگران ببرم. اما قصدِ من این نبود. شاید کمونیست‌های سابق ـ به‌ویژه در برابر حزب ـ تند رفتار کنند.

من معتقد بودم، این کمیته که همه آن را تحقیر می‌کردند ـ من هم دلایل خاص خود را برای انتقاد از آن‌ها داشتم ـ مسئولیتی مشروع داشت. من می‌خواستم این راز را افشا کنم.» در این صورت البته او باید همان بارِ اول صحبت می‌کرد. این نوع دفاع، ویژگی کازان بود و در مطلبی که توسط همسرش نوشته شد و آن‌ها به‌عنوان یک آگهی تبرئه‌کننده در «نیویورک تایمز» منتشرش کردند، بر این موضوع تأکید داشتند.

این لحظه‌ی تفرقه بود، بسیاری از مردم دیگر هرگز با کازان صحبت نکردند. آن‌ها به حرفه‌ی در حال پیشرفت او و دیگرانی که تباه شده بودند، اشاره کردند. مردم دفاع کازان و همسرش را کاری مهوع و کثیف می‌دیدند و برای آن مرد، فاجعه‌ای اخلاقی پیش‌بینی می‌کردند.  مطالعه‌ی دقیق «یک زندگی» نشان می‌دهد که کازان، چندین دهه بعد تحت‌تأثیر این تصمیم قرار گرفت (او آن‌قدر کارگردان زیرکی بود که متوجه تأثیر آن نبوده باشد).

او همچنین از تنهایی‌اش لذت می‌برد و در درگیری‌های دراماتیکی که با آن روبه‌رو می‌شد، قدرت پیدا می‌کرد. بااین‌حال او خودش را زخمی کرده بود، درست مثل یک قهرمان تراژیک. نمی‌توان منکر این شد که تجربه‌ی «تئاتر»‌ احتمالاً او را به هنرمند و فیلمساز عمیق‌تری تبدیل کرده بود.

Untitled-69

این جدایی از همه باعث شد که نگاهی عمیق‌تر به طبیعت انسانی داشته باشد که شاهد آن، فیلم‌هایی است که بعد از آن ساخت که به‌نظر می‌رسد توسط مرد جدیدی ساخته شده است. «مردی روی طناب» (1953) که کمتر شناخته‌شده است، درباره‌ی یک گروه سیرک است که سعی می‌کنند از پرده آهنین فرار کنند. «در بارانداز» (1954)، برنده اسکار برای بهترین فیلم شد و برای کازان جایزه اسکار بهترین کارگردان، برای براندو بهترین بازیگر نقش اول، برای اوا ماری سنت بهترین بازیگر نقش مکمل و برای بود شولبرگ بهترین فیلمنامه را به همراه داشت.

همچنین لی جی کاب، راد استایگر و کارل مالدن هم نامزد شدند. دشمنان کازان از این فیلم متنفر بودند زیرا این فیلم یک عذرخواهی برای خبرچینی‌اش بود. آن‌ها همچنین شبه‌سیاست داستان و موضع ضداتحادیه‌ی آن را به‌عنوان آخرین آدم‌فروشی تلقی کردند. به‌هرحال «در بارانداز»، یک ملودرام عالی و بازگشتی به دوران بهترین کارهای جیمز کاگنی است، همچنین پر از اکت‌های بازیگری برای یادگیری نسل‌های بعد. شاید فقط یک زخمی می‌توانست این فیلم را بسازد یا کسی که احساس می‌کرد زخمش بزرگتر از زخم‌های دیگران است.

اما این فیلم شاید نشان‌دهنده‌ی تنهایی هنرمند باشد که از آن بهره برد تا اثری ماندگار بسازد. هیچ تردیدی درباره‌ی خوب بودن فیلم بعدی او «شرق بهشت» با جیمز دین نیست، بازیگری بزرگ که توسط کازان کشف و پرورش یافت.  فیلم بعدی‌اش «عروسک بچه» به‌طرز غیرمنتظره‌ای کمیک است. «چهره‌ای در میان جمعیت» درباره‌ی شیوه‌ای است که یک عوام‌فریب روستایی از طریق رسانه‌ها به قدرت می‌رسد.

«رود وحشی» یک شاهکار مغفول‌مانده است که در آن مونتگومری کلیفت، نقش یک مأمور سازمان عمران دره‌ی تنسی را بازی می‌کند که مجبور است جون وان فلیت را از زمینش بیرون کند تا بتواند سدی نجات‌بخش بسازد. فیلم «شکوه علفزار» که اولین بازی وارن بیتی در آن بود، اما  ناتالی وود بود که عالی‌ترین بازی‌اش را در آن ایفا کرد. واقعیت این است که بارها و بارها بازیگران، بهترین اجراهایشان را در فیلم‌های کازان به نمایش گذاشتند. کازان در دهه‌ی 1960 زمینه‌ی کاری‌اش را عوض کرد. او شروع به نوشتن رمان‌هایی کرد آن‌ هم به دلیل بدترین دلیل در دنیا ـ چون فکر می‌کرد ادبیات نجیب‌تر و شایسته‌تر است.

او کتاب‌هایی مثل «آمریکا آمریکا» (1962)، «سازش» (1967)، «قاتلان» (1971)، «بازیگر ذخیره» (1974) و «اعمال عشق» (1978) را نوشت که همه آن‌ها خواندنی و در عین حال پیش‌پاافتاده هستند.  کازان «بعد از پاییز» (1964) آرتور میلر را با بازی باربارا لودن همسر دومش روی صحنه برد، همسر اولش مالی در 1963 درگذشته بود اما کازان از چند سال قبل‌ترش با خانم لودن در ارتباط بود. او از رمان «آمریکا، آمریکا» که ردپاهایی از رگ و ریشه‌ی خودش داشت فیلم ساخت؛ آن فیلمی بود که مردی با تاریخچه‌ی کازان دلایل زیادی برای ساختنش داشت، با این حال بیان شخصی او در آن بسیار کمتر است و به اندازه‌ی همذات‌پنداری‌اش با کال پسر سرکش در «شرق بهشت» قوی نبود.

او خیلی زود بازنشسته شد - اما چقدر به خاطر کسانی بود که در دنیایش او را طرد کردند؟ او رمانش را با نام «سازش» در سال 1969 با بازی کرک داگلاس، فی داناوی و دبورا کر در نقش‌هایی که مثلث کازان ـ لودن ـ مولی را منعکس می‌کرد، فیلمبرداری کرد. سپس در سال 1971 با پسر بزرگ‌ترش کریس فیلم کم‌هزینه‌ی «مهمانان» ساخت. سپس پنج سال بعد، «آخرین قارون» را با اقتباس از رمان هالیوودی ناتمام اسکات فیتز جرالد ساخت. سم اسپیگل تهیه‌کننده‌ی آن بود (او تهیه‌کننده‌ی «در بارانداز» هم بود)؛ هارولد پینتر آن را نوشت، کازان کارگردانی‌اش کرد و بازیگرانش رابرت دنیرو و جک نیکلسون بودند.

خیلی به آن امید داشتند اما به نظر می‌رسید که بازیگرانش بهترین خود را به نمایش نگذاشتند. این کسل‌کننده‌ترین فیلم کازان بود.  اما کارش در اینجا تمام نشد. چند سال او روی «یک زندگی» کار کرد. این اثر طولانی است اما قبل از اینکه ویرایش شود بسیار بلندتر هم بود. این اثر صریح و در عین حال دشوار است، و باید با دقت بسیار خوانده شود. اما این یک کتاب ضروری، عمیقاً قانع کننده، پرتره یک مرد بسیار سردرگم، و شاید بهترین اتوبیوگرافی صنعت سرگرمی قرن باشد. دشمنان او از آن متنفر بودند - اما کازان در انزوای باشکوه خود در امنیت ماند.

او یک شیطان بود، یک نابغه، مردی که همه‌جا اثری از خود بر جای گذاشت. او خطاهای بزرگی داشت، بله، و کارهای شرم‌آوری انجام داد. هیچ یک از آن‌ها نباید دست‌کم گرفته یا فراموش شود. باربارا لودن در 1980 درگذشت و کازان با همسر سومش فرانسیس راج ازدواج کرد. همسرش از الیا کازان بیشتر زنده ماند، با پنج فرزند ـ کریس، جودی، لئو، کیتی و نیکلاس که آخرین فیلمنامه‌نویس و کارگردان است.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی