گلهایی که بهار را ندیدند اما نویدبخش آنند
بهروز غریبپور خالق اپرای عروسکی ملی بهاریه یا گفتن از بهار، معمولا شاعرانه، موجز، پندآموز و نویددهنده است اما من میخواهم بهجای این نوع نوشتن و گفتن، از تجر
بهروز غریبپور
خالق اپرای عروسکی ملی
بهاریه یا گفتن از بهار، معمولا شاعرانه، موجز، پندآموز و نویددهنده است اما من میخواهم بهجای این نوع نوشتن و گفتن، از تجربهای بسیار متفاوت یاد کنم. سال 1354 بود و من افسر وظیفه بودم و بهدلیل اتفاقات رخداده در خاورمیانه با لشکر 28 زرهی کرمانشاه از پادگان بیستون کرمانشاه بهطرف نقطهای نامعلوم رفتم. دو سال پیش از آن با الهام از زندگی ابراهیم ادهم که شبیه داستان بوداست و در عین حال با تلفیق و امتزاجی از امیرارسلان نامدار نمایشنامهای بهنام «سفر سبز در سبز» نوشته بودم. نمایشنامهای که در آن امیر بهعنوان کاراکتر محوری، برای پیدا کردن معشوق خود از روی صورتی نقاشیشده به سفری طولودراز میرود. من آن سفر طولانی، از غرب ایران تا شرق آن را که استقرار در کویر علیآباد، میان شهرضا و اصفهان را هم شامل شد و بازگشت به کرمانشاه و سردرآوردن از کردستان را هم دربرگرفت، بهوضوح قرینه نمایشنامه «سفر سبز در سبز» میدانم. این سفر، سبز در سبز اما پر از سختیها و کشفوشهودی بود که این نوع سفرها بر سر راه مسافر میگذارند.
خاطرم هست در گیلانغرب بهعنوان فرمانده دسته روی تانک نشسته بودم که دیدم موجی از زنان با لباس روستایی و تشتهای خالی به طرف لشکرِ در حرکت، روانه شدهاند. آنها به ما نزدیک شدند و گفتند ما نمیتوانیم کاری برای شما که میخواهید جانتان را برای مملکت دهید انجام دهیم؛ حداقل بگذارید لباسهایتان را بشوییم و اینطور، کمکی کرده باشیم. آنها چیزی جز کمی آب، پودر شستوشو و دستهایشان نداشتند اما میخواستند همانها را هم صرف ما کنند. این به چشم ما، بهترین هدیه و سادهترین راه برای اثبات محبت بود. در آن سفر طولانی، از این دست اتفاقات بسیار رخ داد.
من در کویر علیآباد با طبیعتی روبهرو شدم که هوای آن در شب تا منهای 10 درجه، سرد و ظهر تا بالای 50 درجه گرم میشد. من از کوهستانهای غرب تا کویر شرق، از طبیعت و برخورد انسانها با آن درس گرفتم. سرانجام پس از طی دورانی بسیار سخت که در طول آن نزدیک به سه ماه پوتین از پا بیرون نیاوردیم، بهطرف کرمانشاه برگشتیم. در نزدیکی کرمانشاه وقتی برای استراحت به ما دادند و همان زمان بود که دشتی پر از گلهای ریز دیدیم؛ گلهایی خُرد در مقابل طبیعت که زیباییشان در پی دقت بهچشم میآمد. من از یکی از درجهداران پرسیدم شما که محلیِ کرمانشاه هستید، نام این گلها را میدانید؟ او گفت ما این گلها را گل حسرتی مینامیم. پرسیدم حسرت این گلها چیست؟ گفت حسرتی که به دل این گلها میماند دیدن بهار است. من به این گلها سجده کردم. گلهایی که اگرچه خود، بهار را نمیبینند اما نوید بهار را میدهند.
سفر نظامی ما طولانی شد. بهار آمد و ما در گردنه مروارید با دشت لالههای میان کردستان و کرمانشاه مواجه شدیم. من در این سفر بهرغم همه دشواریهایش و اتفاق شخصی ناخوشایندی که برایم رخ داد و آن توقف مسیر تحصیلیام بود، از طبیعت بسیار آموختم. آنچه از همه آن دشواریها در خاطرم مانده، این است که بهار بهرغم همه سختیها، سرمازدنها، بارانها و سیلهای ناگهانی، بالاخره خود را نشان میدهد و آنقدر قدرت دارد که بودن خود را اثبات کند. من آموختم که گلِ حسرتی، بهار را نمیبیند اما به ما نوید میدهد که امید در جهان و در زندگی بشر نهفته است. ما به امید دیدن بهار، گلهای حسرتی زیادی را از دست دادهایم اما قطعا بهار را خواهیم دید. برای آنکه بدانید بهار در راه است و این سختیها پایدار نیست به طبیعت بنگرید؛ طبیعتی که هم گلِ حسرتی دارد و هم لاله؛ و میتواند بهترین آموزگار باشد.