فرزند راندگی/گزارشی درباره فرزندخواندگانی که خانوادههای جدیدشان آنها را به مراکز نگهداری کودکان بدسرپرست برمیگردانند
بررسیهای هممیهن نشان میدهد مشکلات اقتصادی و افزایش اعتیاد و طلاق برگرداندن فرزندخواندگان را افزایش داده است.

از روزی که پدر و مادر جدید آلما دیگر او را نخواستند، «خانه» در نقاشیهایش شبیه دختری شد که یک گوشه نشسته و گریه میکند. یک دختر کوچک که بهجای سر، سقفی مورب دارد و از گوشههایش اشک میریزد روی زمین. اشکها دور تا دور «دخترِ خانهای» را میگیرند و یک مرز میسازند. شبیه یک رودخانه که راه دادن دیگران به آن سخت است.
رودخانه نرم است اما شبیه مرزی است پر از مین که اگر زن و مردی جدید بخواهند از آن بگذرند، باید پا یا دستشان را جا بگذارند و وقتی اشکهایشان قاطی مرزهای آبی دور تا دور «دخترِ خانهای» شد، حالا شبیهش شدهاند و میتوانند او را با خود ببرند. بشوند پدر و مادر تازه. بشوند پدر و مادر آلما که از تابستان امسال، هروقت معلم نقاشی از او میخواهد، خانهای را بکشد، یک دختر کوچک را میکشد که بهجای سر، سقفی مورب دارد و از گوشههایش اشک میریزد روی زمین. شبیه یک انیمیشن که قهرمانش دختری ششساله است و خودش را روزها وفادارانه در گوشه اتاقی کوچک در آغوش میکشد و بهجای سر، یک سقف مورب شیبدار روی آن لانه کرده.
زندگی برای آلما از روزی شروع شد که به او گفتند پدر و مادر پیدا کرده و زمانی تیره شد که آنها دیگر او را نخواستند. یک بهار و تابستان آمد و رفت و وقت دیدن پاییز بود که تلفن مدیر مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست و بدسرپرست در رفسنجان کرمان صدا کرد و بعد آنطرف خط تلفن، صدای زنی را شنید که با خشم میگفت: «من دیگر این دختر را نمیخواهم.» زن گفته بود از اینکه بچهای را به سرپرستی گرفته پشیمان است و ترجیح میدهد وقتش را صرف دختری کند که خودش به دنیا آورده. که فرزند زیستیِ او و شوهرش است.
یک فرزندِ تنی. دادن خرج زندگی یک بچه جدید که از گوشت و تن آنها نبود هم آنطورها که فکرش را میکردند، ساده نبود. اگر هم بود، با هر پرخاشی که آلما در خانه میکرد، یادشان میآورد که باید مدام برای بچهای که از رگ و پی خودشان نیست و بعد ببینند که با دختر خودشان گلاویز میشود و داد میکشد و دست رویش بلند میکند، هزینه کنند. همین هم شد که در روزی پاییزی، مادر جدید آلما به معراجالسادات حسینی، مدیر یک مرکز غیردولتی نگهداری کودکان زنگ زد و گفت که دیگر آلما را نمیخواهد.
وقتی که آلما را از خانواده جدیدش گرفتند و به مرکز برگرداندند، نقطه رفت سر خط. برگشت به آن سهروزی که با دو برادرش در خانه تنها بودند و بیآب و غذا رها شده بودند. خانم حسینی اینها را اول پرونده او نوشت: «پدر آلما فوت کرده و مادرش اعتیاد شدید داشت. او بچهها را رها کرده و رفته بود. آلما با دو برادرش، سه روز در خانه تنها بودند. آنها دو برادر ناتنی داشتند، یکی از آنها به خانه سر میزند و میبیند مادرش رفته و بچهها در خانه تنها هستند. درنهایت بچهها را تحویل پدربزرگ و مادربزرگ میدهند، آنها هم نمیتوانستند نگهداریشان کنند و تحویل بهزیستی میدهندشان.»
آلما یکسالونیم کنار 12 دختر و پسر سه تا ششساله دیگر در آن مرکز منتظر ماند تا خانوادهای پیدا شود اما بعد، اوضاع خوب پیش نرفت. کارشناسان بهزیستی در پروندهاش نوشتند که او در خانواده جدید احساس تعلق خاطر پیدا نکرده است. نوشتند رفتارش اوایل خوب بوده اما بعد از یکماه مشکلاتشان شروع شده است. آلما با خواهر در آن خانه به مشکل برخورده بود.
خانواده به بهزیستی زنگ زده بودند که بیایید مدرسه و ببینید که آلما دست دختر ما را کشیده. مادرخوانده آلما به کارشناسان بهزیستی گفته بود: «همه اطرافیان به من میگویند بچه خودت واجبتر است.» جملهای که خانم حسینی، مددکار آلما معتقد است که نشان میدهد آنها بچهای را که جدید وارد خانوادهشان شده، بهعنوان بچه خودشان نپذیرفتهاند و این احساس را قطعاً بچهای که وارد خانواده میشود، درک میکند. آلما در چهارماهی که در خانه آن خانواده ماند، چندبار از طرف پدر و مادر تهدید شده بود که تا دو ماه و 20 روز دیگر وقت دارد که دست از کارهایش بردارد، وگرنه برمیگردد مرکز. این حرف را جلوی کارشناسان بهزیستی هم به آلما زده بودند و او مطمئن شده بود که کسی دوستش ندارد و جایش در این خانه امن نیست.
او فهمیده بود که این خانواده برای چالشهای فرزندخواندگی آماده نبودهاند با اینکه مدتها در فهرست درخواست بچه منتظر مانده بودند. حسینی روزی را به یاد میآورد که حتی وقتی به آنها گفته بود که شما باید خودتان را برای بعضی مشکلها آماده کنید، ناراحت شده بودند و حسینی با خودش فکر کرده بود که آنها حواسشان نیست که یک بچه آسیب را به سرپرستی میگیرند و بچههای آسیب شرایطشان متفاوت است.
وقتی یک بچه در یک خانواده معمولی هم به دنیا میآید، تا چندماه مشکلات خودش را دارد، چه برسد به بچهای که در شرایط درست و معمولی بزرگ شده، یکسالونیم در مرکز نگهداری بوده و بعد وارد یک زندگی و محل زندگی، خانواده و اطرافیان جدید میشود؛ اینها شرایط جدیدیاند که یک آدم بزرگ هم زمان میبرد تا بتواند خودش را وفق دهد، چه برسد به یک بچه ششساله، آن هم بچهای که خودش آسیبها و زخمهایی از قبل دارد. بنابراین خانوادهای که او را به سرپرستی میگیرد، باید آمادگی زیادی داشته باشد اما این خانواده این آمادگی را نداشت و همین هم شد که قرارداد فرزندخواندگی فسخ شد و آلما برگشت کنار دوستانش که چندماه از آنها دور مانده بود.
براساس بند «ب» ماده۲۵ قانون فرزندخواندگی والدین میتوانند درصورتی که سوءرفتار کودک غیرقابل تحمل شود، اقدام به فسخ حکم سرپرستی کنند. همین قانون کافی است که راه را برای والدین پشیمان باز بگذارد. نتایج یکی از معدود پژوهشهایی که در این باره و توسط سه پژوهشگر در واحد نراق دانشگاه آزاد اسلامی انجام شده، نشان میدهد که پس از فسخ حکم سرپرستی برخی از آثار مالی ازجمله پرداخت نفقه تا تعیین سرپرست جدید، یا موروث بودن فرزندخوانده در صورت فوت و وصیت پدرخوانده، به قوت خود باقی است.
درباره صدور شناسنامه جدید پس از فسخ این حکم، تا زمان تعیین سرپرست یا سرپرستان جدید تغییری در مشخصات سجلی فرد تحت سرپرستی صورت نخواهد گرفت و ازدواج فرزندخوانده و سرپرست چه در زمان حضانت و چه بعد از فسخ آن، ممنوع است مگر اینکه دادگاه صالح پس از گرفتن نظر مشورتی سازمان، این امر را به مصلحت فرزندخوانده تشخیص دهد.
این میان اما بررسیهای کمی درباره وضعیت روانی کودکان برگشتی انجام شده است. حالا پنجماه است که مسئولان مرکز نگهداری کودکان رفسنجان، حالات آلمای ششساله را با سه کلمه خلاصه میکنند: «احساس طردشدگی، رهاشدگی و کمبود اعتمادبهنفس.» این حسها بین همه بچههایی که از خانههای جدیدشان به مراکز نگهدای برگشت داده میشوند، مشترک است.
آلما هم از وقتی که برگشته، رفته زیرنظر روانشناس اما آنقدر برگشت دادهشدن برای او سخت بوده که حتی نمیتواند در جلسات گروه درمانی هم شرکت کند؛ چون در یک «خانه» برگزار میشود و خانه یعنی «خانواده» و خانواده، زن و مردیاند که او را نمیخواهند و برش میگردانند همان جایی که بوده. حس تاریک «دیگری» بودن. یکی از مشاوران آلما به خانم حسینی گفته، آلما نگران این است که کار اشتباهی کند و مدام معذرتخواهی میکند. برای همین هم است که مسئولان مرکز نگهداری او معتقدند این آسیبها تا عمر دارد همراهش خواهند بود، مگر اینکه خانوادهای جدید برایش پیدا شود و با او راه بیایند و احساس دوست داشته شدن را به او بدهند.
در طول زمان ششماهی که بچهها در خانواده جدید حکم موقت دارند، خانوادهها باید شش جلسه مشاوره بروند ولی خانوادهای که آلما را گرفته بود، سه جلسه مشاوره رفته بودند. براساس قوانین سازمان بهزیستی، قبل از فرزندخواندگی، خانوادهها باید از قبل آماده شوند. برایشان آموزش گذاشته شود و حتی از خانوادههایی که فرزندخوانده دارند، کمک خواسته شود تا خانوادههای متقاضی فرزندخواندگی متوجه اصل ماجرا شوند. مددکاران اجتماعی مراکز مختلف میگویند خانوادهها باید تایید روانشناس را داشته باشند و این اتفاق الان میافتد اما کافی نیست.
آذرماه امسال بود که جواد حسینی، رئیس سازمان بهزیستی کشور گفت، سالانه ششهزار کودک وارد بهزیستی میشوند. بررسیهای «هممیهن» هم افزایش ورودی بچههای بدسرپرست به مراکز در سه سال اخیر را تایید میکند. سال 71 که مهری سلمانزاده وارد این سیستم شد، دلیل رهاشدگی بچهها، این بود که پدرها خانه را رها میکردند و میرفتند و مادر بهدلیل فقر، بچه را رها میکرد یا به بهزیستی تحویل میداد.
دلیل دیگر، ازدواجهای ثبت نشده بود یا اینکه زن و مرد، قبل از ازدواج رسمی بچهدار شده بودند و نمیخواستند کسی بفهمد، بچه را رها میکردند یا او را پشت در شیرخوارگاه و بیمارستان میگذاشتند ولی حالا مددکاران اجتماعی میگویند در سالهای گذشته اعتیاد صنعتی خانواده، ازدواجهای ثبتنشده، فقر، کودکآزاری و مسائل اخلاقی مهمترین عاملهای موثر در چندسال اخیر است.
سختترین روزهای مددکارانی که در مراکز دولتی و غیردولتی کار میکنند اما وقتی است که خانوادهها بچهای را برمیگردانند. خانم «ح» که 20 سال گذشته را به مددکاری همین بچهها گذرانده، از این تجربهها زیاد دارد. او از خانوادههایی میگوید که بچه را به سرپرستی گرفتهاند و بعد وقتی به سن بلوغ رسیده و قیافهاش عوض شده، او را برمیگردانند و میگویند زشت شده و ما این بچه را نمیخواهیم. این را که دقیقاً هرسال چه تعداد از قرارهای فرزندخواندگی، فسخ میشوند، مسئولان بهزیستی میدانند و جزئیات این اتفاق را، مددکاران و کارشناسانی که از نزدیک با این بچهها کار میکنند.
بالا و پایین کردن حرفهای مدیران دفتر مراقبت و توانمندسازی کودکان و نوجوانان سازمان بهزیستی نشان میدهد، تعداد این فسخها سالبهسال بیشتر شده. نمونهاش حرفهای حمیدرضا الوند، سرپرست دفتر مراقبت و توانمندسازی کودکان و نوجوانان سازمان بهزیستی که یکماه پیش گفت که در سال 1402، دو هزار و ۵۰۰ فرزندخواندگی انجام شده و از این میان ۶۷ مورد فسخ فرزندخواندگی اتفاق افتاده است. مقایسه این تعداد با سال 1402 نشاندهنده افزایشی بودن روند فسخ فرزندخواندگی است. سال 1400 سعید بابایی، مدیرکل امورکودکان و نوجوانان سازمان بهزیستی اعلام بود که هرسال حدود 50 مورد فسخ فرزندخواندگی انجام میشود اما حالا بهنظر میرسد این عدد از میانیگن هرساله فاصله گرفته است.
از میان بچههایی که امسال از خانههای جدیدشان به مراکز قبلی برگشتهاند و هنوز آمارشان تجمیع نشده، یک نفر هم هست که:
نامش علی است
علی از وقتی برگشته، فکر میکند آدم خیلی بدی است. با کسی حرف نمیزند. همه دوستان قبلیاش در مدتی که نبوده، رفتهاند و او تنها مانده. میل سخناش با کسی نیست و دوست ندارد با بچههای جدید دوست شود. علی یکنفر از دو بچهای است که امسال از بنیاد زینب کبری که از 50 سال پیش، مرکزی است شبه خانواده برای بچههای بیسرپرست و بدسرپرست، رفته و برگردانده شده است. علی، پسری است پنجساله که فرزند خانوادهای شد که از خودشان بچهای نداشتند اما 40 روز هم نشد که برگشت خورد و با حسی شبیه خواستهنشدن در هیچ جای دنیا، توی خودش کز کرد.
مهری سلمانزاده، مددکاری که از 30 سال پیش در بنیاد زینب کبری است، در کنار روزهای خوشی که بچهها را به خانوادهها داده تا ببرند و با هم دنیای قشنگ و نویی را بسازند، روزهای سختی هم داشته، مثل روزی که علی را برگرداندند. سلمانزاده، روند فرزندخواندگی را آنقدر پیچیده میداند که توضیح دادنش بهطور دقیق برایش سخت است. گفتن از اینکه بعضیوقتها زن و شوهر توافق کامل برای فرزندخوانده بردن ندارند و اصرار یک طرف موجب بردن بچه میشود و همین شکاف جدیدی بین آنهاست. قصه رفتن و برگشتن علی هم همینطور بود.
مادر جدید علی نتوانست او را بپذیرد. خیلیوقتها زن و شوهر در مرز طلاقند و فکر میکنند اگر بچه بیاورند بهتر میشوند، اما همان موجب طلاق زودتر میشود. خیلیوقتها هم با فشار اطرافیان پدرشوهر و مادرشوهر برای بچهدار شدن، میآیند برای فرزندخواندگی. درحالیکه مددکاران مراکز نگهداری کودکان معتقدند، این یک اتفاقِ دِلی است و باید با ایمان و اعتقاد و وجود زن و شوهر اتفاق بیفتد. باید اعتقاد داشته باشند که بچه، بچه خواسته ماست. سلمانزاده میگوید، بعضی زن و شوهرها برای ثواب میآیند درحالیکه این کار، اصلاً ثواب نیست چون ثواب ترحم میآورد و ترحم برای فرزندخواندگی سم است.
خانوادهای که علی را به فرزندخواندگی بردند، بچه نداشتند اما مادر با بچه ارتباط نگرفت و گفت، نمیتواند شیطنت او را تحمل کند. مددکاران بنیاد به او گفتند، بچهای که وارد خانواده جدید میشود، تا مدتی مسئله دارد و این طبیعی است؛ خانواده باید صبوری، تابآوری و عشق داشته باشند. آنها این را هم گفتند که دستکم تا یکماه اول، نباید در خانه رفتوآمد داشته باشند اما بعد از 40 روز شنیدند که زن آن خانواده با شوهرش اختلاف دارد و وقتی بچه را بردند، اختلافشان بیشتر شد.
روزهایی بود که مادر به مددکاران زنگ میزد و میگفت علی شیطنت میکند، غذا را نمیخورد و.... جواب مددکاران این بود که این موضوع طبیعی است، باید ریزبینیاش را کمتر کند و صبر بیشتری داشته باشد. این حرفها اما فایدهای نداشت و درنهایت علی به مرکز برگشت تا آسیب دیگری نبیند اما وقتی برگشت، همه دوستانش تعیینتکلیف شده و رفته بودند و این آسیب بزرگی برای او بود. آن خانواده هم از فهرست فرزندخواندگی حذف شدند و دیگر نمیتوانند بچه دیگری را ببرند اما حال علی ماهها طول کشید تا بهتر شود.
او وقتی که برگشت، خیلی احساس ناامنی میکرد. سعی میکرد رفتار اشتباهی نکند، یک گوشه آرام مینشست. فکر میکرد اگر اشتباهی کند، ممکن است دوستش نداشته باشند. حتی ممکن است از مرکز بیرونش کنند. وسواس اشتباه نکردن گرفته بود. مددکاران مرکز، کمکم هیجاناتش را بالا بردند و کلاس فوتبال ثبتنامش کردند. علی اما افسردگی گرفته بود و اعتمادبهنفساش بهشدت پایین آمده بود.
تجربه بچههایی که خانوادههای جدید آنها را نمیخواهند، با هم مشترک است و این را مددکاران و فعالان حقوق کودکان خوب میدانند؛ نمونهاش سروناز احمدی، مددکار اجتماعی که معتقد است، برگرداندن بچهای که از مرکز نگهداری گرفته شده، میتواند تاثیرات اجتماعی و روانی عمیقی روی آن بچه داشته باشد، بهویژه که خیلی از این بچهها پیش از این نیز تجربه ترکشدن، رهاشدن و بیثباتی را داشتهاند و این تاثیر روانی و اجتماعی بچه را با افکاری مثل این مواجه میکند مثل اینکه «من حتماً به اندازه کافی خوب نبودم که من را نگه نداشتند» یا «این خانواده هم من را رها کردند، پس حتماً من یک مشکل جدی دارم.» احمدی میگوید، این موضوع برای بچه اضطراب جدایی به همراه خواهد داشت، اعتمادبهنفس او را پایین میآورد و منجر میشود که احساس بیارزشی کند.
با پویاییشناسی این فرآیند، در ادامه احتمال افسردگی بالا خواهد رفت و اگر بخواهیم افق دورتری را نگاه کنیم، با این اتفاق، بچه مدام درباره هر فرد یا هر محیطی ممکن است این تصور را داشته باشد که قرار است موقتی باشد و درنتیجه برقراری روابط عاطفی پایدار برای او سخت خواهد بود؛ چراکه هر جور محبتی را موقت میداند. احمدی میگوید، یک مسئله دیگر که ممکن است این بچهها با آن روبهرو شوند، مشکلات هویتی است، از این نظر که بچه در احساس تعلق خاطر دچار مشکل میشود و جایگاه آن برایش نامشخص است.
یک سری سوالها برای او بی پاسخ میماند که خانواده من بالاخره چه کسی هستند؟ چرا من خانواده ثابتی ندارم؟ چرا جایگاه ثابتی ندارم و هیچکس من را نمیخواهد؟ و این سوالات به شکلهای مختلفی ممکن است در او بروز کند، برای نمونه فکر کند که من با بقیه متفاوت هستم و زمانی که بقیه از خانواده خود صحبت میکنند در مدرسه یا محیطهای دیگر احساس شرم کند؛ چراکه خانوادهای ندارد.
احمدی میگوید اگر بچه ای، فرزندخوانده خانوادهای شود که حمایت روانی و اجتماعی کافی را دریافت کند و روابط باثباتی را تجربه کند اما اگر رها شود این پیام را دریافت میکند که تو برای اینها هم کافی نبودی و همینها انگار بچه را در روابط عاطفی مدام با مشکلاتی همچون ترس از دست دادن روبرو میکند و سعی میکند یا اصلاً رابطه عاطفی برقرار نکند؛ چراکه فکر میکند این هم از دست میرود یا رابطه عاطفی شدید برقرار میکند.
همه این افکار میتواند به شکل رفتارهای پرخطر هم بروز کند. مثلاً مصرف مواد مخدر را میتواند تشدید کند؛ چراکه احساس تعلق و ارزشمندی به جایی ندارد. بروز رفتاری او میتواند در قالبهای مختلفی ازجمله پرخاشگری باشد؛ مشکلات تمرکز و یادگیری، کابوس دیدن، شب ادراری یا رفتارهای آسیب زننده به خود.
دلایل افزایش فسخ فرزندخواندگی هنوز بهطور کامل مدون نشده اما مسئولان و کارشناسان مراکز دولتی و غیردولتی نگهداری کودکان بیسرپرست و بدسرپرست میگویند علاوه بر مسائل اقتصادی، فشارهای متفاوت مثل طلاق، رودربایستی اجتماعی و... روی بازگشت فرزندخواندهها تاثیرگذار است.
این میان یک مشکل دیگر هم هست؛ کسی بچههای مهاجر را نمیخواهد. مسئولان چندمرکز نگهداری به «هممیهن» میگویند که در سه سال اخیر، تعداد بچههای مهاجر بیسرپرست یا بدسرپرست در این مراکز به طور چشمگیری افزایش داشته است. در بنیاد زینب کبری که یک مرکز غیردولتی است حالا از 24 کودک که همهشان هم پسرند، شش کودک مهاجر زندگی میکنند. بین این بچههای مهاجر، یک نفر هم هست که:
نامش محمد است
محمد را ساعت 12 شب در مترو پیدا کردند. او بچه کار و خیابان بود. یک کودک شش ساله. یک نفر او را تحویل کلانتری داده بود و از این طریق وارد مرکز شبهخانواده شد. داروی اعصاب مصرف میکرد و وقتی او را به خانواده جدیدی دادند، همه آن تجربهها و خاطراتی را که از خیابان داشت، آورد جلوی چشمهایش. ناسازگار شد. نتوانست ماندگار شود و هنوز یک ماه نگذشته بود که خانواده گفتند قادر به کنترلش نیستند.
وقتی که به مرکز برگشت، ناسازگارتر هم شد. بعدها مددکاران توانستند پدرش را پیدا کنند و متوجه شدند افغانستانی است و برادرش هم در یک مرکز نگهداری کودکان کار و خیابان رندگی میکند. محمد را هم فرستادند که در آن مرکز با برادرش باشد تا تعیین تکلیف شوند. مهری سلمانزاده، مددکار اجتماعی میگوید که بچههای کار و خیابان به دلیل گستردگی معاشرتها و... در خانوادهها دوام نمیآورند.
به اعتقاد او البته تابآوری خانوادهای هم که او را گرفته بودند، کم بود و آنها هم از لیست فرزندخواندگی خارج شدند اما باز هم این واقعیت وجود دارد که برای بچههای مهاجر هیچ درخواستی از طرف خانوادههای ایرانی برای فرزندخواندگی وجود ندارد و تعدادشان روز به روز در حال افزایش است؛ آن هم بیشتر، بچههایی که پدر یا مادرانشان رد مرز میشوند و در ایران در خیابانها میمانند. بچههای مهاجر اشتراکات زیادی دارند؛ یکی اینکه معمولاً پدرشان به دلیل حمل مواد در زندان است و مادر ردمرز شده و رفته است.
یا مثلاً پدر به دلیل قتل عمد مادر، در زندان است. بازمانده دیگری هم ندارند و بچهها چندروز در خانه تنها میمانند و همسایه زنگ میزند به بهزیستی؛ یا بچههایی هستند که در خانههای خاص پیدا و به مراکز سپرده شدهاند. این بچهها اگر بالای هفت سال باشند از هم جدا میشوند چون دخترها و پسرها نمیتوانند با هم باشند. به نظر میرسد مسئولان سازمان بهزیستی در حال بررسی موضوعند ولی هنوز راهحل قاطعی برای آن پیدا نکردهاند.
تابستان امسال بود که سعید بابایی، مدیرکل امور کودکان و نوجوانان بهزیستی ایران از اجرای طرحی خبر داد که برمبنای آن کودکان مهاجر بیسرپرست، برای نگهداری موقت به خانوادهها واگذار میشوند. او گفت که با این حال طبق قوانین فعلی این کودکان شناسنامه ایرانی دریافت نخواهند کرد و برپایه طرح «خانواده میزبان»، مراکز نگهداری از کودکان به جای اقامتگاه دائمی به معبری برای واگذاری کودکان بیسرپرست و بدسرپرست به خانوادههای متقاضی تبدیل خواهند شد.
به گفته بابایی، خانوادههای ایرانی یا خانوادههای هموطن کودکان بیسرپرست که به طور قانونی در ایران زندگی میکنند، میتوانند خواهان نگهداری موقت کودکان شوند و این کودکان «فاقد سرپرست موثر»، ممکن است از والدینی باشند که به گونه «مجاز یا غیرمجاز» در ایران زندگی میکنند. بررسیهای «هممیهن» نشان میدهد در این طرح، خانوادههای متقاضی که دورههای آموزشی را دیدهاند و اسمشان در فهرست مراکز نگهداری ثبت شده و خودشان فرزند دارند یا در بعضی موارد، به زنان مجرد یا زن و شوهری که بچه ندارند ولی شرایط فرزندخواندگی هم ندارند، بچههای بالای پنج سال یا مورد درمان را به این خانوادهها میدهند چون متقاضی برای بچههای درمان کمتر است.
این میان اما مشکلات دیگر هم از راه رسیده است. نمونه اش دو سال گذشته که سازمان بهزیستی، اجازه سرکشی کارشناسان مراکز غیردولتی از خانههای خانوادههای متقاضی را از آنها گرفته است. صدیقه توکلی، مددکاری که حدود 50 سال است در حوزه فرزندخواندگی فعالیت میکند، میگوید که قبلاً پیش از دادن بچهها به خانواده روی آنها نظارت داشت ولی الان فقط بهزیستی نظارت دارد و بچه را از مراکز میگیرند و به خانواده میدهند. «این اصلاً خوب نیست. حدود دو سال است که این اتفاق افتاده است.
بهزیستی مسلط شده به همه امور. ما پدر و مادر را میبینیم، یک بار میآیند و ما آنها را ملاقات میکنیم و گپ و گفت کوتاهی میکنیم و بچه را میبرند.» او میگوید که حتی اگر خانواده بگویند بچه را نمیخواهیم، باز بچه به بهزیستی برمیگردد و به مرکز قبلی برنمیگردد و به مرکزی دیگری میرود. «این هم مسئله آسیبزایی است. اینها بچههای ما هستند. ما دلی رفتار میکنیم.
وقتی بازدید منزل میرفتیم، همه چیز را بررسی میکردیم. سوال میکردیم و مشخص میشد آمادهاند یا نه. مثلاً در شرف جدایی بودند و میفهمیدیم به توصیه پدر و مادرشان که گفته بودند بچه بیاورید تا جدا نشوید، میخواستند فرزندخوانده ببرند و خب اینجا ما میفهمیدیم که نباید بچه را به آنها بدهیم. یا میفهمیدیم یکی از آنها تمایل دارد و یکی نه. بارها شده بود که با تشخیص و مخالفت ما، بچه به چنین خانوادههایی داده نمیشد اما الان همه کارها با بهزیستی است. قبلاً کاملاً احوال فرق میکرد.»
اینها همه دلایلی شدهاند برای افزایش تعداد کودکانی که به سیستم شبهخانواده برمیگردند. بین آنها کودکانی هستند که:
نامشان اسم همه بچههای زمین است
درباره این بچهها روایتهای کمی ثبت شده و کمتر دربارهشان حرف زدهاند. اینها چهار روایت از زبان چندکارشناس بهزیستی درباره آنهاست:
«مادر در دفتر مشاور بهزیستی اشک میریزد، پسر بسیار بامزهاش در اتاق انتظار مشغول بازی با سایر مراجعین است، ادای هیولا در میآورد و همه را به خنده انداخته. مادر شاکی است که بچه در مهدکودک پسر دیگری را گاز گرفته. دیگر این بچه را نمیخواهد. بلند فریاد میزند: گرگ زاده رو نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام.»
«دختر چهارده سال است به فرزند خواندگی درآمده. مادر به رابطه همسر و دخترش حسادت میکند و نگران است. کارشناس بهزیستی را تهدید میکند: یا پساش بگیرین یا میندازمش تو خیابون. همونجایی که ازش اومده.» «زنی دختر 13 سالهاش را به دفتر مشاور بهزیستی آورده. دختر پیش از یک سالگی به فرزندخواندگی درآمده و حالا در بحرانیترین سن ممکن مادر و پدر قصد دارند او را به بهزیستی برگردانند چون دخترک ظاهراً دوستپسر دارد. همین. با پسری در خیابان آشنا شده و تلفن رد و بدل کردهاند. مادر گریه میکند و میگوید: میدونستم یه روزی اخلاقش عین مادر فلانش میشه. این دختر من نیست. بفرستینش سازمان.»
«زن و مردی پس از چند هفته کودک را به دفتر شبهخانواده بهزیستی آوردهاند و میگویند: ما این بچه رو نمیخوایم. خیلی شیطونه. بچه گریهکنان التماس میکند که مامان بابا تو رو خدا منو بر نگردونید قول میدم بچه خوبی باشم. بچه قرمز شده، تب دارد و کارشناسان بهزیستی متوجه میشوند که آبله مرغان گرفته میگویند بچه را ببرید خانه تا لااقل حالش خوب شود اما زن و مرد حاضر نیستند بچه را حتی یک بار دیگر به خانه ببرند.»