| کد مطلب: ۳۱۰۰۰

وفاق فردی وفاق نهادی/راهبرد پزشکیان می‌تواند جای خالی هاشمی را پر کند؟

پرسش امروز سیاست داخلی ایران این است که از پس تجربه دوران‌ها و دولت‌های مختلف و متمایز، آیا «وفاق» چنان که مسعود پزشکیان می‌گوید، می‌تواند این نقش «میانجی نهادی» را ایفا کند؟ نهادی که هم جریان‌ها و نیروهای متفاوت سیاسی و اجتماعی، آن را در چنین موقعیتی بپذیرند و هم در ساختار دوگانه قدرت در ایران، نقش میانجی را ایفا کند و دو رکن «جمهوریت» و «اسلامیت» (ولایت) و نهادها و نیروهای منبعث از هریک را در مسیر حل «مسئله ایران» و «برای ایران» همراه سازد و بیراهه طی‌شده و پرهزینه و بی‌فایده «چنددولتی» و «بی‌دولتی» را به راه راست «تک‌دولتی» اندازد. چنین است که مسئولیت و اهمیت راهبرد پیش روی پزشکیان، حتی فراتر از پر کردن جای خالی هاشمی است...

وفاق فردی وفاق نهادی/راهبرد پزشکیان می‌تواند جای خالی هاشمی را پر کند؟

هشت سال است از جای خالی او سخن می‌رود. نه‌فقط تحلیلگران که سیاستمدارانی چون حسن روحانی نیز از جای خالی‌اش می‌گویند. روحانی که شاید مهمترین چهره در میان میانه‌روهایی است که دوست دارند راه هاشمی را در سیاست بروند و مسیر استاد-شاگردی را طی کنند؛ پارسال در سالگرد استاد گفت: «هیچ وقت درِ اتاق دفتر هاشمی‌رفسنجانی این‌گونه نبود که به روی جناحی باز باشد و به روی جناحی بسته.

درهای دفتر ایشان به روی همه باز بود. همه می‌رفتند خدمت ایشان، همه حرف می‌زدند و درد دل می‌کردند؛ این جناح، آن جناح. امروز اگر هاشمی‌رفسنجانی در جمع ما بود و این شرایط فوق‌العاده کشور را احساس می‌کرد، چه می‌کرد؟ من مطمئنم هاشمی خانه را اختیار نمی‌کرد. این را من یقین دارم. من یقین دارم که هیچ قدرتی نتوانست هاشمی را خانه‌نشین کند. من مطمئنم در هر شرایطی بود هاشمی در صحنه سیاست بود، حرف می‌زد، کنشگر بود، سخن می‌گفت. هاشمی در برابر خطر خارجی ساکت نمی‌ماند.»  

روحانی این سخنان صریح را در زمستان پارسال گفت. چرخ گردون اما در این یکسال چنان گشته که گویی، نه سالی که قرنی گذشته است. هم در عرصه جهانی و منطقه‌ای و هم، عرصه داخلی. پارسال در این روزها، حماس اسماعیل هنیه و یحیی سنوار و انبوهی دیگر از فرماندهان را داشت که امروز نیستند. پارسال در این روزها، حزب‌الله لبنان سیدحسن نصرالله و سیدهاشم صفی‌الدین و فرماندهانی چون فواد شکر، علی الکرکی، شیخ نبیل قاووق، ابراهیم قبیسی و بسیاری دیگر را داشت که امروز نیستند.

سپاه نیز مستشاران و فرماندهانی چون سیدرضی موسوی، محمدرضا زاهدی و بسیاری دیگر را در لبنان و سوریه داشت که امروز نیستند و مهمتر از همه، سوریه که متحدی چون بشار اسد جای خود را به دشمنی برای ایران چون ابومحمدالجولانی داده است. اما فقط این نیست. در مقابل آنها که پارسال بودند و امروز نیستند؛ کسانی هم امروز در صحنه بین‌الملل هستند که پارسال نبودند یا به این قدرت نبودند.

نخست، بنیامین نتانیاهو که برخلاف پارسال که در این روزها هنوز در ابتدای مواجهه با حمله شوک‌آور هفتم‌اکتبر بود، امروز در موقعیتی تثبیت‌شده در اسرائیل قرار دارد و حتی مخالفان سیاسی او نیز در شرایط جنگی ناچار از حمایت یا سکوت همراهانه با او شده‌اند. دوم و مهمتر، دونالد ترامپ است که پریشب در سالگرد حمله هوادارانش به ساختمان کنگره، رسماً از سوی کنگره به‌عنوان رئیس‌جمهور جدید آمریکا مورد تایید قرار گرفت. اما در کنار این‌همه نیروهای متحد نظام ایران که امروز نیستند و مخالفان رادیکال قدرتمندی که امروز در صحنه سیاست جهانی هستند؛ اتفاقی در صحنه قدرت ایران نیز رخ داده که معادلات و روند تصمیمات را تاحد قابل‌توجهی تغییر داده است.

این اتفاق، تغییر رئیس‌جمهور و کابینه و مدیران دولت است. اگر روحانی پارسال در سالگرد هاشمی‌رفسنجانی با لحن صریح خود علیه جریانی که آن را «اقلیت حاکم» می‌خواند، سخن می‌گفت و درباره پروژه آنان برای تثبیت و تحکیم خود در انتخابات مجلس دوازدهم و خبرگان ششم (۱۱ اسفند ۱۴۰۲) هشدار می‌داد و حتی زوایایی از مواجهه آنان با سیاست‌های رهبری درباره مشارکتی و رقابتی بودن انتخابات را می‌گشود؛ امروز  صحنه سیاست و به‌ویژه موقعیت آن «اقلیت حاکم» پارسال، کاملاً متفاوت است.

گرچه نشانه‌های اندکی از تغییر در همان انتخابات مجلس دوازدهم نیز دیده شد؛ اما سانحه بالگرد حامل رئیس دولت سیزدهم بود که صحنه سیاست داخلی ایران را تغییر داد و رادیکال‌های راست را به حاشیه راند. چنین است که یک‌سال پس از هشدارهای روحانی، دولتی جدید در ایران بر سر کار است که با حمایت میانه‌روها و اصلاح‌طلبان به قدرت رسیده است و مسعود پزشکیان در صدر آن نشسته است.

اما آیا میان این‌همه تحولات یک‌ساله با هاشمی‌رفسنجانی و الگوی سیاست‌ورزی او می‌توان نسبتی برقرار کرد؟ به نظر می‌رسد پاسخ این پرسش مثبت است؛ اگر در دو سطح تحلیل متفاوت «فردی» و «نهادی» به بحث بپردازیم. شاید در پایان، پاسخی هم به پرسش هشت‌ساله «با جای خالی هاشمی چه کنیم؟»، بتوان یافت.

1- هاشمی‌رفسنجانی به‌مثابه یک نیروی موثر سیاسی را پس از تحولات ۱۳۶۰ باید ارزیابی کرد. با آنکه پیش از آن‌هم، هاشمی در میان روحانیون انقلابی از حواریون امام‌خمینی محسوب می‌شد و به حکم ایشان در شورای انقلاب عضویت داشت و دستخط بنیانگذار برای نخستین نخست‌وزیر انقلاب را خواند و حتی ریاست مجلس اول را در دست داشت؛ اما تا هفتم‌تیر۱۳۶۰ و شهادت سیدمحمد بهشتی، هنوز در جایگاه مهمترین چهره نظام پس از امام تعریف نمی‌شد.

انفجار  دفتر حزب جمهوری اسلامی و فقدان بهشتی که یک‌روز پس از ترور آیت‌الله خامنه‌ای رخ داد، هاشمی را در موقعیتی تنها نشاند. چنان که خود آن روزها و شب‌های هراسناک را چنین روایت می‌کند: «شام‌ نیمروی‌ تخم‌مرغ‌ داشتیم‌، بد نبود. ولی‌ اصلاً میل‌ به‌ غذا نداشتم‌. خدا را شکر کردم‌ که‌ صبرم‌ تمام‌ نشده‌، مدتی‌ قدم‌ زدم‌ و به‌عمق‌ فتنه‌ و مصائب‌ فکر کردم‌: از دست‌ دادن‌ این‌‌همه‌ نیروی‌ ارزنده‌ و کارساز، وضع‌ حال‌ و جسم‌ نامساعد آقای‌ خامنه‌ای‌ که‌ نقش‌ بسیار سازنده‌، در وضع‌ مشکلات‌ انقلاب‌ ایفاء می‌کردند. کسالت‌ و سالخوردگی‌ امام‌ و شرایط پیچیده‌ جنگ». (خاطرات، ۱۰تیرماه۱۳۶۰).

هاشمی در چنین موقعیت پیچیده و پرواهمه‌ای بود که بسیار جدی‌تر از قبل، میدان‌دار سیاست نظام تازه‌تاسیس و درگیر تعارضات خونین روزگار تثبیت شد. در چنین موقعیتی، هاشمی به‌تدریج دو نقش را عهده‌دار شد که هر دو را می‌توان در قالب «نیروی میانجی» تعریف کرد؛ ازیک‌سو، نیروی میانجی جریان‌ها و طیف‌های حاضر درون ساختار و بعضاً بیرون ساخت قدرت. و از سوی دیگر، نیروی میانجی میان مدیریت نظام تازه‌تاسیس و درگیر جنگ و بحران با امام در مقام بنیانگذار و منبع کاریزماتیک مشروعیت ساختار.

2- در وجه نخست، می‌توان انبوهی از کدها و نقل‌قول‌ها از خاطرات و گفتارهای خود هاشمی و نیز دیگران آورد که نشان می‌دهد او در شرایط کشاکش و تحولات پیاپی درون و بیرون ساختار قدرت، به‌تدریج جایگاهی میانجی می‌یافت که طیف‌های مختلفی از جریانات و نیروها به او مراجعه می‌کردند. این نیروهای متفاوت و متنوع از سران و اعضای نهضت آزادی و حزب توده که در آستانه حذف از مناسبات رسمی قدرت بودند تا طیف‌های چپ و راست حزب جمهوری اسلامی و تشکل‌های دیگر خط امام و نیز طیف‌های سنتی و رادیکال روحانیت مبارز (که بعدها طیف رادیکال به مجمع روحانیون تبدیل شد) تا جامعه مدرسین و مراجع تقلید قم و نیز فرماندهان و نظامیان و نیروهای کمیته و شهربانی و مقامات اجرایی و دولتی و نمایندگان مجلس و کارگران و بازاریان و دانشگاهیان و... را شامل می‌شد.

البته، بسیاری از این مراجعان از دیدارها و گفت‌وگوهای خود با هاشمی به اهداف سیاسی، فکری، صنفی و بعضاً شخصی خود که از او مطالبه می‌کردند، نمی‌رسیدند؛ اما نکته مهم آن بود که به‌هرحال، هاشمی خود را در نقطه‌ای از صفحه سیاست پس از سال۱۳۶۰ تعریف کرده بود که اغلب نیروها، آن را نقطه‌ای میانه برای مراجعه و طرح مطالبه می‌یافتند و می‌شناختند. این جایگاه میانجی چنان بود که حتی رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر وقت نیز که اختلاف دیدگاه‌ها و سیاست‌های جدی داشتند، بسیاری از گلایه‌ها و نظرات خود را نزد هاشمی می‌بردند و بدین‌ترتیب، او نقش میانجی در عالی‌ترین سطوح ساختار را نیز بازی می‌کرد. در این میان، نقش‌آفرینی هاشمی‌رفسنجانی در جریان روند جانشینی پس از امام، اوج نقش‌آفرینی او در مقام میانجی نیروهای سیاسی و اجتماعی بود که در آن، ابتدا میان طیف‌های مختلف روحانیت و اعضای مجلس خبرگان رهبری، توانست مسئله جانشینی را مدیریت و هدایت کند  و در مرحله بعد، با خطابه‌ها و رایزنی‌های خود در سطوح سیاسی و اجتماعی، مشروعیت این تغییر را در شرایط شکننده پس از جنگ، رحلت امام و عزل قائم‌مقام تامین کند.

3- اما وجه دوم از ایفای نقش میانجی هاشمی اهمیت و تاثیرگذاری تاریخی بیشتری داشت. در اینجا، هاشمی از وجه نیروی میانجی جریانات و شخصیت‌های سیاسی فراتر می‌رفت و تبدیل به نیروی میانجی میان دو رکن «ساختار» و «کاریزما» می‌شد. این نقش و کارکرد هاشمی از آنجا اهمیت می‌یافت که اولاً، نظام سیاسی ایران پس از انقلاب مبتنی بر دو پایگاه مشروعیت تعریف شده بود و گرچه طبق قانون اساسی، مشروعیت همه نهادها مستقیم یا غیرمستقیم منبعث از رای مردم بود؛ اما در واقعیت سیاسی، نظام جمهوری اسلامی ساختاری با مشروعیت دوگانه است که برقراری بالانس و تعادل میان نهادهای برآمده از هریک از دو منبع «جمهوریت» و «اسلامیت» (ولایت)، چالش اصلی این ساختار است. ثانیاً، وضعیت ساختار سیاسی در دهه۱۳۶۰ اما حتی متمایز با دوگانگی منابع مشروعیت بود.

در واقع، جمهوری اسلامی در دهه نخست بیش از آنکه مبتنی و متکی بر مناسبات قدرت موجود در قانون اساسی باشد؛ متاثر از کاریزمای رهبر انقلاب بود که همچون یک «فراساختار» یا «فراقدرت»، همه مناسبات و معادلات قانونی و کلیت فضای سیاسی را زیر چتر خود می‌گرفت. حتی می‌توان گامی فراتر رفت و گفت که خود قانون اساسی و خود جمهوری اسلامی نیز برآمده از مشروعیتی بود که رهبر کاریزماتیک انقلاب داشت؛ چه رسد به بازیگران صحنه سیاست که با اشاره‌ای حاکی از تایید ایشان برکشیده می‌شدند و با جمله‌ای حاکی از نارضایتی و مخالفت ایشان، در دایره حذف و عزل گرفتار می‌آمدند.

مهدی بازرگان، ابوالحسن بنی‌صدر و حتی آیت‌الله منتظری نمونه‌های بارزی هستند از چهره‌های شاخص صف اول انقلاب که با تایید رسمی یا تلویحی امام به عالی‌ترین سطوح قدرت و مسئولیت رسیدند و با ابراز نارضایتی و مخالفت یا تحکم ایشان، حذف شدند. تعیین سیاستی به اشارتی. هاشمی اما به‌جای آنکه در مواجهه نابرابر «سیاستمداران و رهبر»، سویه انتقادی بگیرد (چه همچون بازرگان از زاویه «ایرانیت/ اسلامیت» یا «میانه‌روی/ انقلابی‌گری»، چه همچون بنی‌صدر از زاویه «خلق/ روحانیت» و چه همچون آیت‌الله منتظری از زاویه «فقه/ قدرت»)؛ کوشید نقش میانجی میان «سیاست/ رهبر» و «ساختار/ فراساختار» را بازی کند.

حل منازعات درون‌ساختار با تکیه بر موضع رهبر کاریزماتیک که اوج آن در مسئله تداوم نخست‌وزیری میرحسین موسوی رخ داد، نمونه‌ای از این ایفای نقش هاشمی در بعد امور مدیریت دولت بود. انحلال حزب جمهوری اسلامی با تایید امام نمونه‌ای از این ایفای نقش در بعد تشکیلات بود. قرار گرفتن در مقام جانشین فرماندهی کل‌قوا در سال پایانی جنگ با حکم امام، نمونه‌ای از ایفای نقش میانجی هاشمی در حوزه مدیریت نظامی بود. اما مهمتر و بزرگ‌تر از همه این موارد، ایفای نقش تاریخی در جهت پایان جنگ و پذیرش آتش‌بس بود که در آن، هاشمی حتی آمادگی خود را برای برعهده گرفتن کل مسئولیت و حتی محاکمه و اعدام به امام اعلام می‌دارد؛ اما امام نمی‌پذیرد و مسئولیت این تصمیم سخت را به دوش می‌گیرد. چنین بود که با میانجی‌گری هاشمی میان «ساختار و کاریزما»، جنگ پایان یافت تا با تصمیم مسئولانه «کاریزما»، بقا و تداوم «ساختار» ممکن شود.

4 - در سال‌های نخست پس از درگذشت امام، هاشمی همچنان از جایگاه میانجی در میان نیروهای سیاسی برخوردار بود و حتی وجهی شبه‌کاریزماتیک یافت که خود را فراتر از نیروها و جریان‌های سیاسی و اجتماعی تعریف می‌کرد و چنان که در خاطرات اوایل دهه۱۳۷۰ او پیداست، این جریانات را همچون مهره‌های شطرنجی می‌دید که خود، بازیگر و تعیین‌کننده خانه هریک از آنهاست.

این دوران اما کوتاه بود. سیل «سیاست جدید» در راه بود. سیلی که در آن، هر یک از نیروها در شرایط خلاء کاریزما در پی هویت‌یابی و تاسیس و تثبیت موقعیت خویش بودند. چه محافظه‌کارانی که با نظارت استصوابی و حذف چپ‌های خط امامی در مسیر یکدست‌سازی قدرت گام برمی‌داشتند، چه چپگرایانی که هرچه می‌گذشت از منظر سیاسی در موقعیت انتقادی بیشتری در قبال روند موجود می‌ایستادند، چه دگراندیشان و نوگرایانی که به تجدیدنظر در مبانی سیاسی و فکری حاکم بر دهه۱۳۶۰ دست می‌زدند و چه جوانان و زنان و دانشگاهیانی که سبک زندگی و سهم سیاسی-اجتماعی خود را طلب می‌کردند و در نهایت، چه فرماندهان و کهنه‌سربازان بازآمده از جنگ که آوینی‌وار و حاتمی‌کیاوار و گاه، ده‌نمکی‌وار شکافی شدید میان «جهان جبهه» و «جهان پشت جبهه» می‌دیدند و به معارضه فکری و گفتاری و گاه میدانی با آن برمی‌آمدند.

هاشمی، گرچه همچنان خود را از بعد فردی، نیروی میانجی می‌شناخت و خود را «فراجناحی» می‌خواند؛ اما این نکته را نادیده می‌انگاشت یا نااندیشه می‌گذاشت که شکاف‌ها و تعارضات «پساکاریزما» و «پساجنگ»، اولاً؛ ابعاد بسیار گسترده‌تری دارد و ثانیاً؛ در فقدان کاریزما، او هرچه هم در میانه بایستد، از حل مسئله و اتخاذ تصمیم ناتوان است. متکای هاشمی دیگر نبود. وضعیت جدیدی شکل گرفته بود که ساختار جدیدی را شکل می‌داد و طبیعتاً، این ساختار جدید، یک نیروی میانجی جدید می‌خواست. نیرویی میانجی که توان آن در وسع یک فرد نبود؛ حتی اگر آن فرد، هاشمی‌رفسنجانی باشد.

اتفاقاً، میانجی ماندن هاشمی قدیم در وضعیت جدید، بیش از آنکه گرهی از کار سایر بازیگران بگشاید؛ در کار و موقعیت خود هاشمی گره می‌انداخت و او را از میانه به حاشیه تحولات می‌راند. چنین بود که در دوره‌های مختلف، ابتدا راست سنتی (محافظه‌کاران) در ابتدای دهه۱۳۷۰، سپس جناح چپ (اصلاح‌طلبان) در انتهای دهه ۱۳۷۰ و بالاخره، راست رادیکال (اقتدارگرایان) از سال۱۳۸۴ تا پایان عمر او در ۱۹دی‌ماه۱۳۹۵ نه فقط او را در مقام نیروی میانجی و حلال مسئله نیافتند و نشناختند؛ بلکه او را نیرویی مخالف خود و مانع حل مسئله می‌یافتند.

چنین بود که او را به‌جای سردار سازندگی و نماد میانه‌روی، در هر دوره با لقبی به حاشیه می‌راندند؛ روزی «مظهر اشرافیت»، روزی «عالیجناب سرخپوش» و زمانی دیگر، «رأس فتنه». نیروها و منتقدان در هر دوره متفاوت بودند، اما در این اشتراک داشتند که هاشمی را به‌عنوان میانجی و حلال مسئله نمی‌شناختند. چنین بود که حتی در دوران حضور هاشمی نیز، جای «نهاد میانجی» خالی بود؛ نهادی که مسئله مشترک را دریابد و به سوی آن، راه گشاید. 

5 پرسش امروز سیاست داخلی ایران این است که از پس تجربه دوران‌ها و دولت‌های مختلف و متمایز، آیا «وفاق» چنان که مسعود پزشکیان می‌گوید، می‌تواند این نقش «میانجی نهادی» را ایفا کند؟ نهادی که هم جریان‌ها و نیروهای متفاوت سیاسی و اجتماعی، آن را در چنین موقعیتی بپذیرند و هم در ساختار دوگانه قدرت در ایران، نقش میانجی را ایفا کند و دو رکن «جمهوریت» و «اسلامیت» (ولایت) و نهادها و نیروهای منبعث از هریک را در مسیر حل «مسئله ایران» و «برای ایران» همراه سازد و بیراهه طی‌شده و پرهزینه و بی‌فایده «چنددولتی» و «بی‌دولتی» را به راه راست «تک‌دولتی» اندازد. چنین است که مسئولیت و اهمیت راهبرد پیش روی پزشکیان، حتی فراتر از پر کردن جای خالی هاشمی است...

دیدگاه

ویژه سیاست
پربازدیدترین
آخرین اخبار