| کد مطلب: ۱۵۴۳۸

برادران نگار

برادران نگار

میثم سعادت

روزنامه‌نگار

نگار دختر شانزده‌ساله آتش‌پاره روبه‌روی خونه ما بود که من چند هفته پیش دیدمش که داشت از دیوار بالا می‌رفت. ساعت یک شب بود و من از کار برمی‌گشتم که حس کردم چیزی روی دیوار می‌جنبد. اول گمان کردم گربه است و بعد دیدم دختری سعی دارد خود را از روی دیوار به خانه‌ای برساند. چشم تو چشم که شدیم دخترک درآمد که به خدا خونه خودمونه دزد نیستم و من لبخندی زدم و رفتم و بیشتر به این فکر می‌کردم که این زن، زندگی، آزادی، تا کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین شهر هم خود را کشانده.

اما قصه از اینجا شروع شد که دو شب پیش نگار در راه بازگشت به خانه بوده که جوانکی مزاحم او می‌شود و حرف درشتی به او می‌زند و برادر نگار هم متوجه شد و دعوایی در کوچه به‌پا شد. خُب اینجا عجیب نیست؛ دعوای ناموسی. بهانه‌ای است برای بیرون آوردن تیزی، عیان‌کردن هیکل‌های ورزشکاری و مشخص‌شدن سره از ناسره و اهالی لاف و مردان عمل. لااقل هر گنده‌لاتی باید دو، سه ماه یک‌بار گرد و خاکی بلند کند و لاتی پر کند که بقیه حساب کار دست‌شان بیاید.

شب بعدش دوباره صدای داد و فریاد به آسمان بلند شد. این عجیب بود. همان افراد یارکشی کرده بودند و دوباره خط و نشان و چاقو و آژیر پلیس و بعد سه‌باره دیشب که هرکدام سوارانی زره‌پوش و کمانگیر را از آن سوی دریا به یاری گرفته بودند و خدا را شکر این سه دعوا منتهی به قتل نشده است.

افسر بی‌حوصله جنوبی که شب آمده مدام فریاد می‌زند برادرها چند دقیقه سکوت کنید اگر حل نشد همه را می‌برم کلانتری. تجربه شاید به او آموخته سکوت طرفین می‌تواند خشم طرف مقابل را کاهش دهد. می‌گوید تعداد نزاع‌ها بالا رفته. خودم توی ذهنم ادامه جمله‌اش را می‌گویم که بازداشتگاه ظرفیت جدید ندارد و همین می‌شود که قلاده‌ها باز می‌ماند و دوباره اینجا، دوباره دعوا.

اما بعد فکر می‌کنم که خُب این همه مشکلات مالی یک جایی بیرون می‌زند. یک‌جایی یک‌ نفراتی از زندگی خسته می‌شوند. یکی از زن‌های همسایه گوجه چیده بود لای نان لواش و به‌ اسم ساندویچ، برای بچه‌هایش ناهار داده بود ببرند مدرسه. من قصه بگویم برای شما؟ یعنی اصلاً از این همسایه‌ها شما دارید؟ گمان می‌کنم جز همسایه‌های آقایان مسئول، بقیه از این دست همسایه‌ها دارند. همه ما، ‌به قول سعدی، رخمان زرد شده است.

نگار در یک لباس‌فروشی بزرگ کار می‌کند که با حقوق ۵۰۰ ماهش می‌تواند ۱۰ متر از آن مغازه را بخرد. چهل‌ویک ‌سال و هشت‌‌ماه. اگر مغازه ۲۰ متری بخواهد باید هشتادوسه سال و چهار ماه کار کند و من هر طوری فکر می‌کنم این خنده‌دار نیست. فقط نشان می‌دهد که با شاگرد لباس‌فروشی بودن، نمی‌شود صاحب مغازه لباس‌فروشی شد.

این فشارآوردن‌ها برای برادران نگار می‌شود سوژه دعوا راه انداختن با «او» که از کوچه ما می‌گذرد. زورشان به اینها نمی‌رسد، از اونها انتقام می‌گیرند. برای فلان آدم مظلوم و بی‌صدا می‌شود فشار خون و سکته. برای یک‌نفر دیگر می‌شود اعتیاد به نوشیدن و کشیدن.

حالا من مسئول هیچ جایی نیستم که راه‌حل بدهم. اما لااقل یک روانشناسی چیزی، حالا که روز روانشناس هم هست، می‌آمد و کمک می‌کرد از نظر روانی اینقدر دچار فروپاشی جمعی نشویم. نمی‌دانم در این شرایط جوک‌گفتن و خندیدن مشکلات را قابل تحمل می‌کند یا دلداری دادن و عبور کردن. نمی‌دانم این روانشناس‌ها چقدر می‌توانند مردم را در عبور از این بحران‌ها کمک کنند. اما این وضعیت برای مردم قابل تحمل نیست و «این پسندیده نیست» شما بیایید کمی به فکر این مردم بی‌نوا باشید، برادران نگار هم، قول می‌دهند، من قول می‌دهم دیگر به دنبال سفره‌کردن شکم یکدیگر نباشند. اگر سخت است شاید راه‌حل آخر این باشد که مدتی سکوت کنید.

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی