به سان کندن میوه تلخ / یادآوری یک تجربه شخصی و پویش نه به تصادفات
هر تجربهای که در زندگیمان داشته باشیم، فارغ از اینکه خوب و بد باشد، همیشه تصادف بهشکلی عجیب در ذهنمان جایی برای خودش باز میکند.

هر تجربهای که در زندگیمان داشته باشیم، فارغ از اینکه خوب و بد باشد، همیشه تصادف بهشکلی عجیب در ذهنمان جایی برای خودش باز میکند. اگر خدایناکرده این تجربه همراه با از دست دادن عزیزی باشد که دیگر بدتر. نمیدانم. اول فکر میکردم این احساس عمومیت ندارد و فقط برخیها اینطورند که نمیتوانند بلایی که از قبل بیاحتیاطی خودشان یا دیگری بر سرشان آمده را فراموش کنند.
همیشه هم اینطور نیست که بلا از بیاحتیاطی حاصل آید. گاه بهقولی در زمان اشتباه و در جای اشتباه، باعث میشود که بدبیاری گریبانگیر کسی شود و کار دستش بدهد. این ذات تصادف است یا چیز دیگر، کسی نمیداند. من هم نرفتهام پیاش را بگیرم که چرا و چطور تجربه تصادفها اینقدر شفاف، عین آینه در خاطر آدمی میمانند و پاک نمیشوند.
مخصوصاً آنهایی که تلفات جانی دارند یا خسارتها، عواقب و تبعاتشان سنگین است. مثل این است که کسی از ما بخواهد تابلویی از سانحه رانندگی بکشیم و آن را روایت کنیم. اگر دقت کنید، همیشه موبهمو و با دقیقترین جزئیات، ماجراهای تصادف، فضا، موقعیت، حسوحال، نحوه و زمان رسیدن اورژانس، نیروی کمکی و پلیس را برای دیگران شرح میدهیم.
سالها پیشتر و در زمان نوجوانی، فکر میکنم ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که پسرعمهام را در تصادف با موتور از دست دادم. نمیخواهم این نوشته را شخصی کنم و از اینکه چقدر پیوند دوستی و خویشاوندیمان عمیق بود، برایتان بنویسم. اتفاقی که افتاده بود برای همه ما بهخصوص مادرش خیلی دردناک بود. از دست دادن اولاد برای هر پدر یا مادری سخت است و برای خانواده او هم همینطور. از آن روز بهبعد خانواده عمهام دیگر خانواده نشد. چندسال بعد، پدرش از غصه نبودن بچهاش و نوع مرگ دلخراشش، دق کرد و عمرش را داد و رفت. هروقت با او صحبت میکردم، تکتک لحظههایی که خبر را به او داده بودند، تا اینکه رفته بود سر صحنه تصادف و خونهای کف آسفالت و بیمارستان را بهیاد میآورد.
آن شب از همهجا غم میبارید و هنوز هم میبارد. درخشش شیشهخردههای خونآلود روی کاپوت تاکسی سبززنگی که پسرعمهام با آن شاخبهشاخ شده بود، صدای شیون مادرش و اهل فامیل که در حیاط خانهشان جمع شده بودند و حجله ترحیمی که برای جوانمرگیاش چیده بودند، جلوی چشمم است. مثل اینکه کسی بخواهد میوهای از یک درخت بکند و سختترین کارش این باشد که دستش را دراز کند تا آن را بکند. این تجربه تلخ برای من و خیلیهای دیگر مثل همان چیدن میوه است. صدافسوس که هیچوقت نه شکل، نه جزئیاتش و نه نوع نگاهم به آن تغییر نکرده است.
آن تصادف شوم بود و بنیاد یک خانواده را از هم گسیخته کرد. اگر دوروبرتان را نگاه کنید، کم نیستند خانوادههایی که عزیزشان بر سر همین تصادفات رانندگی پرپر شده است. احتمالاً آنها هم اگر خوب به انبان ذهنشان مراجعه کنند، خوب بتوانند تابلوی مصیبتی که بر زندگیشان آوار شده را بکشند. شاید یکی از دلایلی که اجتناب میکنیم به فرد داغدیدهای، مرگ کسوکارش را با تصادف یادآور شویم، همین رنجی است که آن فرد از بهیاد آوردن تصویری جزئیات آن حادثه دارد.
این روزها که پویش «نه به تصادف» داغ شده و همه درباره این کار فرهنگی حرف میزنند، به این فکر میکنم در کشوری که سالانه چنددههزارنفر قربانی تصادفات رانندگیاش میشوند و چندصدهزارنفر هم درگیر آسیبها، عوارض و گرفتاریهای آن، چقدر به چنین حرکتهای فراگیری نیاز دارد. شاید به این زودیها خودروها یا جادههایمان درست و اصولی نشوند و آمار سوانح رانندگی پایین نیاید، اما حداقلاش این است که میتوانیم در روزهای شلوغ و پرترافیک که خیلیها به دل جاده میزنند، بیشتر احتیاط کنیم.
خیلی وقت است که در خیلی چیزهای دیگر، ملت در بند تجربههای تلخ سانحه رانندگی هم هستند. این واقعیتی تلخ است که درام تصادف در زندگیمان بسیار پررنگ است و خیلیهایمان دستمان به درخت، برای کندن میوه تلخ درخت تصادف میرسد. کمی آرامتر و محتاطتر برانیم.