در برابر مرزبانی و مهربانی
همان جلسۀ نخست کلاسها بود که یکی از دختران بدون تصویر، میکروفن خود را روشن و سؤالی کرد.
همان جلسۀ نخست کلاسها بود که یکی از دختران بدون تصویر، میکروفن خود را روشن و سؤالی کرد. سؤالش را درست نفهمیدم، لهجهاش تمام ذهنم را از آن خودش کرده بود. در ابتدای پروژه که هنوز چیز زیادی از آنها نمیدانستم؛ «دختران افغان». او نه مانند پشتوها گپ میزد، نه مانند هزارهها و هراتیها؛ او فارسی را اصفهانی حرف میزد.
او متولد یا بزرگشدۀ اصفهان بود. نخستینبار بود که چنین جا خوردم و فهمیدم که آن مرزها و شکلها چه بیمعنیاند. بسیار از این اتفاقها رخ داده و هنوز پس از دوسالونیم که از پروژه میگذرد، باز مدام جا میخورم. گویی ما از چیزی میترسیم که نمیشناسیمش. در یکی از نشستها یکی از استادان برجستۀ گرافیک ایران را دعوت کردیم تا دربارۀ بحثی در دیزاین برای دختران صحبت کند.
پیش از جلسه پرسید که آیا ملاحظاتی را از باب مسائل فرهنگی باید رعایت کرد؟ گفتم «تنها چیزی که من رعایت میکنم، این است که فراموش میکنم این دختران از کجا و در کجا هستند. ما فقط درس دیزاین میدهیم به دخترانی که میخواهند دیزاین بدانند؛ همین. مرزبانی نمیکنیم. مهربانی هم نمیکنیم حتی.» به ایشان اما برای یادآوری خودم گفتم: «همان احترامی که به کلاس، درس و دانشجوها همیشه میگذاریم؛ بیهیچ توجهی به محل تولد آنها. مرزبانی و مهربانی در چنین کارهایی آفت است.
چنین رویکردهای از پیش اتخاذشدهای رفتار طبیعی را مصنوعی و تصنعی میکند.» تصورم این بود که احساسات رفتارهایمان را دستکاری خواهند کرد. احساسها هرچه شدیدتر، دستکاریهایشان هم بیشتر. پروژه با یک حس نوعدوستی و همدردی شروع شده بود، اما برای ادامه، به اصول، استاندارد، ساختار و فرآیند نیاز داشتیم.
پس پروژه که راه افتاد، چراغ احساسات را خاموش کردیم و بیهیچ سوگیری دیگری، بیهیچ احساسات سانتیمانتالی پروژه را پیش بردیم، درست مانند تمام دورههای دیگری که برگزار میکنیم. منظم، با دیسیپلین، سخت، سختگیر؛ هم در دیزاین و هم در ارتباطات. باید رأس ساعت یا چند دقیقه زودتر در کلاسهای آنلاین حاضر میبودند.
اگر دیر میرسیدند، نمیتوانستند وارد کلاس شوند و میتوانستند ویدئوی ضبطشده کلاس را ببینند و بشنوند. اگر ایمیلی میفرستادند، باید طبق راهنمای «آداب ایمیل نوشتن» میبود، عنوان ایمیل و متن ایمیل و امضای ایمیل، آدرس ایمیل و حتی اسم فایلی که همراه ایمیل میبود باید فکرشده و درست میبود، وگرنه نخستین پاسخی که دریافت میکردند این بود که لطفاً آداب ایمیلنوشتن را رعایت کنید و فلانچیز و بهمان موضوع را در نظر بگیرید و ایمیل را مجدد ارسال کنید.
ما که تصمیم گرفته بودیم داوطلبانه به این دختران درس دیزاین بدهیم، موظف بودیم که با بهانۀ مهربانیهای احساساتی رقیق کیفیت دوره را کاهش ندهیم. اجازه بدهیم در یک دورۀ حرفهای درس بخوانند و دیزاین یاد بگیرند. این رویکرد اما یکبار از حد گذشت و اتفاق بدی افتاد. چند هفته در ترم سوم از سال دوم دورههای ضبطشدهای در اختیار دختران گذاشتیم. چند هفتهای نیز کلاسهای آنلاین برگزار نشد تا پروژهها را انجام بدهند. بعد روز و ساعت جلسه تغییر کرد. از80-70 نفری که در آن کلاسها شرکت میکردند، کمتر از 20 نفر آمده بودند.
دیر میآمدند و مدام صدای نوتیفیکیشن میآمد که یا باید رد میکردم یا اجازۀ ورود میدادم، تمام تمرکز و توجهم را گرفت. عصبی و کلافه شده بودم. درنهایت کلاسی را که عموماً دوساعتونیم طول میکشید، بعد 50-40 دقیقه تمام کردم و با اوقاتتلخی گفتم دیگر نمیتوانم کلاس را ادامه بدهم. از اینکه بعد از این همه مدت و این همه هفته هنوز دیر سر کلاس میآمدند، احساس شکست داشتم.
احساس میکردم این همه هفته، زمان گذاشتیم و نشد. کلاس که تمام شد، دختری از دختران کلاس ایمیل تلختری فرستاد. ایمیل چنین مضمونی داشت: به فلانی بگویید چون فکر میکند که او متولد یکجا و ما متولد جای دیگری هستیم، به خودش اجازه داده به زبان تندی با ما حرف بزند، اما من این اجازه را به کسی نمیدهم که با من اینگونه حرف بزند و از دورۀ شما برای همیشه میروم.
تکاندهنده بود و در کمال تعجبم عصبانیت داشت جایش را به یک خوشحالی عمیق میداد. غرور آن دختر، اجازهندادنش به هر رفتاری، در چشم من درخشان بود. لحنش بسیار تند بود، اما عمیقاً ستایشش میکردم. بلافاصله همۀ ایمیلها و اکانتهای ما را هم مسدود (بلاک) کرده بود و پیامهای بعدی ما را هم ندید.تفسیرش درست نبود.
عصبانیت من هیچ ربطی به شناسنامههایمان نداشت و اصلاً به یاد نداشتم که دانشجویان این کلاس با دانشجویان کلاسهای دیگر متفاوت است و داشتم با آن بینظمیای که در نظرم غیرقابل تحمل بود، دستوپنجه نرم میکردم. شاید اگر یادم بود که اینها دخترانی هستند که بیش از دیگران رنج بردهاند، ازقضا صبوری بیشتری میکردم. فهمیدم که چراغ احساسات را خاموش باید کرد، اما نه بهتمامی.