| کد مطلب: ۱۳۲۵۵

میان سطور تاریخ

«روایتی از انسان‏‌هایِ فرامو‏ش‏‌شده در تاریخ»

میان سطور تاریخ
سبا دادخواه

سبا دادخواه

خبرنگار فرهنگ

تاریخ را می‌توان چونان آلبومی سنگین و قطور، از خاطرات و لحظه‌ها، ورق زد و در هر صحنه که حالا عکسی بیش نیست، لحظه‌ای مکث کرد و صدای پای آدم‌ها، فریادها و تقلاهای گاه بی‌ثمر و گاه سودمند را شنید. می‌توان در میان سطرهای کتب تاریخی، نام‌هایی را خواند که دیگر هرگز در ذهن هیچ انسان زنده‌ای، باقی نمانده‌اند. می‌توان صداهایی شنید که در همهمه‌ی تاریخ گم شده‌اند و با فریادهای بلندتر آمیخته‌اند و گویی از ابتدا نبوده‌اند. می‌توان چشم‌هایی را از پشت قاب عینک‌هایی با فریم‌های ضخیم دید که نگران‌اند به یک واقعه، به یک آغاز یا به یک پایان. قصه‌ی انسان‌ها در وقایع تاریخی، بسیار گلچین شده روایت می‌شود. افرادی که در صف اول ایستاده‌اند و فریادشان بلندتر است، گام‌های‌شان استوارتر است و برق چشمان‌شان گیراتر است، در سطور اصلی تاریخ نشسته‌اند و گوش تمام خوانندگان را پر کرده‌اند؛ اما در این میان نام‌هایی ناآشنا، گم شده و رنج‌دیده، از قلم افتاده است، از سطر اصلی تاریخ جدا مانده و برای همیشه فراموش شده‌اند. البته گاه این نام‌ها به سختی از پستوی ذهنی بیرون کشیده می‌شوند. چونان انسانی که در حال غرق‌شدن است اما درست در لحظه آخر، چند ثانیه پیش از اتمام همه‌چیز، دستی نجات‌دهنده، او را از بحر فراموشی، خلاصی می‌دهد. حنانه سلطانی، در دومین اثر داستانی خود، به میان سطور تاریخ پرداخته است. او در اثر داستانی پیشین خود، راوی تاریخ است اما در این اثر، به نقطه تلاقی انسان و فراموشی در تاریخ می‌پردازد. درست همان‌جایی که انسام در دریای فراموشی، در حال غرق‌شدن است و فقط جنبش مختصری در سطح آب نمایان است که به‌زودی، رو به آرامی می‌نهد. داستان از شیراز و تظاهرات مردمی آغاز می‌شود. تظاهرات اعتراضی نسبت به جشن هنر شیراز. برهه تاریخی در اولین بندهای کتاب مشخص می‌شود و وقتی خواننده به‌خوبی در زمان و مکان درست قرار گرفت، شخصیت‌ها یکی پس از دیگری به صحنه می‌آیند. همدم، کسی‌ است که بیش از نیمی از داستان را از زبان او می‌شنویم و حالا در اولین صحنه، در میان همهمه‌ی مردم، از بیمارستان بازگشته است و در آن شلوغی و ازدحام، چهره‌ای آشنا می‌بیند؛ چهره‌ای که سه‌سال است ندیده است و حالا در شُرُف زوال عقل و فراموشیِ تدریجی، چه‌کسی باور خواهدکرد که به‌درستی تشخیص داده است؟ 

نیم دیگری از داستان را شهرزاد روایت می‌کند. کودکی که نوه همدم است و با او زندگی می‌کند. به‌راستی زندگی با فردی که ممکن است لحظه‌ای دیگر، تو را به‌خاطر نیاورد، بسیار پُرتنش است. هیچ خاطره و اندوخته‌ای در ذهن همدم باقی نمانده است و فقط ردی از زندگی پر فرازونشیب خود را به‌یاد می‌آورد. او از خانواده‌ای قشقایی است که هم مقاومت قشقایی‌ها و نبرد سمیرم، هم مبارزات چریک‌های فدایی خلق را می‌تواند از پستوهای ذهنش بیرون بیاورد، خاک‌روبی کند و روایتی نو ارائه دهد. «چریک» از جدایی همدم از ایل قشقایی تا مهاجرت به تهران، سپس رخدادهای منتهی به بهمن ۵۷ را شامل می‌شود. او دچار زوال‌عقل شده است و حالا به سختی، در میان حجم عظیم خاطراتش، دست‌وپا می‌زند. گویی می‌خواهد از آخرین لحظاتِ بودن، فهمیدن و به‌یاد آوردن استفاده کند. آدمی بدون خاطرات و به‌یاد آوردن سرگذشت، چه خواهد بود؟ هیچ!

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «سلطان بهادرخان، راست یا دروغ، برای این‌که قُمپُز درکند بین مردهای ایل ـ که بی‌تفنگ انگار مردی‌شان را گرفته بودند ـ دستش را وقت راه‌رفتن به گوشه‌ی کمربند تفنگش آویز می‌کرد و با چه آب‌وتابی تعریف می‌کرد که رئیس مستشاری انگلیس شخصاً اسلحه را توی میهمانی باشکوهی به او هدیه داده. آخر با آن هیکل چاق و خپل و صورت نتراشیده‌ای که ریش سیاه‌وسفیدش همین‌جور درهم‌پیچیده بود تا نزدیک چشم‌ها، چطور باور می‌کردند که او را به میهمانی انگلیس‌ها دعوت کرده و تازه تفنگی هم عوض خلعتی پیشکش‌اش کنند. معلوم نبود راپورت کی را چه‌وقت و چطور داده بود که چنین دستخوشی را از انگلیس‌ها گرفته بود. البته این حال‌‌وروز چندشناک مال روز‌های خارج از تهران بود. وقتی قرار بر دست‌بوسی رضاشاه می‌شد، سروشکل سلطان یا سروان بهادرخان وضع دیگری داشت. ریشش را از ته می‌زد و پوتین‌های همیشه خاکی‌اش را برق می‌انداخت. ببین چه خوب یادم مانده…» «چریک»، این اثر داستانیِ ۱۳۶ صفحه‌ای، از دید یکی از انسان‌های گم‌شده، میان سطور تاریخ را روایت می‌کند؛ تاریخ دو نسل و دو برهه زمانی را؛ روایاتی که کمتر شنیده و دیده شده‌اند.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی