| کد مطلب: ۳۹۳۸۰

رسید به دست «عکس نوشت»/درباره نامه‌ای از طرف پرسنل شیفت صبح کافه چنار لاهیجان

از روزنامه زنگ زدند که برایت نامه رسیده. دور بودم. کار داشتم. دستم بند بود. اما مثل آتش‌نشانی که سوی آتش می‌رود تو بخوان مجنون تشنه به لیلی خودم را به روزنامه رساندم. نامه را گرفتم و با شوق بازش کردم. سطر سطرش چنان به جانم نشست که نگو و نپرس.

رسید به دست «عکس نوشت»/درباره نامه‌ای از طرف پرسنل شیفت صبح کافه چنار لاهیجان

از روزنامه زنگ زدند که برایت نامه رسیده. دور بودم. کار داشتم. دستم بند بود. اما مثل آتش‌نشانی که سوی آتش می‌رود تو بخوان مجنون تشنه به لیلی خودم را به روزنامه رساندم. نامه را گرفتم و با شوق بازش کردم. سطر سطرش چنان به جانم نشست که نگو و نپرس.

صفحه اول را که خواندم شیفته نثر نویسنده‌اش شدم. صفحه دوم دلم ریخت و... باید جواب «پرسنل شیفت صبح کافه‌چنار» را همین‌جا می‌دادم. اما شما نمی‌گفتید این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ اصلاً مگر قصه ما همین گوشه صفحه سه روزنامه قصه نشد.

حالا یکی از شما میهمان عکس‌نوشت شده. نامه نوشته. قدمش سر چشم. چاپش می‌کنیم و دور هم گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. خدا را چه دیدی شاید یک روز همه بچه‌های هم‌میهن و همه رفقای «عکس نوشت» توی کافه‌چنار نشستیم و چای لاهیجان خوردیم...

از محمدجواد روح و هادی حیدری بابت لطف بی‌کرانشان ممنونم. در ادامه ستون متن نامه را می‌خوانید...

با سلام خدمت امیر جدیدى عزیز و دوست‌داشتنى

بنده صاحب کافه‌چنار هستم. بارها پیش آمد که با همین عبارتِ «بنده صاحب کافه‌چنار هستم» به دادســتان و اطلاعات و رﺋیس‌ﻫا و اصناف و این‌جورجاها نامه بنویسم، اما این یکى با آنها فرق دارد. بگـذار داستان را ازاول تعریف کنم. کافه‌ى ما در لاهیجان خیابان نیماى بیست قرار داشت. من رفته بودم دکه‌ى داخل شهر و سفارش داده بودم که هر روز یک روزنامه‌ى «جوان» و یک روزنامـــه‌ى هم‌میهن برایمان بیاورند.

روزنامه جوان برای این که بدانیم در داخل نظام چه خبر است و هم‌میهن برای اینکه بدانیم در بیرون یا کنار یا جانب نظام چه خبر است. روزنامه‌ى جوان براى این که بدانیم موتور محرکِ کشور دارد کشور را به کجا می‌برد و روزنامه‌ى هم‌میهن براى این که بدانیم این جایى که دارد می‌برد چطور جایى است؟ و اگر برود خوب است یا نرود؟ و این که اگر آنجا نرود کجا باید برود؟ و چرا اصلاً به این جاها یا جاهاى دیگر می‌رود و یا باید برود؟ و این چیزها.

خلاصه این که ما مملکت را مثل یک سریال هیجان‌انگیز (مثلاً گیم‌آوترونز) دنبال می‌کردیم؛ این که فلانى چى گفت؟ بیسارى چى جواب داد؟ و همین چیزها، شاید هم مثل سریال‌‌های جم؛ شاید هم مثل سریال‌هاى مهران مدیرى. در هر صورت یک سریالى بود (و ﻫست). علاقه‌ى من به جلدهای هم‌میهن باعث شده بود که هم‌میهن دو تا باشد و جوان یکی.

در نهایت روى استند روزنامه‌ى کافه‌چنار همیشه یک جوان و یک هم‌میهن بود و توى کیف من که آن را روى دوشم می‌انداختم هم یک هم‌میهن دیگر و در نهایت‌تر همه‌ی اینها تبدیل به روزنامه‌های باطله می‌شدند. ما رویشان به عنوان سفره غذا می‌خوردیم، یا دور لامپ‌ها می‌پیچیدیم که نور را فیتلر کنند، یا بیشترین استفاده برای اسباب‌کشی دوستان و آشنایان بود.

مثلاً یکسـرى دوستانِ سوسیالیست داشتیم که یک روز آمدند و یک پشته روزنامه‌ى هم‌میهن را که من خیلى مرتب چیده بودم بردنـد براى اسباب‌کشى یا اثاث‌کشى (که نمی‌دانم کدام درست است). گاهى هم روزنامه‌ها را لوله می‌کردیم و به دیوار میخ می‌کردیم و براى نگهدارى چراغﻗوه‌های گیره‌اى روى دیوار ازشان استفاده می‌کردیم.

من همیشـه می‌گفتم: «روزنامه پراستفاده‌ترین چیز دنیاست». یک بار هم لوله آشپزخانه گرفت و یک نفر را آوردیم تویش فنر زد و این فنر همینطور می‌چرخید و می‌رفت توی چاه و بر می‌گشت بیرون و همه جا را به گند می‌کشید؛ طوری که دلمان نمی‌گرفت پس از پایان کار آنجا را تی بزنیم. تی‌مان خیلی کثیف می‌شد. چه کردیم؟ یک عالمه روزنامه‌ پهن کردیم در آن قسمت‌ها و با پایمان رفتیم رویشان و همینطور مالیدیم تا پاک شود، بعد تاید ریختیم و دوباره برای خشک کردن از روزنامه استفاده کردیم، چون آن قسمت آشپزخانه کف‌شور نداشت.

در همین وقت یک پرسنلی داشتیم به نام «عاطفه» که همینطور که روزنامه‌ها را پهن می‌کرد می‌گفت: «اصلاح‌طلبی بالاخره توانست مفید واقع شود» و می‌خندید. همینطور که عاطفه می‌خندید من با خودم می‌گفتم: «لعنتی، اصلاح‌طلبی مگر کجای راه را اشتباه رفت؟» شاید هم راه اشتباهی را به صورت درست رفت، یا راه درستی را به صورت اشتباه رفت یا چنین چیزی. یا می‌خواست راه برود، در جایی که اصلاً راه نبود یا چنین چیزهایی.

در هر صورت همیشه خود را اصلاح‌طلب معرفی کرده‌ام و از حرف عاطفه رنجیدم، با این که لبخند زدم. حتی شاید شما را هم با این خاطره رنجانده باشم. با این حال باید من را ببخشید؛ من آدم صادقی هستم و بعضی‌ وقت‌ها بهم جنون صداقت دست می‌دهد؛ مثل همین حالا؛ این باعث می‌شود ما به هم نزدیک شویم. حتی می‌دانم تا همین حالایش هم دلتان خواسته کمی به من نزدیک شوید.

اگر من شما را ببینم بهتان لبخند خواهم زد و خواهم گفت: «هان، آن نامه، آری، جالب بود؟ خوشتان آمد؟» و باز هم خواهم خندید: «هه هه». خب می‌رسم به آنجایی که صبح‌ها کافه خلوت بود و پرسنل سالن‌دارِ صبح (عاطفه) هر روز می‌دید که هم‌میهن می‌آید و آن را می‌پیچید توی استند روزنامه و در تمام آن مدت آهسته آهسته تنها یکی از قسمت‌ها یا صفحات بود که نظرش را جلب می‌کرد؛ بله، صفحه یا ستون یا قسمت‌ مربوط به شما؛ آن عکس‌ها و نوشته‌های غم‌انگیزش.

البته من هم برای جلب نظر عاطفه گفتم که: «دو تا از همکارهایشان الان زندانی هستند» که البته فکر می‌کنم یکی از آنهایی که مدنظرم بودند مالِ روزنامه‌ی «شرق» بود؛ «الهه محمدی» و... من را ببخشید؛ اسم آن یکی خانم را یادم رفت. بعد همینطور که هر روز روزنامه می‌آمد عاطفه قسمت مربوط به شما را می‌خواند. یک بار یک مطلبی نوشته بودید در مورد چای لاهیجان اگر یادتان باشد؛ این که شما آنجا در تحریریه ازش محروم هستید  و این حرف‌ها. شیوه‌ی دم‌کردنِ درست چای و این حرف‌ها. تصویر باغ‌های چای (فکر می‌کنم) لاهیجان هم بود.

باعث افتخار ما بود که تصویر کوه‌های مخملی چای لاهیجان توی روزنامه باشد. همینطور که این مطلب را می‌خواندم عاطفه را صدا کردم و گفتم: «این عکس را استوری کن و پایینش بنویس تشریف بیاورید لاهیجان؛ هم چای‌مان ایرانی است هم شیوه‌ی دم‌آوری ما بهترین شیوه‌ی دم‌آوری چای (احتمالاً) در جهان است».

شما هم همین استوری را استوری کردید و نوشتید «خستگی‌ام در رفت (اگر اشتباه نکرده باشم)» و عاطفه از در رفتنِ خستگی شما ذوق کرد. عاطفه یک دختر افسرده‌ای بود که از همه چیز ذوق می‌کرد. هم ذوق کردنش خیلی پررنگ بود، هم ذوق نکردنش. مدتی گذشت و عاطفه همینطور که ستون‌های شما را می‌خواند به نوشتن علاقه‌مند شد.

گفت: «قبلاها هم چلچراغ می‌خوانده» و گفت: «حتی یک بار برای چلچراغ نامه هم نوشتم». من بهش گفتم: «این حرف‌ها و این کارها که کردی را می‌توانی برای دوستان فمینیست (بله، دوستان فمینیستی داشت که او را شست‌وشوی مغزی می‌دادند) هم تعریف کنی؟»

گفت: «نه، اصلاً» و من گفتم: «پس آنها دوست واقعی نیستند؛ من دوست واقعی هستم» و او گفت: «بله». حالا که این نامه را برای شما می‌نویسم عاطفه خودکشی کرده است. پشت خانه‌شان یک طناب دار درست کرد و... خود را خلاص کرد. همان دوست‌های فمینیست‌اش از اینجا بردنش، چون خیال می‌کردند ما ضدزن هستیم، در حالی که نبودیم و مثلاً هرگز اجازه نمی‌دادیم دخترها دستشویی را بشورند یا میزها را دستمال بکشند، درحالی‌که حقوق‌شان دقیقاً به اندازه‌ی پسرها بود، و اصلا این چیزی را ثابت نمی‌کند و شاید آن نشُستن دستشویی توسط دخترها یک نابرابری باشد.

به هر صورت عاطفه وقتی از اینجا رفت قلبش شکسته بود و گفت بهترین روزهای زندگی‌اش همان وقت‌هایی بودند که صبح‌هایش روزنامه‌ی شما می‌آمد. البته فقط نه به خاطر روزنامه‌ی شما، بلکه به خاطر من و کافه‌چنار و دوستانی که اینجا باهاشان همکار بود. فمینیست‌ها اما این چیزها را بر نمی‌تابیدند.

در نهایت پس از عاطفه ما آمدیم یک جای دیگر و مدت زیادی گذشت و یک پرسنل شیفت صبح دیگر آوردیم؛ «جلال» و همچنان صبح روزنامه‌ها می‌آمدند؛ «کیهان»، «هفت‌صبح»، «شرق»، «هم‌میهن».

اما چه اتفاقی افتاد؟ خبر خوب برای شما این که این بار هم فقط و فقط این نوشته‌های شما بودند (در میان آن همه، از هر رنگ و بویی) که توجه پرسنل شیفت صبح را جلب کردند. حتی او (جلال) به خاطر ستون شما خودش رفت اشتراک روزنامه را برای آرایشگاه پدرش (که پایین خانه‌شان بود) گرفت و حالا برای من این سوال است که شما چطور می‌توانید در میان آن همه روزنامه‌نگار خود را توی دل پرسنل‌های شیفت صبح کافه‌چنار جا کنید؟

تا این که یک روز یک اتفاق عجیب افتاد؛ جلال آمد گفت: «رَض (من را رض صدا می‌کنند)، من باید به امیر جدیدی تکست بدهم» من موی تنم سیخ شد. دقیقاً همان کاری که عاطفه دو سال پیش کرد. گفتم: «باز هم امیر جدیدی؟!» گفت: «چطور مگر؟» من یک نفس عمیق کشیدم. آخرین نفری که امیر جدیدی را در کافه‌چنار دنبال می‌کرد خودش را دار زد. نه، نه، ایرادی به شما نمی‌گیریم؛ اصلاً نمی‌دانم چرا این را گفتم؛ فقط داشتم یک شوخی شرم‌آور می‌کردم؛ شاید.

بعد جلال آمد گفت: «رض». گفتم: «هان؟» گفت: «می‌شود یک نامه برای امیر جدیدی بنویسی؟» و ادامه داد: «از طرف من». گفتم: «می‌نویسم، اما چرا از طرف تو؟» گفت: «پس چی؟» گفتم: «از طرف خودم می‌نویسم، اما درباره‌ی  تو» و چشم‌هایم را درشت کردم و لب‌هایم را به هم فشردم که یعنی این یک فکر بکر است و جلال که جارو و خاک‌انداز دسته‌بلند دستش بود گفت: «عالی است. آفرین». این که هدف این نامه تنها یک چیز بود؛ این که شما را یک بار دعوت کند به کافه‌چنار (اگر گذرتان به لاهیجان افتاد) خب، تشریف بیاورید.

و آخرین مطلبی که جلال از شما خواند همراه با تصویری بود از زباله‌هایی که مسافرها توی جنگل‌های شمال می‌ریزند. وقتی این را دید و خواند من را صدا زد: «رض» گفتم: «هان؟» گفت: «این امیر جدیدی خیلی آدم خفنی است؛ می‌گوید شمال برای ما حکم سالن پذیرایی را دارد؛ ما میهمان‌هایمان را می‌بریم آنجا» و ادامه داد: «خیلی قشنگ بود». گفتم: «اوهوم» و به نظرم آنقدرها هم قشنگ نرسید، اما خب، شیفت صبح است و امیر جدیدی‌هایش. آن تصویر و نوشته‌ی کودک فلسطینی با دست‌های قطع‌شده هم خدایی‌اش شوک عجیبی بهمان داد.

همان‌جا بود که جلال گفت: «فکر کنم این (یعنی شما) چپ است». گفتم: «دست‌های قطع‌شده یک پسربچه‌ دیگر چپ و راست ندارد». یا این که هم دست راست قطع شده بود و هم دست چپ. حالا من رسماً شما را دعوت می‌کنم به صرف یک چای لاهیجان با پرسنل شیفت صبح کافه‌چنار، از هر کسی هم آدرسش را بپرسید،‌می‌داند.

دوست‌دار شما، م. سیاه‌اسطلخی

از طرف پرسنل شیفت صبح، هر کی که می‌خواهد باشد

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه تیتر یک
سرمقاله
آخرین اخبار