| کد مطلب: ۲۳۸۹۵
سوگ و خشم

برای آن خواهرم و این خواهرم الهه محمدی

سوگ و خشم

مرگ ناگهانی برای بازماندگان چون نیزه‌ای تیز و طولانیست که با سرعت نور از آسمان هفتم در میان تن می‌نشیند. هم درد دارد هم رنج.

مرگ ناگهانی برای بازماندگان چون نیزه‌ای تیز و طولانیست که با سرعت نور از آسمان هفتم در میان تن می‌نشیند. هم درد دارد هم رنج. انگار کلیت هستی‌ات را نشانه گرفته است. از آن جنس رنج‌های ویران‌کننده‌ای که «تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی». دو هفته می‌گذرد که این نیزه به‌یکباره بر تن ما نشست و دو هفته است که خواهرم، آن مَه‌دوهفته را ندیده‌ام.

آن‌ها که چنین تجربه‌ای داشته‌اند می‌فهمند که از چه وضعیتی صحبت می‌کنم. وضعیتی که اگر خود را مشغول نکنی آوار فکر و هجمه غم، کمرت را تا می‌کند و اگر هم بخواهی به زندگی روزمره برگردی تا به لطاف‌الحیلی، حداقل برای لحظاتی از زیر خروار فکر بیرون بیایی، پیش خودت شرمسار می‌شوی. شرمسار از اینکه چرا از این غصه نمی‌میری که عزیزت آن زیر خوابیده باشد و تو این بالا کارهای همیشگی‌ات را انجام دهی.

در این وضع و حال بعضی اوقات به این فکر می‌کنی که هنوز هم کسان دیگری این بالا داری. جز آدم‌های نسبی، خواهران و برادرانی داری که اگرچه پدر و مادرمان یکی نیست، ولی همیشه با شادی تو شاد شدند و با سوگ تو عزادار. آنها که نمی‌گذارند شمع نیم‌مرده زندگی‌ات به کلی رو به موت رود و حیاتش ساقط شود. بهانه نوشتن این یادداشت یکی از همین خواهرانم است.

همه این مدت یکی از چیزهایی که از ویرانی کامل نجات‌ام داده است نوشتن بوده؛ نوشتن‌هایی که برای پنهان شدن در پستوی هارد گوشی و کامپیوتر بوده و نه برای انتشار عمومی. من نه همچون شاهرخ مسکوب قلم و فکر سترگی دارم که سوگنامه‌ام به کار کسی آید و نه اولین و آخرین نفری هستم که به تیر غیب دچار شده است. این‌ها هم همه با هزار بدبختی و جان کندن نوشتم تا بگویم هنوز  جای زخم خواهر خونی‌ام گرم است که خبر ابلاغ حکم الهه محمدی، خواهر غیرخونی‌ام، حفره‌ای دیگر در دلم باز و خشمگین‌ام کرد.

جمع اندوه و خشم، معجونی می‌شود که امیدوارم کمتر بشری تجربه کند. به درد و رنج‌های گریزپذیری فکر می‌کنم که نه از جانب هستی، روزگار و طبیعت بلکه از آدم‌هایی هم‌جنس خودمان تحمیل می‌شود و می‌شد که نباشند. به الهه و خانواده‌اش فکر می‌کنم که بعد از آن یک و نیم سال پردرد و رنج چند ماهی طول کشید تا به زندگی بازگردند. به این فکر می‌کنم که همه آن مدتی که در زندان بوده، پدرش به این فکر می‌کرده که چرا پاره تنم شب نباید سر به بالین خود بگذارد؟ به چه کسی آزار رسانده؟ مال چه کسی را دزدیده؟ کدام زخمی بر کسی زده؟ جز اینکه همیشه صدای آنها بوده که جایی صدایشان شنیده نمی‌شود.

به این فکر می‌کنم که با دستور صدور آزادی موقت‌شان چه نوری در دل همه‌مان آمد. یا با تبرئه شدن از جرمی که همه مانور تندرویان بر روی آن بود، گمان کردیم که دیگر عقلانیتی آمده و قرار است که در این آشفته‌بازار و وقتی که هر کفتاری از یک سو برای ایران دندان تیز کرده است، حقیقتاً وفاقی صورت بگیرد و اگر سوءتفاهمی پیشتر بوده کنار گذاشته شود. راستش در میان غم هولناکم شوکه شدم و به این فکر می‌کردم که کدام عقلانیتی در این موقعیت به این جمع‌بندی می‌رسد که زندان رفتن دو خبرنگار بی‌آزار دردی از کسی دوا می‌کند؟

از این خشمگین می‌شوم چرا در چنین جهانی، جهانی که هر آئینه ممکن است تیری از غیب بیاید، جهانی چنین بی‌اعتبار و بی‌ثبات کمی همدلانه‌تر به یکدیگر فکر نمی‌کنیم؟‌‌ ای کاش همگی بدون تجربه‌ای چنین زمخت و دردناک، ذات هستی را درک می‌کردیم، آن وقت بعضی اوقات هم کوتاه می‌آمدیم. می‌فهمیدیم که حالا طوری هم نمی‌شود بگوییم این دو خبرنگار هم پرونده شان مختومه شد و دیگر به زندان بر نخواهند گشت.

با همه این‌ها باز می‌خواهم به الهه بگویم، هر دردی جز مردن درمان دارد. امیدوارم همواره باشی، استوار و بدانی اگر مدعی هم رحم نکند خدا بکند. می‌خواهم بگویم که هیچ چیزی در جهان جز مرگ قطعیتی ندارد، دل قوی دار و به امید روزی که هیچ کسی برای نوشتن و گفتن به بند نیفتد سالم و استوار بمان.

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار