درسهای ۱۹۳۸ مونیخ را باید کنار گذاشت
در روابط بینالملل، درسهای مونیخ به مماشات با آدولف هیتلر در کنفرانس مونیخ در سپتامبر ۱۹۳۸ گفته میشود.
در روابط بینالملل، درسهای مونیخ به مماشات با آدولف هیتلر در کنفرانس مونیخ در سپتامبر 1938 گفته میشود. نئومحافظهکاری معاصر در قواعد راهبردی و ابزار سیاسی آن، عمیقاً یک ایدئولوژی فاقد پشتوانه تاریخی است. پروژه هزارسالهای که از بیشتر میراث حکومتداری آمریکایی پیش از سال 1991 و نسلهای بسیاری از خرد تمدنی انباشته شده از توسیدید (تاریخنگار یونانی) تا هنری کیسینجر در تلاش برای بازسازی جهان نهتنها اجتناب میکند بلکه به صراحت آن را رد میکند.
این یکی از رویدادهای شگفتانگیز ماندگار پساجنگ سرد است که این عقیده انقلابی و قاطعانه باید با متوسل شدن به تئوری قدیمی جنگ جهانی دوم، نشست 1938 مونیخ، مشروعیت خود را حفظ کند. بنیاد و اساس آن ساده است و به همین دلیل، بهطور گستردهای طنینانداز است: نویل چمبرلین، نخستوزیر بریتانیا در دکترین «هوس صلح» جنگ بهواسطه جاهطلبیهای الحاقگرایانه را اجتنابناپذیر میداند تا زمانی که دیگر نمیتوان آن را با هیچکدام از ابزارهای رویارویی مستقیم بین قدرتهای بزرگ، محدود کرد.
پروفسور اندرو باسویچ خیلی درخشان دو جزء اصلی نشست مونیخ را استخراج میکند: «حقیقت اول اینکه شیطان واقعی است. دوم اینکه برای شکست شیطان فقط یک چیز نیاز است: آنهایی که با آن روبهرو میشوند، شانه خالی کنند.» او مینویسد: «در دهه 1930، دولتهای بیتجربه بریتانیای کبیر و فرانسه بهدنبال مماشات با هیتلر بودند و آمریکای انزواطلب هم آگاهانه از خود کار نمیکشید، بنابراین شیطان راه خود را میرفت.» این تئوری بچگانهای از روابط بینالملل است: شکست در دفاع زودهنگام از خود در برابر قلدری فقط باعث میشود در جهت تقویت رفتارهای سرکشانه خود عمل کند و صحنه برای جنگی بزرگتر و دردناکتر آماده میشود.
سالهای جنگ سرد، دوران جهانگرایی پرهیجانی را از توافق مونیخ بهخود دید که بهموجب آن هر دشمن خارجی، آدولف هیتلر است و هر توافقی، توافق 1938 مونیخ است و هر مناقشه بر سر اراضی همان سرزمینهای سدتنلند (در شمال جمهوری چک) است که از چکسلواکی جدا شدند و جهان آزاد خود را نسبت به آن بیاهمیت نشان میداد. این اضطرابی است که الهامبخش نظریه دومینوی جعلی است که ورود آمریکا در کره و ویتنام را تسریع کرد اما واقعیتهای دوقطبی رقابت جنگ سرد، محدودیتهای قابلتوجهی را بر عملکرد آمریکا برای مقابله با روسیه، رقیب قدرتمند و مجهز به سلاح هستهای خود وارد کرد که باعث کنترل هیجان مماشات میشد.
این محدودیتها با فروریختن دیوار برلین و فروپاشی بلوک شوروی تقریباً یکشبه از بین رفتند. پس از پیروزی نیروهای آمریکایی در جنگ خلیجفارس، جورج اچ.دبلیو بوش پایان «سندروم ویتنام» یا بدبینی کاملاً بحق آمریکاییها از جنگ که ناشی از دههها مداخله فاجعهبار در ویتنام بود را اعلام کرد. دولت جورج بوش پسر مجوز نامحدودی برای مداخله در همهجا علیه هر کسی صادر کرد؛ از جمله علیه «تهدیدات قریبالوقوع» بر این اساس که هرکاری کمتر از آن همان مماشات است. بوش در سال 2003 میگوید: «در قرن بیستم، انتخاب بعضیها دلجویی کردن از دیکتاتورهای آدمکش است که تهدیدهایشان میتوانند به نسلکشی و جنگ جهانی تبدیل شوند. در این قرن، زمانی که مردان شیطانی طرح ترور شیمیایی، بیولوژیکی و هستهای را میریزند، سیاست مماشات میتواند نابودی را رقم بزند که تاکنون روی این کره خاکی دیده نشده است.»
حتی با اینکه چشمانداز تهدیدها از سال 2003 تغییر کردهاند، نئومحافظهکاران توافق مونیخ را کنار میگذارند تا هر گونه مداخله نظامی در خاورمیانه را توجیه کنند. جایی که رویارویی مستقیم بسیار پرهزینه و خطرناک است، همانگونه که در مورد روسیه و چین صدق میکند، تاریخگرایان اصرار دارند هر چیزی کمتر از سیاست کلی، فشار حداکثری بیامان و انزواگرایی برابر با مماشات است.
پس به این مطالبه میرسیم، مطالبهای که همیشه غیرمحتمل بوده اما امروز بهویژه بسیار فوقالعاده بهنظر میرسد که هر گونه نتیجهای از جنگ اوکراین بهجزء شکست کامل روسیه در میدان جنگ، چمبرلین در مونیخ را تداعی میکند.