| کد مطلب: ۳۹۳۸۳

ناگهان خون/درباره مواجهه شخصی با بمب‌گذاری

صدای ممتد بوق آمبولانس‌ها، صدای پلیس پشت بلندگوها که فریاد می‌زد، برگردید، خیابان بسته است. صدای فریاد فریادهایی که بعد از مدتی به گریه و ضجه تبدیل شد. اینهاست، این خاطرات است که هفت خردادماه که می‌شود، در سرم می‌پیچد.

ناگهان خون/درباره مواجهه شخصی با بمب‌گذاری

می‌گویند مغز در سالگرد اتفاقات بد، به‌صورت ناخودآگاه سالگرد می‌گیرد. هرسال هفتم خردادماه که می‌شود، از ظهر دلشوره دارم. ساعتی از عصر که می‌گذرد، مخصوصاً وقتی صدای اذان بلند می‌شود، دلشوره امانم را می‌برد. بعضی سال‌ها وقتی از صبح چشمم به تقویم می‌افتد به یاد می‌آورم که چرا این دلشوره به جانم افتاده و بعضی سال‌ها نمی‌دانم.

باید بگذرد، بگذرد تا لحظه‌ای در روز ناگهان صدای بوق ماشین پلیسی یا آمبولانسی از خیابان، من را به خود می‌آورد. صدای ممتد بوق آمبولانس‌ها، صدای پلیس پشت بلندگوها که فریاد می‌زد، برگردید، خیابان بسته است. صدای فریاد فریادهایی که بعد از مدتی به گریه و ضجه تبدیل شد. اینهاست، این خاطرات است که هفت خردادماه که می‌شود، در سرم می‌پیچد.

با اینکه 16سال از آن روز می‌گذرد، از هفت خردادماه 1388، اما هنوز همه تصویرها واضح است. می‌گفتند در مسجد بزرگ شیعیان شهر، یعنی مسجد علی‌بن ابیطالب بمب‌گذاری کرده‌اند. ما دانشجو بودیم، آخرین کلاس‌های ترم بود. یک ترم دیگر مانده بود تا فارغ‌التحصیلی من از مقطع کارشناسی. خودم انتخاب کرده بودم که در دانشگاه سراسری شهر زاهدان مهندسی بخوانم. با سابقه خانوادگی که در آن شهر داشتم، با زاهدان غریبه نبودم.

اما آدم در زادگاهش هم باشد و بمب بگذارند، احساس غریبگی می‌کند. به دانشجویان اجازه خروج از دانشگاه را نمی‌دادند. خیابان‌های منتهی به مسجد را بسته بودند. دل در دل ما نبود. صدای آمبولانس و ماشین‌های آتش‌نشانی بیشتر از آنکه برایمان پیام خوبی داشته باشد، اضطراب‌مان را بیشتر می‌کرد. موبایل‌ها هوشمند نبود و در فضای دانشگاه کسی نمی‌توانست اطلاعات درستی بگیرد. باید منتظر می‌ماندیم. خبر اما مخابره شده بود و از ساعتی بعد، پدر و مادرها بودند که تماس پشت تماس. 

ساعت 7:30 عصر بود. مردم برای نماز مغرب و عشا، پشت پیش‌نماز ایستاده بودند، فردی با جلیقه انتحاری وارد مسجد شده بود و در میان نمازگزاران، ضامن جلیقه خود را کشیده بود. یکی از دوستانم که زمان انفجار نزدیک مسجد بود می‌گفت، فقط دود و خون. تکه‌های جان آدم‌ها به دیوارهای مسجد چسبیده بود. 24 نفر کشته شدند و 125 نفر دیگر زخمی. زخم‌ها، زخم سطحی نبود.

پدر یکی از بچه‌های دانشگاه، شنوایی و یک پایش را از دست داده بود. مدتی بعد از این انفجار، یک فرد دیگر با جلیقه انتحاری را دستگیر کرده بودند، اگر او هم خود را منفجر می‌کرد، تلفات خیلی بیشتر می‌شد. بالاخره گذاشتند آنها که خانه دارند و در خوابگاه زندگی نمی‌کنند، از دانشگاه بیرون بروند. اما ترس، اضطراب و خبرهایی که می‌رسید، نمی‌گذاشت لحظه‌ای آسوده باشیم. 

وقتی بیرون از آن شهر زندگی کنی، فکر می‌کنی شیعه و سنی در آن دیار با هم در تضاد هستند. اما من سال‌ها میان آنها زندگی کردم. شیعه و سنی بر سر یک سفره می‌نشینند، با هم در مدارس و ادارات کار می‌کنند و حتی جوانان‌شان با هم وصلت می‌کنند. هیچ مشکلی میان خانواده‌های قدیمی آن شهر با هم وجود ندارد. اما آن روزها نامی مدام در میان مردم تکرار می‌شد.

نامی که بعد از این بمب‌گذاری تبدیل به کابوسی طولانی شده. کابوسی که تا یک‌سال بعد ادامه داشت؛ کابوسی به‌اسم عبدالمالک ریگی و گروه ساختگی‌اش جندالله. آنها خود را مصلح می‌دانستند و در حال انتقام‌گیری بودند. اما در این میان مردم عادی، فارس و بلوچ، زن و کودک و... همه در آتش این انتقام در حال سوختن بودن. 

خیلی فرق می‌کند، درباره بمب‌گذاری شنیده باشید، تااینکه آن را از نزدیک دیده باشید. خیلی فرق می‌کند، در شهری دور از اقوام و خانواده اعلام کنند حکومت نظامی برقرار است و نباید از خانه خارج شوید، تااینکه فقط کلمه حکومت نظامی از اخبار به گوشتان بخورد. هفت خردادماه که می‌شود، تمام خاطرات آن شب و روزهای خانه‌نشینی بعدش به‌یادم می‌آید.

فکر می‌کنم به عکس‌هایی که هر چندوقت یک‌بار با حمله‌ای جدید از عبدالمالک در شهر به‌شکل بنر و بیلبورد بالا می‌رفت. به خون‌هایی که ریخته شد و به روزهایی که گذشت فکر می‌کنم. آن روزها من تنها 22 ساله‌ بودم و هنوز بعد از 16 سال، زخم آن روزها در روحم است؛ وای به‌حال آنها که بی‌گناه در این انتقام‌گیری‌ها عزیزی از دست دادند.  

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار