هنرمندانه زیستن
میلاد نوری
مدرس و پژوهشگر فلسفه
انسان رنج میکشد و میمیرد. چهبسا او نزدیکی مرگ را با تصور مرگ دیگران نادیده بگیرد؛ زیرا مادام که ناظر مرگ دیگران است خودش نمرده و مرگ هنوز سراغ او نیامده است. اما مرگ دیر یا زود سراغ هرکس میآید و هر زندگی نیک یا بدی را پایانی هست. هر روز بسیاری میمیرند و ما را با مرگ ایشان کاری نیست؛ اما روزی هم خودِ ما میمیریم. تدبیر و چارهگری ما را از مرگ مقدّرمان نمیرهاند. سرنوشتِ ناگزیر ما جز کسبکردن و وانهادن نیست.
حال اگر مرگ خود به پیشواز انسان میآید، بیهوده است که انسان در طلبِ مرگ باشد. بیهوده است جستوجوی چیزی که خودش از راه میرسد و ما را در آغوش میکشد. بااینهمه، نمیتوان به مرگ نیاندیشید و دل بهمعنای آن نسپرد؛ زیرا مرگ نهتنها از راه میرسد، بلکه بسی نابههنگام از راه میرسد. نابههنگامبودن مرگ بدینسبب است که حتی اگر صدها سال زیسته باشیم، زندگی کوتاه مینماید. تجربهای اغلب آشناست که سالهای دور زندگی شبیه به رویدادی نزدیک تصور میشود. مرگ نیز به همین شیوه نزدیک است.
بااینهمه، نابههنگام بودنِ مرگ، ارزشی بس بسیار به لحظات میبخشد. زندگی شبیه به نوشتنِ متنی است که میدانیم هرگز به پایان نخواهد رسید؛ هر لحظه از حیاتِ آدمی همچون یک واژه است. نمیتوان فهمِ واژه را تا کاملشدنِ متن به تعویق انداخت؛ این متن هرگز کامل نخواهد شد و فرآیند نگاشتن به ناگهان پایان میگیرد. هر واژه را میباید هنگامِ نوشتن خواند و معنا کرد. شبیه به شاعری که شاعرانگیاش را در یکایک واژگان ابراز میدارد و احساسِ خود را در هر واژه آشکار میسازد. میتوان شاعرانگی و احساسِ او را دریافت حتی اگر شعرِ خود را نیمهتمام بگذارد.
جستوجوی معنای زندگی در بیرون از زندگی کار بیهودهای است. زندگی آن چیزی است که تمامِ چیزها برای آن خواسته میشود. زندگی جریانِ آگاهی است. زندگی در جهانی پر از رنج نمیتواند معنای خودش را از چیزی جز عشق به خودِ زندگی بگیرد. آدمی حتی اگر تمام عمرش را صرفِ این کند که بداند معنای زندگی چیست و چگونه باید زندگی کند، باز هم بهجایی نمیرسد. او در مییابد که نمیتواند خودش و زندگیاش را درک کند و نمیداند که هدف از هستیاش چیست. نمیتوان از او انتظاری جز «زیستن» و «بهتمامی زیستن» داشت.
«بهتمامی زیستن» همانا هنرمندانه زیستن است؛ زیستنی که زندگی را با وجود رنجها و مشکلات به تعویق نمیاندازد. مسئله این نیست که «من» از زندگی چه میخواهم یا خدا از آفرینش «من» چه هدفی داشته است. مسئله این است که جستوجوی معنای زندگی در بیرون از زندگی به چیزی جز ملال و دلمردگی دامن نمیزند. رویدادهای روزمره اتفاق میافتند اغلب برخلافِ تمام نقشههایی که آدمی در سر میپروراند. تدبیرهای آدمی را تقدیر در هم میشکند. نمیتوان زندگی را برای چیزی در آینده به تعویق انداخت.
زیستن برای چیزی در آینده به انکارِ «زندگی» میانجامد. صاحبان ایدئولوژی معنای زندگی را به جایی بیرون از زندگی منتقل میکنند؛ آرمانها و اهداف ایشان حاصلی جز رنج ندارد. بلندپروازی و زورتوزی اندیشهای که جریان سیال زندگی را پاس نمیدارد، سببسازِ حرص و آز و خودپسندی است. معنای زندگی در ایدئولوژیهای عریض و طویل نیست. فقط کودکان میدانند زندگی چه معنایی دارد. هنرمندانه زیستن، کودکانه زیستن است.
کسانی که معنای زندگی را ورای زندگی میجویند، اغلب وعظ مرگ میکنند و از زیستن برحذر میدارند؛ انسانها را بیم میدهند که اگر زندگی را بهتمامی زندگی کنید، از سعادتِ ابدی محروم خواهید شد. اما چگونه میتوان بدونِ تجربه شادمانی ابدی در همین زندگی به شادمانی ابدی در جهانی دیگر امید بست؟ ویتگنشتاین مینویسد: «اگر ابدیّت را بیزمانی معنا کنیم و نه مدّت نامحدودی از زمان، آنگاه زندگی ابدی متعلّق به کسانی است که در لحظه حال زندگی میکنند»! نمیتوان درک معنای زندگی را به پس از مرگ موکول کرد؛ زیرا چنانکه قرآن میگوید: «آنکه در اینجا کور است، در آخرت نیز کور و گمگشتهتر است» (اسراء، 72).
ناآگاهی سبب میشود آدمی برای گریز از رنج و مرگ، دل در گرو چیزهایی داشته باشد که خودشان رنج و مرگ میزایند. فراموشکردنِ زندگی و تحقیرِ آن، سببِ چنگانداختن بهصورت زندگی است. رنج و غمی که آدمیان بر یکدیگر تحمیل میکنند، ناشی از تصلّب و درآویختنِ به آرزوها و اندیشههای شخصی است. آنان که جریان آگاهی را میکُشند و زندگی را به بند میکِشند، ملایمت و مسالمت را به قربانگاهِ فقر، نابرابری، خشونت و دروغ میبرند. فقط یک کودک است که میتواند پادشاهِ بیقدر و عریانی را رسوا کند که خودش و دیگری را میفریبد و به دروغ خود را آراسته به لباسی شایسته میداند. کودک هنرمندانه زندگی میکند.