گفتوگو با ناصر رضوی کارشناس امنیتی درباره تابستان ۶۷
از مرصاد تا شورش دراوین
درباره روایت شورش در اوین همزمان با مرصاد پرسیدم، توضیحات مفصلی داد.اینها را فردی میگفت که گزارش عملیات مرصاد را برای مقامات عالی کشور تهیه و تنظیم کرده و به فراخور شرایط، به صورت حضوری برای شرح واقعه نزد آنان رفته بود. این سوال را ناخوآدگاه پرسیدم. اصلاً در میان پرسشهایم نبود. شاید به این دلیل که فکر نمیکردم پاسخی به آن بدهد. گفتوگوی ما به بهانه سالگرد مرصاد بود.
حدود پنج سال پیش که داشتم روی فیلمنامه مستندی درباره سازمان کار میکردم، یکی از همکارهای قدیمی او را ملاقات کردم. نام و نشانش افشا شده و بسیاری او را میشناسند؛ به تلویزیون هم آمده. گفت «سوالهای عملیاتیات را از من بپرس اما برای بقیه مسائل مربوط به سازمان، ناصر را پیدا کن.» ناصر رضوی را از طریق دوست سابقی که سالها قبل با او مصاحبه کرده بود، پیدا کردم.
همان پنج سال قبل او را دیدم و به سبک قدیمیها، سوالاتم را گرفت، روی آنها فکر کرد و پاسخهای مکتوبش را برایم فرستاد. هنوز اسامی نفوذیهایی که برایم نوشت – مثل حمید سیهپر نفوذی سازمان در وزارت سپاه، عفت غنیپور نفوذی در بیت امام خمینی و... – و چارت تشکیلاتی سازمان که ترسیم کرده بود را دارم و بعضی وقتها برای برخی نوشتهها به آنها رجوع میکنم.
این بار – یعنی تابستان ۱۴۰۳ – قبل از سالگرد عملیات مرصاد با او به گفتوگو نشستم که سه ساعت آن ضبط شد. گفت هر چه میگویم قابل انتشار است چون سالها از آن میگذرد؛ مگر مسائلی که بگویم انتشار آن هنوز هم ممکن نیست. رضوی جانباز است اما نه جانباز دوران جنگ هشتساله؛ جانباز درگیریهای جنگلهای شمال است. از بچههای جناح چپ سازمان مجاهدین انقلاب بوده. از آنهایی که سال ۱۳۶۰ به اوین میروند و شعبه ۲۰۹ را راهاندازی و ماموریت مقابله با سازمان را پیگیری میکنند. ابتدای انقلاب به کمیته میرود، سپس پاسدار میشود و بعد از تشکیل وزارت اطلاعات مثل دیگر رفقایش به دولت میرود و میماند تا روزی که بازنشستهاش میکنند. نامهای شناختهشده بسیاری در خاطراتی که تعریف میکرد، وجود داشت.
گاهی به مناسبتی خاطراتش به سمت سعید امامی میرفت. این بخشی از خاطراتش بیشتر در دهه هفتاد میگذشت. چند بار از سعید حجاریان گفت؛ این بخش مربوط به دهه شصت میشد. رضوی تا سال ۱۳۸۴ در حوزه سازمان و در سطح مدیریتی کار کرد. مدتی به ایستگاهی خارج از کشور رفته بود و بعد هم در سال ۱۳۸۸ به گفته خودش، او را محترمانه بازنشسته کردند. این روزها، به هفتادسالگی نزدیک میشود. میگفت حدود ۹۰ ساعت تاریخ شفاهی در مؤسسه ایران ضبط کردند که امیدی به انتشارش ندارد. میتوانم بفهمم چرا امیدی ندارد. واضح و بدون تعارف حرف میزند و خیلی از مسائل را شفاف مطرح میکند. امیدوارم آن صحبتها هم منتشر شوند. آنچه میخوانید، بخش سوم مصاحبه ماست.
دو بخش ابتدایی در سایت فرارو منتشر شد اما برای بخش سوم، با هماهنگی مدیر آن رسانه، دنبال جایگزینی گشتیم تا در نهایت امکان انتشار آن را در هممیهن پیدا کردیم. با توجه به اینکه مصاحبه با رضوی سه بخش پیوسته داشت، بخشهایی از دو مصاحبه قبلی نیز به این گزارش اضافه شده است تا مخاطب به دلیل اینکه از سالگرد مرصاد فاصله گرفتهایم، ناگهان از میانه راه وارد گفتوگو نشود.
فکر میکنم با گذشت ۴۳ سال از آغاز دهه شصت و ۳۶ سال از وقایع سال ۱۳۶۷ بتوانیم به زوایای گوناگونی از وقایع ناگفته این مقطع تاریخی بپردازیم. بالاخره این وقایع رخ دادهاند و سکوت درباره آنها کمکی به هیچ کس نمیکند. نه میتوان از آنها فرار کرد و نه میتوانیم آن را دفن کنیم. نه آنها زنده میشوند و نه این مقطع از تاریخ پاک میشود.
تاریخ فقط به گذشته مربوط نیست، بلکه آینده را نیز میسازد. امام علی(ع) در نامه به امام حسن میفرمایند: «پسرم! گرچه من به اندازه همه کسانی که پیش از من میزیستند عمر نکردهام اما در رفتار آنها نظر افکندم و در اخبارشان تفکر نمودم و در آثار بازمانده از آنان به سیر و سیاحت پرداختم تا بدانجا که (بر اثر این آموزشها) همانند یکی از آنها شدم بلکه گویی بر اثر آنچه از تاریخشان به من رسیده با همه آنها از اوّل تا آخر بودهام (من همه اینها را بررسی کردم سپس) قسمت زلال و مصفای آن را از بخش کدر و تیره باز شناختم و سود و زیانش را دانستم.» (ترجمه آیتالله ناصر مکارم شیرازی)
تحرکات نظامی سازمان از چه زمانی کلید خورد؟
سازمان از سال ۶۷ تحرکات نظامی جدی خود را شروع کرد. هفتم یا هشتم فروردین ۶۷ سازمان عملیات آفتاب را انجام داد. خُب در جریان آفتاب، تعدادی اسیر و تلفات گرفتند و توانستند ادوات زرهی سنگین از ما غنیمت بگیرند. آغاز این عملیات نه بهطور دقیق، اما به طور حدودی، مصادف بود با فروپاشی درونی جبههها. جبهه متزلزل بود. این عملیات و نتایج آن هم تا حدودی این وضعیت را به عراقیها نشان داد. خرداد ۶۷ هم مهران دوباره سقوط کرد و سازمان در عملیات چلچراغ توانست شهر را اشغال کند. در این فاصله خیلی از جبههها از دست رفت؛ مثل فاو و مجنون.
چرا وضعیت به این شکل درآمده بود؟
به تاریخ که مراجعه کنید، پاسخ مشخص است. همین چند روز پیش در سالگرد پذیرش قطعنامه، خاطرات آقای روحانی از مرحوم هاشمی منتشر و مسئله پایان جنگ منتشر شد. نیرو به جبهه نمیآمد. فرماندهان هم در نامهای که به امام نوشتند، اظهار داشتند که تسلیحات به اندازه کافی نداریم و نیازمند سلاحهای سنگین و پیشرفته هستیم. بمب اتم را هم ذکر کرده بودند. از طرف دیگر، نامهای هم از طرف دولت مهندس موسوی به امام فرستاده شد که وضعیت کشور را شرح میداد.
خلاصه آن نامه، وضعیت بد اقتصادی کشور بود. نه میتوانستیم نفت صادر کنیم، چون آمریکا تاسیسات را زده بود و نه میتوانستیم واردات داشته باشیم، چون پول در کشور نبود. در چنین شرایطی بود که آقای هاشمی میگوید من خودم میروم مذاکره میکنم، قبول میکنم و امام به این دلیل که من چنین کاری کردم، من را محاکمه کند. نفوذیهای سازمان هم وضعیت آشفتگی شهرها و شرایط پشت جبهه را به سازمان گزارش میدادند. ما این مسئله را سال ۶۸ یا ۶۹ بعد از چند دستگیری بهطور دقیق متوجه شدیم. بنابراین، وضعیت برای سازمان روشن بود: ایران توانایی ادامه ندارد، جبههها خالی شده و اوضاع آشفته است. در جریان همین وضعیت بود که رجوی در یکی از نشستهای سازمان گفت بالاتر از اینجا (مهران) عملیات ما در تهران است؛ و اعضای سازمان، شعار «امروز مهران، فردا تهران» را سر دادند. اما در نهایت، اتفاقی افتاد که تمام محاسبات سازمان را بر هم زد و آن هم پذیرش قطعنامه ۵۹۸ بود.
به مرصاد رسیدیم.
خدمت شما عرض کنم که در آستانه مرصاد، مجموع نیروهای سازمان از ساکنان اشرف، اُسرای پیوستی [نیروهای ایرانی اسیر در عراق که به سازمان پیوستند] و هوادارانی که از کشورهای خارجی آمدند، به حدود ۷ هزار نفر رسید. حتی در میان آنها تبعه خارجی داشتیم. آنی حبیبی همسر فرانسوی یکی از نیروهای سازمان بود که در عملیات شرکت کرد. حتی بعضی بریدهها را برای شرکت در عملیات قانع کردند. رجوی شخصاً با سعید شاهسوندی از اعضای ارشد و پیشین سازمان که آن زمان جدا شده بود، تماس گرفت. به طور دقیق برنامه را تشریح نمیکردند اما مشخص بود که قصد انجام کار بزرگی داشتند. اما همه این نیروها، رزمی نبودند. اصلاً فرصت آموزش پیدا نکردند.
بین صحبتهای شما من یک سوال دیگری را مطرح کنم چون داریم وارد مسئله عملیات میشویم. تحلیلهای مختلفی از مرصاد وجود دارد؛ بهخصوص با توجه به حجم تلفات سازمان و نحوه مانور آنها. این عملیات بر چه اساسی انجام شد؟
آنچه در مرصاد دیدیم، براساس تئوری آنتونیو گرامشی بود. گرامشی یکی از نظریهپردازان مارکسیست بود در دوران حکومت فاشیستها که در ایتالیا زندانی شد و در زندان به دلیل بیماری فوت کرد. گرامشی میگوید یکسری رژیمهایی هستند که در واقع پایهای ندارند. این رژیمها معمولاً دو خط دفاعی دارند؛ یک خط دفاعی مرزی و یک برج و بارو در پایتخت. میان مرز و پایتخت هیچ خبری نیست. برج و باروی داخلی آنها را از دست دشمنان داخلی و شورشها حفظ میکند و خط مرزی، در برابر دشمن خارجی. اگر شما بتوانید کنار این خط دفاعی ارتشی را تشکیل دهید، دو جنگ در پیش دارید. یکی برای سوراخ کردن خط مرزی و دیگری در پایتخت. از مرز تا خط پادشاهی مقاومتی در برابر شما شکل نمیگیرد. رجوی با توجه به مطالعاتی که از گرامشی داشت، معتقد بود که اگر از مرز رد شوند، میتوانند با سرعت به تهران برسند و وقتی نیروهای نظامی با سازوبرگ نظامی و توپ و تانک به پایتخت وارد شوند، بازی عوض میشود.
گفتید که پذیرش قطعنامه غافلگیرانه بود.
عراق قبلاً قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود. ایران هم که پذیرفت، یک فاصله زمانی یک تا دوهفتهای (دقیق به خاطر ندارم) میان پذیرش تا برقراری آتشبس فرصت باقی بود. ایران حدود ۷۰ هزار اسیر عراقی داشت و آنها فقط ۲۰ هزار اسیر داشتند. سازمان هم خودش را آماده میکرد که در مهرماه علیه ایران عملیات کند. با توجه به پذیرش قطعنامه و آثاری که گذاشت، سازمان در نهایت طرح عملیاتی را جلو انداخت و فرصت کمی داشتند تا نیروها را فراخوان کنند، به کمپهای اُسرا بروند نفر جذب کنند، تیپها را سازماندهی کنند و آموزش بدهند.
لشکر تشکیل داده بودند. لشکر اول باید از مرز داخل میزد و تا اسلامآباد میآمد. لشکر دوم تا کرمانشاه، سوم تا همدان، چهارم تا قزوین میکوبید و میآمد که مسیر برای لشکر پنجم که نیروی اصلی بود، باز شود. لشکر پنجم باید به تهران میرسید. محمود عطایی فرمانده این لشکر و مهدی ابریشمچی معاونش بود.
این لشکر که از ۵ تیپ تشکیل شده بود، باید دستنخورده و بدون تلفات به تهران میرسید. یک تیپ جماران را میگرفت، تیپ بعدی پاستور، یک تیپ صداوسیما، تیپ دیگر مرکز فرماندهی سپاه و تیپ آخر هم به اوین میرفت تا نیروهای سازمان را آزاد کند. استعداد نیروهای سازمان در اندازه لشکر نبود اما کادر لشکر را داشتند.
به این دلیل که نیروهای مختلف وقتی به آنها پیوستند، سردرگم نباشند و سریع سازماندهی شوند. با توجه به اینکه باید از جاده خود را به تهران میرساندند، تجهیزات زرهیشان شنی نداشت. نفربرهای کاسکاول چرخدار از برزیل خریداری کرده بودند. نیروهای سازمان دوم مرداد از اشرف حرکت کردند و سوم از مرز ایران گذشتند.
عملیات مرصاد از چه زمانی کلید خورد؟
ایران که قطعنامه را پذیرفت، رجوی همه را فراخوان کرد. سعی کردند تا حد امکان، هواداران ساکن کشورهای دیگر را به عراق بیاورند و همچنین سربازگیری از اردوگاه اُسرا را سرعت ببخشند. با جمع شدن نیروها، سازمان در اشرف قرنطینه و ارتباط با جهان خارج قطع شد. در این مدت چند روز فاصله، نیروها را به صورت فشرده آموزش دادند و نشست گذاشتند. طرحهای عملیاتی را هم با عجله تکمیل کردند. نقشههای عملیاتی سازمان را که دست ما افتاده بود به سرلشکر [غلامعلی] رشید نشان دادم. آدم نقشهها را که میدید، خندهاش میگرفت. مثلاً یک پادگان عظیم مثل نوژه را در نظر بگیرید. در کالکهای عملیاتیشان بیشتر به تورهای بازرسی پادگانها اهمیت داده بودند که نهایتاً ۱۰ نیرو در آن مستقر هستند. تصور این بود که با زدن بازرسی و ورود به پادگان، یا مقاومتی نمیبینند یا نیروها به آنها میپیوندند.
مسعود در سخنرانیاش میگوید وقتی رسیدید تهران، فقط از این آخوندها و حکومتیها بکشید، چون من وقتی برسم عفو عمومی اعلام میکنم و بعد از آن نمیشود کاری کرد. سربازها پاسپورت و مدارک تحصیلیشان را هم آورده بودند. میخواهیم بگوییم که اینها در لایههای مختلف کار را تمامشده میدانستند.
چرا توانستند پیشروی کنند؟
به خاطر عملیات فریب عراقیها. گردنه پاتاق در کرمانشاه را اگر دیده باشید، ارتفاعات بهطور کامل روی جاده مسلط است. اگر دو تا تیربار هم در این نقطه مستقر شود، میتواند لشکرهایی که از جاده میگذرد را زمینگیر کند. اما نیرویی در مسیر نبود، چون همه به جنوب رفته بودند. عراق در جنوب عملیات کرد تا اسیر بگیرد و تمرکز نیروها را از غرب به جنوب منحرف کند. تا دروازههای اهواز پیش آمدند و حجم زیادی اسیر گرفتند. نیروها سرازیر شدند به سمت جنوب. در این فاصله، سازمان از قصر شیرین مرز را رد کرد و وارد ایران شد. نیروی هوایی عراق ستون سازمان را تا اسلامآباد همراهی کرد که با مانعی روبهرو نشوند. نقاطی را هم بمباران کرد که مقاومتی در برابر حمله سازمان صورت نگیرد.
دو اتفاق در مسیر عملیات فروغ افتاد که سازمان را درگیر کرد. اول بسته شدن جاده بود. خبر پیچید که عراقیها دوباره حمله کردند. مردم هم وسایلشان را بار وانت و ماشین و کامیون کردند یا پیاده در جاده افتادند که خودشان را به کرمانشاه برسانند. حضور مردم جاده را مسدود و حرکت سازمان را کند کرد. چراکه اتکای آنان بر سرعت بود. پشت مردم گیر کردند. مشکل دوم برای سازمان، برخورد با نیروهای لشکر بدر (نیروهای عراقی مستقر در ایران) که عازم جبهه جنوب بودند. سرپل ذهاب، کرند و اسلامآباد سقوط کردند و سازمان به ۳۴ کیلومتری کرمانشاه رسید.
به تنگه چارزبر که آخر خط بود.
دقیقاً. اول نیروهای بدر تنگه را بستند. نیروهای پیاده خودشان را به منطقه رساندند. هوانیروز خودش را رساند و ستون را کوبید. عملیات را شهید صیادشیرازی فرماندهی میکرد که همین هم دلیل انتقام سازمان از ایشان بود. سازمان در چارزبر گیر کرد. پیامی هم که امام داد، باعث شد که مردم به سمت جبهه جنوب و غرب سرازیر شوند. هر کسی هر طور که توانست خودش را رساند. دیگر امکان پیشروی برای سازمان وجود نداشت و فقط داشت تلفات میداد. به خاطر همه این دلایل، سازمان فرمان عقبنشینی صادر کرد. اما یک دلیل دیگر هم داشت که ما بعداً متوجه آن شدیم. سازمان یک نفوذی در وزارت سپاه داشت به نام حمید سیهپر. این را ما بعداً دستگیر کردیم. در اعترافاتش گفت که به سازمان اطلاع داده بود در تهران دیگر اتوبوس، مینیبوس و حتی کامیون و تریلی پیدا نمیشود. همه با هر وسیلهای دارند به سمت کرمانشاه میآیند. طبیعتاً این موج دیگر چیزی از سازمان باقی نمیگذاشت.
شما در عملیات مرصاد کجا بودید؟
سوم مرداد ۱۳۶۷، همراه با سه نفر دیگر از همکارها، با یک بنز از وزارت راه افتادیم به سمت کرمانشاه که آن روز هنوز نام رسمیاش باختران بود. ما در زندان کرمانشاه مستقر شدیم. کار ما تخلیه اطلاعاتی و انتقال آن به نیروهای عملیاتی در منطقه بود. مثلاً اطلاعاتی به ما رسید که تعدادی از اینها فرار کردند و به روستاهای اطراف رفتند. به زور لباس عادی از مردم روستا گرفته بودند که بتوانند بین موج مردمی که در منطقه بودند و عقب میرفتند، از صحنه خارج شوند. در چک کردن اُسرا، دیدیم لباس زیر همهشان یک شکل است.
برای ارتش آزادیبخش، چند هزار شورت و زیرپوش سفارش داده بودند که همه مثل هم بود. به تورهای بازرسی که در منطقه مستقر کرده بودیم، اطلاع دادیم. ۸۰ تا ۱۰۰ نفر از نیروهای سازمان به همین صورت دستگیر شدند. نیروهای سازمان که به زندان کرمانشاه منتقل میشدند را بازجویی میکردیم. یکی از افرادی که من بازجویی کردم، آنی حبیبی همسر فرانسوی یکی از نیروهای سازمان بود. یکی از همکارهایمان فرانسه بلد بود. او کار ترجمه را انجام میداد. میگفت شما آدمها را میکشید. آنقدر صحبت کردیم که در نهایت قبول کرد ما چنین کاری نمیکنیم. در این گیرودار یک حاجآقایی وارد شد این بنده خدا را دید. پرسوجو کرد که این کیست؟ جریان را گفتیم. این بنده خدا که اختیار قضایی داشت، گفت اگر فرانسویها بفهمند که این اینجاست، لابی میکنند و از طریق وزارت خارجه فشار میآورند و یکسری دلایلی را پشت سر هم ردیف کرد. بعد هم دستور اعدامش را داد. در همان زندان اعدامش کردند. هر دفعه یاد این اتفاق میافتم، اعصابم به هم میریزد.
آنهایی که زنده ماندند و دستگیر نشدند، چه اتفاقی برایشان افتاد؟
آن زمان دو نظریه وجود داشت. نظر اول این بود که اینها تا عمق قابل توجهی از خاک ایران آمدند و بهترین کار این است که دورشان بزنیم و کار را تمام کنیم. نظر مرحوم هاشمی این بود که دور زدن و قتلعام کردن اینها به این شکل، توجیه شرعی ندارد. امکان این کار را به راحتی داشتیم. هم نیروی داوطلب آمده بود، هم هوانیروز بود. باید جاده را میبستیم، چون آنها برای بازگشت هم متکی بر جاده بودند. من همچنان هم از نظر آقای هاشمی دفاع میکنم. در هر صورت، در تنگه مرصاد ۱۴۰۰ نفر از نیروهای سازمان کشته شدند که فقط ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفرشان سربازان معمولی و اُسرای پیوستی بودند. اکثر کشتهها از نیروهای ایدئولوژیک سازمان بودند که درگیر شدند.
مسائل بعد از مرصاد هنوز هم پرسشهای بیپاسخی دارد. قضیه شورش در زندان درست است؟
ببینید گزارش مربوط به مرصاد را من تنظیم کردم. همراه مدیران، خدمت اکثر بزرگان نظام رفتم و گزارش دادم. یک نسخه از گزارش هم بهطور طبیعی برای امام ارسال شد. در این گزارش هم نوشته بودیم که قرار بود یک تیپ از نیروهای سازمان به اوین برود و زندانیها را آزاد کند که به آنها ملحق شوند. علاوه بر این گزارش که به آقای ریشهری به عنوان وزیر تقدیم شد، همراه آقایان... و... برای گزارش شفاهی، توضیحات بیشتر و پاسخ به ابهامات به دفتر ایشان رفتیم.... و... هم اساتید من هستند و هم جایگاه شغلیشان بالاتر از من بود. اما مسئولیت ارائه گزارش را بر عهده من گذاشتند؛ بنابراین برای این صحبتها، دو شاهد زنده و حی و حاضر حضور دارند.
در جریان ارائه گزارش، تلفن اضطراری دفتر آقای ریشهری زنگ خورد. بعد از هشت شهریور و بمبگذاری در دفتر نخستوزیری، میزهای تمام شیشهای برای بعضی مسئولین استفاده میشد. برای اینکه شخصی مثل کشمیری نتواند بمب را زیر میز کار بگذارد. آقای ریشهری پشت میز شیشهای رفت و تلفن اضطراری را جواب داد که مستقیم به دفتر امام وصل بود. آقای ریشهری صحبت خاصی نکرد. بیشتر شنونده بود. باشهای گفت و تلفن را قطع کرد. وزیر که برگشت یادم نیست چه لفظی به کار برد اما گفت که... بود. آقای ریشهری گفت... گفتند (نقل به مضمون) با توجه به این گزارش و اعدامهایی که انجام شده ... قرار بر شورش بوده و سازمان با زندانیهای اوین هماهنگی داشته. وزیر من را که دید شاید خواست بحث را عوض کند. احتمالاً فراموش کرده بود من هم آنجا هستم. چون من بین آنها جایگاه پایینی داشتم. یک نفر مدیرکل من بود، دیگری جانشین معاونت امنیت [علی فلاحیان معاون وقت امنیت بود] و من یک کارشناس. گفت فراموشش کنید.
چند نکته درباره این بحث مطرح است. نظر شخصی من و نه مجموعه، این بود که وقتی کسی حکمش را گرفته، دیگر این تغییر حکم معنی ندارد. نکته بعدی اینکه ما بر تشکیلات زندان مسلط بودیم. با توجه به حساسیت کار، امکان نداشت که سازمان بخواهد به فردی داخل کشور اطلاع بدهد چه برسد به اینکه هماهنگی میان آنها باشد. ماموریت یک تیپ برای آزاد کردن زندانیان اوین با امکان هماهنگی و شورش در زندان متفاوت است. ما کاملاً بر فضای زندان مسلط بودیم. نفرهایی که در بندها داشتیم به ما گزارش میدادند.
خبر ریزترین کثافتکاریهایی که اتفاق میافتاد، به ما میرسید. بنابراین، با اطمینان به شما میگویم که این مسئله امکان نداشت. اما درباره اینکه چه کسانی اعدام شدند، حداقل در تهران ۱۰۰ درصد مطمئن هستم افرادی که اعدام شدند، به قول معروف سر موضع بودند. با توجه به اطلاعاتمان از درون زندان، میدانستیم چه کسانی سر موضع هستند و چه کسانی بریدهاند. من مسئولیت و دخالتی در این جریان نداشتم و نظر شخصیام را نیز به صراحت گفتم. اما روایت مثلاً آقای [مصطفی] پورمحمدی درباره اینکه افراد سر موضع اعدام شدند، درست است.
آنها براساس فتوا عمل کردند. چرا بر این موضوع تاکید دارم؟ شاید الان خندهدار باشد، اما آن زمان، برای بچهها مسئله بود که اگر در محل کار باشند و دمپایی بیتالمال پایشان باشد، اما شیفت کاری نباشد، حکم آن چیست؛ بنابراین فتوا مهم است. به نظرم پیش از اینکه به مجریان بپردازیم، باید به این بپردازیم که آیا فتوا درست بود یا خیر.
یکسری اقداماتی هم علیه پادگان اشرف در مقاطع زمانی مختلف انجام شد. اگر ممکن است یکی از آنها را تعریف کنید.
بعد از پیگیری و برنامهریزی توانستیم مجوز بمباران اشرف توسط نیروی هوایی را از شورایعالی امنیت ملی بگیریم. برنامه این بود که بمباران در روز عید فطر انجام شود. نماز عید فطر در اردوگاه اشرف برگزار میشد و مسعود هم حتماً در آن شرکت میکرد.
یکی از کادرهای سازمان پیشنماز و رجوی هم صف اول و پشت سر امام جماعت میایستاد. ریز جزئیات این مراسم را داشتیم. آقای پورمحمدی آن روز در وزارت کشیک بود. برای توجیه نیروی هوایی به پایگاه نوژه همدان رفتیم. تیمسار خلبان... که در جلسه شورایعالی امنیت ملی هم حاضر بود، آنجا مطرح کرد که خودم میروم و میزنم. حضور ایشان از این جهت بود که از لحاظ فنی بگویند آیا این عملیات امکان اجرا دارد، شیوه آن به چه صورت است و چه درصدی از تلفات را به جا خواهد گذاشت. آقای... در همدان منتظر ما بود.
آقای اردستانی (شهید مصطفی اردستانی معاون عملیات وقت نیروی هوایی) حضور داشتند. ریز اطلاعات را درآورده بودیم. نفوذیها رفته و برگشته بودند. یکسری دستگیری داشتیم که در بازجوییها اطلاعات دادند. نفر رفته بود و مختصات اشرف را بهطور کامل استخراج کرده بود. یک دکل آنتن را هم به عنوان شاخص در نظر گرفتیم. نماز عید فطر منافقین نزدیک این دکل برگزار میشد.
اگر بخواهم بگویم تا چه حد جزئیات اطلاعات در اختیار ما بود، ذکر این نمونه کفایت میکند که فاصله دکل تا محل برگزاری نماز را هم داشتیم. تیمسار... در جلسه توجیهی گفت ما در این عملیات یک شانس داریم و یک بدشانسی. شانس خوبمان این است که، چون نماز عید فطر اول طلوع آفتاب خوانده میشود، خورشید از پشت ما میتابد و شاخص و محل برگزاری نماز جماعت را به وضوح میبینیم.
اما شانس بدمان این است که نمیتوانیم در مرحله رفت هدف را بزنیم، چون جنگندههای عراقی بلند میشوند و فرصت فرار نداریم. به خاطر همین باید دور بزنم و در برگشت اشرف را بمباران کنم. انشاالله که رجوی را هم میزنم. ما به تهران برگشتیم و روز عید فطر را در وزارت بودیم. نماز را پشت آقای پورمحمدی خواندیم. حاجآقای پورمحمدی قضیه را در خطبههای نماز مطرح کرد که نیروی هوایی رفته و اشرف را بمباران کرده است. دعا کنید که عملیات موفقیتآمیز باشد. قرارگاه اشرف را زدیم، اما مسعود کشته نشد.