کتابی برای یک مهاجر
گاهی آدمی برای معنا بخشیدن به زندگی خود یا تحمل و تاب آوری آن به کتاب چنگ میزند تا از تنگنای درونی و ذهنی در نبرد با زندگی درآمده و در برابر ناملایمات آن، از خود مراقبت کند.
گرچه برای کتاب خواندن به سواد نیاز است اما کتابخوانی بیش از سواد به سودای دانستن و میل به آگاهی وابسته است. این میل را اغلب در ذیل نیاز به آگاهی، روشنگری، دانایی و توانایی صورتبندی میکنند یا در سطحی پایینتر به نیاز سرگرمی گره میزنند اما این دلایل تنها شاخص مطالعه و کتابخوانی نیستند.
گاهی آدمی برای معنا بخشیدن به زندگی خود یا تحمل و تابآوری آن، به کتاب چنگ میزند تا از تنگنای درونی و ذهنی در نبرد با زندگی درآمده و در برابر ناملایمات آن، از خود مراقبت کند. ازاینمنظر گزافه نیست که بگوییم کتابخوانی، شکل و شیوهای از مراقبه هم است که انسان را در برابر چالشهای زندگی توانگر میکند.
این مقدمه را نوشتم تا از دوستی مهاجر بنویسم که روزی از من خواست تا کتابی برای خواندن به او معرفی کنم. از او درباره علاقهاش پرسیدم و اینکه چطور کتابی دوست دارد. گفت زندگی خیلی سخت شده و آدم را رنج میدهد، کتابی باشد که حالم را خوب کند و مرا به زندگی امیدوار. این سخن او بهشدت برای من قابل تأمل بود.
اینکه برخلاف یک تصویر کلیشهای، کتاب برای اوقات فراغت نیست که آدمی بهقول شاهرخ مسکوب، پادشاه وقت خود باشد و سر صبر و حوصله گوشهای دنج بنشیند و به خواندنش مشغول و سرگرم شود؛ برعکس کتاب بیش از اوقات فراغت، برای اوقات مشقت است. برای روزهای سختی که یا بار زندگی بر دوش ما سنگینی میکند یا تحمل و تابآوری آن دشوار شده است.
در این نگاه و نگرش، کتاب یک کالای فرهنگی مصرفی نیست، بلکه یک امر تولیدی است که به بازتولید معنا در ذهن و ضمیر خواننده منجر شده و زندگی را برای او تحملپذیرتر میکند و البته فراتر از این، ممکن است لذتبخشتر و شیرینتر سازد. وقتی کتابی به او دادم، او مشتاقانه شروع به خواندن آن کرد و گاهی که به محل کارش میرفتم میدیدم که با تمرکز و با صدای بلند در حال خواندن کتاب است و گاهی هم فرازهایی از کتاب را برای من میخواند یا تعریف میکرد.
گویی از آن بهبعد کتابخوانی به متمم زندگی او تبدیل و بهمثابه پیوست فرهنگی به زیست- جهان او اضافه شده. درواقع او موقعیت محل کارش را به میزانسن کتابخانه تبدیل کرده بود و تجربه زیسته خود را با کتابخوانی به یک خودآگاهی در زندگی روزمره. به گمانم مقصود کتابخوانی چیزی جز این نیست. به فهم زندگی، غنیتر کردن و تحملپذیرتر کردن آن، تا شاید حسرتهای زندگی به امری مسرتبخش تبدیل شود. به گمانم آنهایی که انتظار بیشتری از زندگی دارند میل بیشتری هم به کتابخوانی و آگاهی دارند.
«جورج زیمل»، جامعهشناس شهیر آلمانی در مقاله معروفش «ویژگیهای فرارونده زندگی» میگوید که زندگی دو وجه دارد؛ یکی «زندگی بیشتر» یعنی آدمی تلاش میکند تا بیشتر زنده بماند، بیشتر نفس بکشد و عمر کند و در برابر مرگ مقاومت کند، بیشتر بخورد، بپوشد و از هر آنچه موهبت و نعمت زندگی است بیشتر داشته باشد. وجه دیگر آدمی، اما «بیشتر از زندگی» خواستن است.
بیشتر از ماندن، بودن، تنفس کردن و لذت بردن. «بیشتر از زندگی» یعنی معنا، خلاقیت و اخلاقی که آدمی را از حیث روانی غنیتر کند و عمق ببخشد. همواره بین «زندگی بیشتر» و «بیشتر از زندگی»، کشمکشی وجود دارد که تنشزاست. آدمی در مرز بین این دو زیست، مدام به یافتن یا ساختن معنایی چنگ میزند تا فراتر از بودن خود بایستد؛ جایی که فقط استقرار در زندگی نباشد، اعتلای آن هم باشد؛ هر آن چیزی که خلاقیت و آدمیت آدمی را ممکن و محقق کند. زیمل معتقد است که «بیشتر از زندگی»، چیزی تحمیلشده بر انسان و زندگی نیست، بلکه کیفیت ذاتی زندگی است.
زندگی به تعبیر زیمل، تمایل خاصی دارد که هستیهایی خلق کند که بیشتر از زندگیاند. از خود فراتر رفتن و زیستی زاینده آفریدن. به گمانم اگر لازمه «زندگی بیشتر»، فراهم کردن بیشتر آن است، لازمه «بیشتر از زندگی» خواستن، فهم بیشتر آن است. در این فهم لذتی غنی نهفته؛ لذت رشد و رشد بهانههایی برای لذتبردن تا زندگیکردن از حفظ بقا به حیطه ارتقاء بالا آمده و غنیتر شود.