معنای زیستجهان
میلاد نوری
مدرس و پژوهشگر فلسفه
اگر بهمعنای «طبیعت» بیاندیشیم، شاید بتوان آن را با مفهومِ «پیدایش» تفسیر کرد. گاه هستی بهطور کلی طبیعت نامیده میشود؛ زیرا پیدایش موجودات بر هستی بهطورکلی استوار است. از سنگ و کوه تا درخت و جنگل، از آب و دریا تا هوا و آسمان، از خاک و سبزه تا انسان و جامعه، همگی در پهندشتِ هستی حضور دارند. هستی بهطورکلی همان طبیعت است که این همه را در خود جای داده است. گاه نیز گفته میشود که هر یک از اینها طبیعتِ خاص خودش را دارد، بدینمعنا که نحوه پیدایش و وجودِ هر موجودی متمایز و مشخص است. ازاینرو گفته میشود انسان طبیعت خودش را دارد، گل طبیعت خودش را دارد، جامعه طبیعت خودش را دارد و درباب هر چیز معیّن دیگری نیز ممکن است چنین گفته شود. گاه نیز طبیعت بهمعنای فرآیندهایی است که به پیدایش این امور میانجامند، چنانکه دانشمندان وقتی درباب قانونهای طبیعی سخن میگویند، کلیّت این قوانین را طبیعت و هرچیزی که با این قوانین سازگار باشد را طبیعی مینامند.
انسان با نظر به هریک از این سه معنا، پروای طبیعت را دارد. او امید آن دارد که در هستی باقی بماند، اما از آنچه هست بیم دارد. او خواهان حفظ طبیعت خودش است، اما با کار و کنشاش طبیعت خود را به نابودی میکشاند. او به رویهها و قوانین حاکم بر اشیاء دل میبندد، اما نگران است که اینها به سودِ او نباشند. شاید بتوان «پروا» را به امید و بیم توأمان، گرایش و پرهیز توأمان، دلبستگی و نگرانی توأمان تفسیر کرد. همین پروامندی است که سبب میشود آدمی درباب خودش بیاندیشد و بخواهد نسبتِ خودش با هستی و طبیعت را بهدرستی دریابد. این امر نمیتواند رخ دهد مگر آنکه او نهفقط به خودش و رویههای امور، بلکه به هستی بهطور کلی بیاندیشد که همه چیز در عرصه آن و از طریق آن پدید میآید.
زندگی چیزی نیست جز پیوندی میان آگاهی با هستی و طبیعت بهطور کلی که با رویههای قانونمند، به پدیدهها و رویدادها شکل میدهد. هستی همواره برقرار است و انسان زندگی را در پهندشتِ آن میآزماید و میآموزد. او که پروامندِ وجودِ خودش است، میکوشد نسبتهایی که آفریده است را حفظ کند و با آفریدن و پاسداری از آنها به زندگانیاش معنا ببخشد. عرصه زندگی، نهتنها آمیخته به خوشی و آرامش است بلکه با درد و رنج نیز پیوند دارد؛ روشن است که انسان بیش از درد و رنج، خواهان خوشی و آرامش است، اما نهتنها ناملایمات طبیعت بر درد و رنج او میافزایند؛ روابط انسانی نیز بر سر سود و زیان، تیره و تباه میشود. روابط انسانهای فردی و جوامع انسانی که میستیزند، رنجوری بیشازپیش رقم میزند. بهاینترتیب، مخاصمه، تنش، تقابل و نزاع شکل میگیرد و زندگی را به دشواری میآلاید. تلاشِ آدمی برای پیروزی بر این دشواریها که در متنِ زندگی پدید میآیند، همواره به فرجام نمیرسد. همهچیز در پیرامون ما میمیرد؛ آدمی پروامندِ این مرگ است.
پیدایشِ اینجهانی انسان و بازبستگی طبیعتِ او به طبیعتِ هستی، آشکار میسازد که او چرا پروای جهان را دارد. او میکوشد نسبت خود با جهان را از طریقِ تدبیر امور حفظ کند که این تدبیر مستلزم آگاهی، آزادی و اندیشه است. آدمی نمیتواند تنها باتوجه به هستی بهطور کلی و نادیدهانگاشتن خودش به درکی از زندگی و تدبیرِ درست آن نائل آید. اما اندیشه او به خودش تنها زمانی به فرجام میرسد که بتواند پیوندِ خودش با هستی را دریابد. ما هستی را از طریقِ طبیعتِ فراگیر آن باز میشناسیم. ما در این پهندشتِ هستی با گیاه، جانور و انسان پیوند داریم. ما همچنین با دیگران پیوند داریم. ما دیگران را از طریقِ حضور جسمانی، از طریقِ نگاه، حرکات، کلام و بهواسطه بدنهایشان باز میشناسیم؛ بدنهایی که با انواع خواستها و اندیشههای انسانی به حرکت درآمدهاند. ما در پیوند با دیگران و هستی به خودمان تبدیل میشویم.
هر انسانی میتواند آنچه از درون صحیح میشمارد را تصدیق نماید ولی نمیتواند اینکار را بدون درگیر شدن با هستی، جهان و دیگران انجام دهد. این امر نهتنها مسئولیت را از او سلب نمیکند، بلکه مسئولیّتاش را فزونی میبخشد. دلگرمکننده این است که آدمی پیوند و استقلال توأمان خودش را دریابد تا هر کس در عینِ حفظ تفاوتهای خاص خودش، دیگران را بهرسمیّت شناسد؛ دیگرانی که در هستی و سرنوشت با او اشتراک دارند. این معنای حضور در زیستجهان انسانی است. سخن گفتن از فرد برای تبیین شادکامی کافی نیست. باید از مسئولیّت یکایک افراد در قبال هستی، طبیعت و دیگران سخن گفت. باید از شادکامی ناشی از مشارکت در زندگی سخن گفت.