ولی میشد از جوانی هم مُرد...*
برای تمام کسانی که در میانهی دههی 80 در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران تحصیل کردهاند، هاله لاجوردی شمایلی شناختهشده بود. نهتنها بهخاطر آن روح سرکش و صریح و گاه سخت و تندش، نه حتی بهخاطر دانش تحسینبرانگیزش در جامعهشناسی نظری و نظریهی انتقادی، که بیش و پیش از هر چیز بهخاطر آن جانب عاطفی شخصیتیای که داشت. برای آنکه هم خواهر بود و هم رفیق؛ هم گرمای وجود داشت و هم صلابت کلام. او با همهی جوانیاش (در آن سالها تازه مرز 40سالگی را رد کرده بود)، منبعی بود از تمام آنچه میخواستی در مقام «استاد» از او بشنوی. صراحت و نیش کلامش اغلب پردهای بود تا آن فروتنی ذاتی، آن عطوفت خواهرانه و بزرگمنشانه را در او نبینی. مدتی که میگذشت و ترم درسی هر چه جلو میرفت، میشد او را بهتر و عمیقتر شناخت.
برای من در آن غروب سرد زمستان 99 که خبر رفتن هاله را شنیدم، خبر تنها یک خبر نبود، فوران افکار در پس بیش از یک دهه بیخبری محض بود در مورد کسی که بهیکباره ناپدید شده بود. برای من که بهشخصه دو کلاس از مهمترین دروس تئوریک مقطع لیسانسم را نزد هاله خوانده بودم و ساعتهای طولانی گفتوگو در باب جامعه و سیاست با او داشتم، پرسش اساسی بعد از شنیدن آن خبر تلخ، هیچ نبود جز بهت و حیرت. زیرا آن وجودِ پر از زندگی را با اینگونه رفتن هیچ سنخیتی نبود. در پس این سالها، در این سه سال هرگاه به آن اتفاق اندیشیدهام، هر گاه با دوستان در باب آن صحبت کردهام، هر گاه حتی در خلوتم خواستهام آن را برای خود هضم کنم، این ترس را داشتهام که نکند به آن اتفاق خیانتی بکنم، که تقلیلش دهم به افسردگی و معضلات شخصی او، یا حتی اخراج نامنصفانه و شرمآورش از دانشگاه تهران که از اصلیترین ریشههای تنهایی، انزوا و افسردگیاش بود.
خانم دکتر لاجوردی، من بسیار به تنهایی و عزلت شما در این 10سال آخر که از تحصیل منع شده بودید، اندیشیدهام و در پس تصمیم شما رد و نشانی از امری بزرگتر دیدهام. در یک سال اخیر که خود نیز به سرنوشت شما دچار شدهام و از تدریس در دانشگاه منع، پی بردهام که خواست و ارادهی شما برای نبودن، خود شمایلی از اعتراض داشت. شمایلی از به رخکشیدن بودنتان به ساختار پوسیده و سترون نظام دانشگاهی ایران که برای چون شمایی نهفقط کوچک بود که حقارتآمیز هم بود. خانم دکتر، شما در میانهی دههی 40 به دنیا آمده بودید و در دههی 80، در آن زمان که حذفتان کردند، در اوج انگیزه و توانی بودید که یک استاد نمونهی علوم انسانی همچون شما میتوانست داشته باشد. یأس و دلمردگی شما، یأسی تنها از سر شکستهای شخصی یا حتی کاری و حرفهای نبود، یأسی جامعهشناسانه بود که نسل شما خوب با آن آشنا بود. دههی 70، دههی امیدهای بلندی بود که شما و همنسلانتان برای جامعه و کشورتان میخواستید، امیدهایی که همه در نیمهی دوم دههی 80 بر باد رفته بود. سال 88 که شما را برای همیشه از تدریس منع کردند، سال به محاق رفتن امیدهای تمامی ما بود که هنوز دل در گرو تغییرات رو به جلو، بطئی و گامبهگام جامعه و سیاست کشورمان داشتیم. مرگ خودخواستهی شما نشان از بهناامیدی کشانده شدن آن قشری از تحصیلکردگان و روشنفکران ایرانی بود که ماندن را با تمام مصائبش به رفتن ارجح میدانستند و امید داشتند که بمانند و بسازند.
من در پس این تصمیم تلخ و جسورانهتان و حتی میخواهم بگویم «نادرستتان»، تجسم یک جامعهشناس تمامعیار را میبینم که ناامیدیها و خشمش را بدل به آخرین ابزار و جسورانهترین «کنشی» کرد که در وضعیت و اکنون و اینجای جامعهی ایران میشد انجام داد. شما با تمام وجود جنگیدید. تمام دانش علمی، تجربه و هستی فکریتان را صرف این کردید که در جامعه و در فضای دانشگاهی کشوری که با تمام وجود دوستش داشتید، تغییر ایجاد کنید. شما «خودکشتهی» ساختاری شدید که شما را مطیع، سربراه و خاموش میخواست و شما مطیع، سربراه و خاموش نبودید. شما میخواستید رسالت جامعهشناختی خود را با روشنگری محقق کنید و این چیزی نبود که آن را بخواهند و تحمل کنند.
ما شاگردانتان سوگوار شماییم، اما به شما افتخار میکنیم. نهتنها به خاطر همهی آن چیزی که از شما آموختیم بلکه بهخاطر آزادمنشی و روح بزرگ شما که والاترین و بزرگترین درس برای ما بود.
شما معلم بزرگ ما بودید و ما دلمان برایتان تنگ میشود.
*بیژن الهی - دفتر شعر «جوانیها»