مطالعه دو کتاب بهنویسندگی مشاوران کامالا هریس نشاندهنده کاهش دیدگاههای تهاجمی در رویکرد سیاست خارجی آمریکاست
آمـریکای قرن ۲۱: هژمونی بیچون و چـرا یا رویکرد متواضعانهتر
در سه سال و نیم گذشته، کامالا هریس، معاون رئیسجمهور آمریکا دقیقاً پژواکی از رئیس خود، جو بایدن، رئیسجمهور آمریکا بود که همان دیدگاه هژمونی جهانی را که تمام رؤسای جمهور آمریکا از جنگ جهانی دوم داشتهاند، منعکس میکرد. چنانچه هریس در سخنرانی خود در سال ۲۰۲۳ با نقل یکی از جملات محبوب بایدن میگوید: «یک آمریکای قوی برای جهان ضروری است.» اما اگر هریس در ماه نوامبر رئیسجمهور شود، به عقیده مشاوران ارشد او آمریکا ممکن است به جایگاه متواضعتری تنزل پیدا کند.
مایکل هرش، ستوننویس فارن پالیسی: فیلیپ گوردن، مشاور امنیت ملی هریس و ربکا لیسنر، معاون مشاور امنیت ملی محورهای یک جهانبینی جدید را بهتصویر کشیدهاند که در آن واشنگتن صادقانه به زیادهرویهای خود در گذشته اعتراف میکند و بهوضوح جاهطلبیهایش را کاهش میدهد. یا همانطور که لیسنر سال 2020 در کتاب «یک جهان با فضای باز: آمریکا چگونه میتواند برنده رقابت نظم قرن 21 باشد» بههمراه یکی دیگر از مقامات دولت بایدن نوشته است: «آمریکا باید برتری استراتژیک و نظم جهانی لیبرال پس از جنگ سرد را که بهطور فزایندهای منسوخ شده، کنار بگذارد.»
لیسنر و نویسنده دیگر این کتاب، ماریا رپهوپر که هماکنون مدیر شورای امنیت ملی بایدن در شرق آسیا و اقیانوسیه است، مینویسند آمریکا بهجای اینکه بخواهد یک هژمون بیچونوچرا باقی بماند، باید با جدیت نقش جهانی خود را کاهش دهد. رویکرد اصلی سیاست آمریکا به زمان وودرو ویلسون، فرانکلین دی روزولت و هری ترومن برمیگردد و حالا وقت آن است که واشنگتن از هدف «مسیحانه» تغییر جهان به شیوه خود صرفنظر کند و در عوض نقش بسیار محدودتری را برعهده بگیرد: صرفاً حفظ یک سیستم جهانی باز که آمریکا در آن میتواند پیشرفت کند.
لیسنر و رپهوپر مینویسند: «همانطور که دوران تکقطبی بهپایان رسیده، هرگونه توهمی درباره توانایی آمریکا برای ایجاد نظم بهصورت یکجانبه و جهانی طبق ترجیحات لیبرال خود نیز باید از بین برود. با اصرار بر نقش رهبری جهانی آمریکا اما حذف اتکا بر برتری که اساس عملیات لیبرال مسیحایی است، یک استراتژی فضای باز با جهانگرایی لیبرال پس از جنگ سرد، بازدارندگی به سبک جنگ سرد و گزینه سنتی کاهش هزینهها شکل میگیرد.»
این رویکرد جدید بهمعنای سازش با رژیمهای اتوکرات و غیرلیبرال و همچنین کنار گذاشتن کمپینهای فشرده ایدئولوژیکی یا استراتژیهای بازدارندگی است که تماماً در جهت منافع عملگرایانه بازنگه داشتن راههای تجارت و تقویت همکاری در مورد مسائل کلیدی از جمله تغییرات اقلیمی، پاندمیهای احتمالی در آینده و قوانین هوش مصنوعی عمل میکند. بهزبان ساده، لیسنر و رپهوپر استدلال میکنند که سیاستهای بازدارندگی و هژمونیک باید با هدف بسیار سادهتر تضمین «مشترکات جهانی قابل دسترس» جایگزین شوند. آنها مینویسند، برای آمریکا بهعنوان ابرقدرت اجتنابناپذیر، یک وظیفه حیاتی باقی مانده و آن این است که آمریکا تنها کشوری است که میتواند یک سیستم باز را تضمین کند.
فیلیپ گوردون هم احتمالاً با این موضوع موافق است؛ حداقل در مورد کنار گذاشتن دخالت ایدئولوژی دینی در سیاست خارجی آمریکا. کتاب گوردون، «باخت بازی مدید: وعده غلط تغییر رژیم در خاورمیانه» که در سال 2020 منتشر شد، تجزیه و تحلیل مفصل تلاشهای مختلف و شکستخورده آمریکا در منطقه است که به 70 سال پیش و به برنامهریزی سازمان سیا برای کودتا علیه محمد مصدق، رئیسجمهور ایران، برمیگردد.
با اینکه گوردون بر افغانستان متمرکز شده که قاعدتاً در آسیای مرکزی است اما او در مداخلات آمریکا در مصر، عراق، ایران، لیبی و سوریه یک روند مشترک میبیند و آن اینکه تغییر رژیم هیچوقت کارساز نبوده است. قانونگذاران آمریکایی مثل یک دیوانه که بارها و بارها یک کار را تکرار میکنند و فکر میکنند اینبار میتوانند نتیجه متفاوتی دریافت کنند، هیچوقت نکات آموزنده درست را یاد نمیگیرند.
گوردون در هرکدام از این موارد، از سال 1953 (مصدق) تا 2 درگیری فاجعهبار در افغانستان (در دهه 80 میلادی و پس از وقایع یازده سپتامبر) تا حمله فاجعهبار به عراق در سال 2003 و تلاشهای گاه و بیگاه آمریکا در مصر، لیبی و سوریه پس از بهار عربی در سال 2011، روندی را کشف کرده است.
او مینویسد: «با اینکه هر مورد متفاوت از دیگری بوده و روشهای مورد استفاده مختلف بودند، تاریخچه تغییر رژیم در دوران بعد از جنگ جهانی دوم در خاورمیانه تاریخچه روندهای تکراری است که در آن قانونگذاران چالشهای سقوط یک رژیم را میدانستند، درباره تهدیدهای پیشروی آمریکا اغراق میکردند، از روایتهای خوشبینانه تبعیدشدگان یا بازیگران محلی قدرتمند و منافع شخصی اندک استقبال میکردند، هولهولکی پیروزی خود را اعلام کردند، هرج و مرج اجتنابناپذیر پس از سقوط رژیم را پیشبینی نمیکردند و در نهایت دیدند که هزینههای این رفتارها بر دوششان افتاد و در برخی موارد به بیش از یک هزار میلیارد دلار و از دست رفتن جان هزاران آمریکایی در سالهای متمادی و حتی دهههای پس از واقعه رسید.»
گوردون اشاره میکند که منتقدان، بهویژه باقی نومحافظهکاران در واشنگتن، معتقدند که در برخی موارد، تغییر رژیم بهخوبی جواب داده است. این موضوع در مورد آلمان و ژاپن پس از جنگ صدق میکند. اما گوردون استدلال میکند که این موارد رخدادهایی منحصربهفرد هستند که فقط در خصوص دو کشور بهشدت پیشرفته پس از یک جنگ جهانی ویرانگر صدق میکند نه کشورهای توسعهنیافته.
اگر اثر جنگ سرد 40 ساله کاهش پیدا نمیکرد، حتی تحولات موفقیتآمیز در آلمان و ژاپن بهاین کاملی رخ نمیداد؛ چون صبر آمریکا همانطور که در بقیه مواقع دیدیم، خیلی سریع تمام میشود. خروج سریعتر آمریکا از اروپا و ژاپن میتوانست ریشه تلاشها برای تغییرات اساسی در برلین و توکیو را تضعیف کند.
با اینکه ارزیابی گوردون ناخوشایند و جامع است اما در واقع نیاز به تغییر را دستکم میگیرد. به این دلیل که در کل این تلاشهای شکستخورده آمریکا برای ایجاد تغییر، به منسوخ شدن روزافزون نظم بینالمللی لیبرال کنونی دامن زده است و این مسئله لیسنر و رپهاپر را نگران میکند.
تاریخی که گوردون بازگو میکند، تاریخی است که ادامهدار خواهد بود. امروز تهدید شماره یکی که دست آمریکا را در خاورمیانه بسته نگه میدارد همان جمهوری اسلامی ایران است که با مخالفتهای خود با «شیطان بزرگ» آمریکایی که زاده کودتای سال 1953 بود و در سال 2003 با حمله آمریکا به عراق شدت گرفت، بهقدرت رسید. در حقیقت، مطالعهای از ارتش آمریکا در سال 2018 نشان داد که «بهنظر میرسد یک ایران جسور و توسعهطلب تنها پیروز» جنگ جورج دبلیو بوش در عراق است؛ دقیقاً برعکس آنچیزی که بوش و نومحافظهکارانش میخواستند.
دور باطلی که ناشی از این انتخابهای نادرست سیاسی بود، مشروعیت آمریکا یا برتری آن را بهعنوان ناظر جهانی تضعیف کرد. حمله غیرضروری با توجیه فریبکارانه برای جنگ عراق و تخلیه منابع و توجه آمریکا در نتیجه آن، زمینه را برای شکست واشنگتن در افغانستان فراهم کرد (که منجر شد بایدن در آگوست 2021 اعلام کند به «عملیات نظامی بزرگ برای بازسازی دیگر کشورها» پایان میدهد که البته نشان میدهد رئیسجمهور آمریکا در راستای توصیه گوردون عمل کرد).
فاجعه عراق همچنین نقاط آسیبپذیر ارتش آمریکا را روی زمین بهبدترین شکل ممکن آشکار کرد و به روسیه، چین و دیگر کشورهای جهان آموزش داد که چگونه بر کشوری که زمانی ابرقدرت حملهناپذیر تصور میشد، غلبه کنند و با آن بجنگند.
علاوه بر آن، آبروریزیای که در عراق و افغانستان اتفاق افتاد، تصویری از عقبنشینی وحشتزده آمریکا را بهنمایش گذاشت که احتمالاً ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه را برای حمله به اوکراین تشویق کرد. (پوتین همچنین برای توجیه حمله خود به اوکراین به حمله یکجانبه آمریکا به عراق استناد کرد.)
همانطور که دیوید کیلکالن، کارشناس عملیات ضدشورش در کتاباش «اژدهایان و مارها: چگونه بقیه جهان یاد گرفت با غرب مبارزه کند» که در سال 2020 نیز منتشر شد، مینویسد، چالش فزاینده برای هژمونی آمریکا از سوی کشورهایی مثل چین و روسیه به شکستهای مکرر آمریکا مرتبط است که میخواهد پیروزی میدان جنگ را به موفقیت استراتژیک تبدیل کند یا آن موفقیت را به صلح بهتر ترجمه کند.» کیلکالن مینویسد: «در 2 دهه گذشته، ابرقدرتی که تک و تنهاست بهخود اجازه داده تا در رشتهای بهظاهر بیپایان از جنگهای مستمر و بینتیجه گرفتار شود که انرژی خود را هدر داده درحالیکه رقبایش شکوفا شدهاند».
بنابراین نظام بینالمللی پس از جنگ، حداقل آنگونه که قبلاً تصور میشد، زمانی که پکن و مسکو اعلام کردند هژمونی آمریکا دیگر برای آنها قابل قبول نیست، از بین رفت.
فراتر از آن، این شکستها باعث شد تا شکافهای عمیقی در سیاست آمریکا ایجاد شود و لیسنر و رپهاپر را به این نتیجه برساند که رهبری سنتی آمریکا دیگر قابل دفاع نیست. این اشتباهات بزرگ سیاسی به بیاعتبار کردن نظام سیاسی در واشنگتن دامن زد و راه را برای دونالد ترامپ، رئیسجمهور پیشین آمریکا و نئوانزواگرایی «اول آمریکا» باز کرد.
لیسنر و رپهاپر مینویسند مطمئناً شکستهای دیگر آمریکا نیز مشروعیت این کشور را بهعنوان رهبر جهانی تضعیف کرده است، بهویژه بحران اقتصادی سال 2008 که ناشی از حرص و طمع والاستریت و ناکارآمدی نهادهای نظارتی واشنگتن بود. اما واضح است که بیش از هر گونه نقص اساسی در داخل خود نظام بینالملل، عمدتاً افراطگرایی آمریکا در برنامه پس از جنگ و گستاخی همراه آن بود که اعتماد جهان به این کشور را از بین برد.
گوردون در نتیجهگیریاش بهاندازه لیسنر و رپهاپر پیشروی نمیکند. گوردون که به حامی پرشور ترانس-آتلانتیک شناخته میشود و در دولت اوباما بهعنوان دستیار وزیر امور خارجه در امور اروپا و اوراسیا خدمت کرد، اذعان میکند که «تب تغییر رژیم هیچوقت از بین نمیرود.» او مینویسد: «سوگیری فرهنگ سیاسی آمریکایی که از سابقه دستاوردها و باورها در برتری خود نسبت به دیگران ناشی میشود، این است که باور داشته باشیم هر مشکلی راهحلی دارد.» بهجای تنظیم مجدد کل سیاست آمریکا، او پیشنهاد میکند که در بیشتر موارد، وقتی صحبت از رژیمهای سرکش میشود «بهترین گزینه برای تغییر رژیم بیشتر شبیه استراتژی بازدارندگی است که پیروزی در جنگ سرد را رقم زد.»
پس این موضوع ما را به کجا میرساند؟ هیچ فایدهای در باز کردن بحث تاریخ و برگرداندن نظام قدیم وجود ندارد. از بسیاری جهات، بهرغم نتیجهگیریهای متفاوت، کتابهای گوردون و لیسنر مثل دو تکه از پازل در کنار هم قرار میگیرند: به لطف فجایع سیاسی که گوردون با جزئیات به آن پرداخته (که او بهعنوان مقام شورای امنیت ملی در دوران باراک اوباما، رئیسجمهور وقت، در آن نقش داشته)، نیاز به نوعی رویکرد فروتنانهتر در کنار محورهای پیشنهادی لیسنر و رپهاپر وجود دارد. این استراتژی احتمالاً تا حدی دوحزبی خواهد بود.
در واقع، براساس نوشتههای گوردون و لیسنر، دو مشاور ارشد سیاست خارجی برای زنی که بهزودی ممکن است رئیسجمهور بعدی آمریکا شود، هیچ شکی وجود ندارد که آنها در حال تدوین انگیزههای ضدمداخلهجویانه در هر دو حزب سیاسی شاید برای دهههای آینده باشند.
اگر ترامپ بهجای هریس رئیسجمهور شود، بعید است که استراتژی باز لیسنر را بپذیرد، حداقل آشکارا این کار را نخواهد کرد. (ترامپ همچنان در لفاظیهایش متحدان آمریکا را تحقیر میکند و از اعمال تعرفههای جدید بهعنوان ابزار جدید سیاست خارجی استفاده میکند.) ترامپ احتمالاً نقش پلیس جهانی آمریکا را کاهش میدهد. ترامپ در خروج آمریکا از افغانستان خیلی مفید عمل کرد و همانطور که گوردون مینویسد، مشتاق بود که از سوریه هم خارج شود. ترامپ برایش سوال بود که چرا آمریکا به شورشیان سوریه کمک میکند تا رژیم بشار اسد سقوط کند. گوردون هم با اشاره به ترامپ میگوید: سوریه با داعش مقابله میکند و باید از شر داعش خلاص شد... حالا ما به شورشیان علیه سوریه کمک میکنیم و هیچ ایدهای نداریم این افراد چه کسانی هستند.»
رهنمودهای لیسنر و رپهاپر ممکن است جاهطلبانه باشند اما همزمان معتدل بهنظر میرسند. هیچ چیزی بیشتر از دههها مداخله ادامهدار سیاست مغرورانه آمریکا این کشور را دچار مشکل نکرده است. این اقدامات از تمایل آرمانگرایانه ولیسون برای تبدیل جهان به جایی «ایمن برای دموکراسی» پس از جنگ جهانی اول شروع شد که به دستورالعمل سیاست دفاعی تهاجمی پال ولفوویتز، مسئول وقت وزارت دفاع از سال 1992 رسید که از سیاست پس از جنگ سرد برای جلوگیری از ظهور قدرتهای نظامی رقیب حمایت کرد. این طرز فکر ولفوویتز و نومحافظهکارانی بود که بعدها به توجیه جنگ عراق کمک کرد.
مفهوم دنیای باز لیسنر و رپهاپر با محاسبات تغییرات زمانه ما مطابقت دارد: از نظر اقتصادی شکاف بین چپ و راست از بین نرفته است. در عوض، همانطور که فرید زکریا در کتاب «عصر انقلاب» مینویسد، برای دو حزب سیاسی، شکاف قدیمی چپ در برابر راست با مبارزه بین کسانی که میخواهند آمریکا را دربرابر دنیا باز نگه دارند در برابر آنهایی که میخواهند آن را ببندند از همیشه بیشتر شده است.
مشکل اساسی دیگری که لیسنر و رپهاپر اشاره میکنند این است که آمریکا ممکن است دیگر نخواهد مدیریت کامل نظام بینالمللی که بهوجود آورده را برعهده داشته باشد. عدم تطابق فزایندهای بین پیچیدگی این نظام جهانی و سطح آگاهی مردم آمریکا بهدلیل نظام سیاسی ناکارآمد وجود دارد. مردم آمریکا ممکن است دیگر متوجه این نظام نباشند که بخواهند آن را حفظ کنند؛ اینکه تجارت آزاد جهانی چگونه عمل میکند و ائتلاف نظامی چگونه امنیت آنها را تامین میکند. حداقل این است که آمریکاییهای کمتری با این نظام همسو هستند.
شکاف داخلی آمریکا میتواند به برخی از راهحلهای لیسنر و رپهاپر آسیب بزند. آنها طرح «بهرهگیری از بخش خصوصی برای منافع ملی» و نزدیکتر شدن حوزه فناوری و واشنگتن به یکدیگر را پیشنهاد میدهند. آنها مینویسند: «دولت بعدی باید «دفتر سیاست علم و فناوری» را به سطح «شورای ملی فناوری نوظهور» ارتقا دهند که با شورای امنیت ملی و شورای اقتصاد ملی همسطح شود.» با این حال رهبران حوزه فناوری در آمریکا مدتهاست که تلاش میکنند فاصله خود را با واشنگتن حفظ کنند، بهویژه در زمینه سیاستهای دفاعی. موارد عجیبی مانند جفتوجور شدن ایلان ماسک و دونالد ترامپ هم وجود دارد.
شاید اساسیترین سوال این است که نظام بینالمللی همانطور که لیسنر و رپهاپر میگویند منسوخ شده است یا نه. بله بسیاری از مشکلاتی که این دو نفر 4 سال پیش تحلیل کرده بودند همچنان باقی مانده است، از جمله افزایش بیاهمیت بودن سازمان تجارت جهانی. اما برخی از دیدگاههای آنها بهروز است. لیسنر و رپهاپر تمایل داشتند ترس جیک سالیوان، مشاور امنیت ملی بایدن و کورت کمپل معاون وزیر خارجه را منعکس کنند که در مطلبی در سال 2019 در فارنافرز با عنوان «رقابت بدون فاجعه» درباره تهدید چین مبنی بر «تلفیقی از سرمایهداری استبدادی و نظارت دیجیتال» هشدار دادند. بهطور مشابه لیسنر و رپهاپر مینویسند که چین در خط مقدم مدل جدیدی از اقتدارگرایی فناوری قرار دارد که میتواند مزایای رقابتی قابلتوجهی را بههمراه داشته باشد.»
بازگشت به اصل خویش
با این حال در 4 سالی که از انتشار این کتاب میگذرد، بهوضوح میتوان دید که چین در دوران ریاستجمهوری شیجینپینگ بهلطف این مدل جدید عقب مانده است، اقتصاد این کشور بهطور جدی دچار رکود شده و شی بهدنبال جذب سرمایهگذاری خارجی بیشتر است.
علاوه بر این، پس از حمله پوتین به اوکراین در سال 2022، واشنگتن تا حدی مجبور شد به نقش پیشین خود بهعنوان مجری جهانی بازگردد. این امر بهویژه زمانی که اتحادیه اروپا از نظر اقتصادی از آمریکا عقب مانده است، صدق میکند. چنانچه اندیشکده بنیاد کارنگی در گزارش جدید خود بهاین نتیجه میرسد که تغییر استراتژیک در سیاست خارجی آمریکا چقدر دشوار است: «پاسخ دولت به این بحران، گسترش نقش امنیتی آمریکا در اروپا و در نتیجه ایجاد یک وضعیت جدید بوده است.» تقریباً همین موضوع را میتوان درباره نقش آمریکا در خاورمیانه پس از حمله هفتم اکتبر حماس به اسرائیل تکرار کرد؛ همانطور که بایدن دید باید ناوها و زیردریاییهای خود را به مدیترانه بفرستد و مجبور بهدفاع هوایی از اسرائیل شود.
با این حال واضح است که ما بهنوعی وارد دوران جدید ضدمداخلهگرایی شدهایم که در آن پیشفرض واشنگتن، فارغ از اینکه چهکسی در کاخ سفید بنشیند، دور ماندن از درگیریهای جهانی در هر جای دنیا و بههر نحو ممکن است و بهنظر میرسد اگر هریس پیروز انتخابات شود، لیسنر و گوردون بازیگران اصلی خواهند بود. گوردون بیشتر یک سنتگراست که تمایلی به دستکاری بیش از حد نقش امنیت جهانی آمریکا ندارد. اما نکته قابل توجه این است که لیسنر که نقش مهمی در پیشنویس استراتژی امنیت ملی بایدن داشت با این حال سال 2022 تصمیم گرفت تا عضوی از کارکنان معاون رئیسجمهور آمریکا باشد تا بر سیاستگذاری برای نسل آینده تاثیر بگذارد.
یکی از دستیاران معاون رئیسجمهور آمریکا در پاسخ به این سوال که آیا هریس از دیدگاههای گوردون و لیسنر تبعیت خواهد کرد یا نه، گفت که طیفی از افراد با دیدگاههای مختلف به هریس مشاوره میدهند و نوشتههای قبلی آنها بازتابی از دیدگاههای شخصی آنهاست. هر کسی که به دنبال درک دیدگاه جهانی معاون رئیسجمهور آمریکاست باید به آنچه که او در صحن جهانی میگوید و عمل میکند، نگاه کند.
درباره رئیس فعلی هریس، شاید ماندگارترین میراث بایدن، میراثی که هریس در ریاستجمهوری خود باید دنبال کند، این خواهد بود که او بهدنبال اعمال نوعی سیاستخارجی بینابینی بود که دوران پلیسی جهانی و این دوره جدید از بازدارندگی را بهیکدیگر وصل کرد. بایدن همچنین تلاش کرد تا یک مصالحه قابل اجرایی را بین اجماع قدیمی در مورد جهانی شدن و اجماع بین حزبی در حال ظهور به نفع حمایتگرایی و سیاست صنعتی پیدا کند. همانطور که جسیکا تی متیوز در فارن افرز مینویسد، باید بهوضوح گستاخی «لحظه تکقطبی» پس از جنگ سرد را کنار گذاشت و ثابت کرد که آمریکا میتواند بدون اقدام نظامی یا لکه ننگ هژمونی عمیقاً در مسائل جهان دخیل باشد.
در عین حال، از زمان حمله روسیه به اوکراین و حمله حماس به اسرائیل، بایدن اغلب به دیدگاه قدیمی پس از جنگ درباره نقش آمریکا استناد کرده و آمریکا را «زرادخانه دموکراسی» (عبارتی که فرانکلین روزولت استفاده میکرد) خطاب کرده و اعلام میکند این رهبری آمریکاست که جهان را کنار هم نگه میدارد.
با توجه به بحرانهای کنونی در سراسر جهان، بهویژه در اروپا، خاورمیانه و احتمالاً شرق آسیا در صورت تشدید مسئله تایوان، این سوال وجود دارد که آیا آمریکا میتواند در شرایطی که هیچ قدرت بزرگ دیگری که دارای نفوذ جهانی نزدیک به واشنگتن باشد، وجود ندارد، به جایگاه پایینتری نزول کند یا نه. اگر بتواند، پس حفظ فضای باز جهانی میتواند یک هدف ارزشمند و شاید دستیافتنی باشد.