«ناصر آلادپوش» درگذشت؛ انسان، دشواری وظیفه است...
ناصر آلادپوش - از مبارزین سالهای پیش از انقلاب و از فعالان بیادعا و مورد وثوق در سالیان بعد - که در یکی از خانوادههای اصیل تهران پرورش یافته و نام او با چند موضوع تاریخی گره خورده بود درپی مدتی بیماری چشم از جهان بست.
نام او که از متن به حاشیه رفته بود پس از آن دوباره بر سر زبانها افتاد که از قول او گفته شد: «امیر انتظام، جاسوس نیست.»
سخنگوی دولت موقت که به اتهام جاسوسی به زندان افتاد خود در یادداشتی در چهلمین روز بازداشت نوشته بود: «امروز صبح آقایان ناصر آلادپوش و سعید باقری به دیدنم آمدند، دیدن آنها که تنها امید من برای تماس با خارج از این چهاردیواری است، همیشه امیدبخش است.» و جای دیگر هم اضافه کرده بود: «انسانترینِ این گروه هستند.»
این اشارات به خاطر آن بود که بخشی از دوره بازداشت خود در ساختمان پشتی سفارت آمریکا در تهران را به گفتوگو با آنها گذرانده بود. سعید باقری (با نام واقعی محمدحسین متقی) که پرونده را به اتفاق آلادپوش در اختیار داشت پیشبینی کرده بود امیرانتظام تا زمان انتخابات ریاستجمهوری (بهمن 1358) در آنجا خواهد ماند و بعد آزاد خواهد شد.
ناصر آلادپوش هم نماینده دادستان در سفارت آمریکا بود و باقری (متقی) در آن مصاحبه به او اشاره میکند: «شهید قدوسی، دادستان کل انقلاب، آقای ناصرآلادپوش را به این اعتبار که قبلا با مهدی هادوی همکاری کرده بود، به عنوان نماینده خود در سفارت آمریکا منصوب کرد و به او اعتماد کامل داشت. قدوسی را من از قم میشناختم و ارتباطم با او بیشتر از آلادپوش بود ولی قدوسی، آلادپوش را از طرف دادستانی انقلاب اعزام کرد تا ادعاهای دانشجویان را بررسی و موضوعات را به او منعکس کند. این ماموریت آلادپوش تنها به موضوع امیرانتظام ربط نداشت بلکه راجع به همه مسائل سفارت آمریکا بود. حتی شامل مسائل مربوط به کارمندان سفارت هم میشد. آلادپوش باید میدید مطالب مطرحشده چقدر وجاهت قانونی دارد و آنچه را موجه میدانست، بازپرسی کند و پروندهای تشکیل دهد و به دادستانی بفرستد... دانشجویان هم نمیتوانستند بر ما فشار وارد کنند چون ازجنس خودشان بودیم اما متأثر از جوّ نبودیم اما دانشجویان در کوران این جوّ بودند.»
باری، سخن از ناصرآلادپوش است و جدای ماجرای امیرانتظام نام او یادآور حسن آلادپوش هم بود. حسن اما که بود؟ حسن آلادپوش یکی از دو قهرمان داستان [واقعی] به قلم دکتر علی شریعتی است:«قصۀ حسن و محبوبه».
شریعتی این قصه را پس از کشته شدن حسن آلادپوش و همسرش – محبوبه متحدین- نوشت که در سال 1355 کشته شدند.
محبوبه متحدین یکی از اولین دختران ایرانی در دهه 50 خورشیدی بود که پوشش بینابین «مانتو روسری» بر تن کرد و بعد از انقلاب 57 نام او بر مدرسۀ عالی دختران نشست به جای فرح.
بعد از انقلاب وقتی فاش شد آن دو به مارکسیسم گرویده بودند ستایشهای قبلی کمرنگ شد و قبل از آنکه این بحث گسترده شود قضایای سال 60 پدید آمد که سبب حذف اسامی مجاهدین اولیه هم شد و آن نام هم تغییر کرد و این تغییر با ارتقای مدرسه عالی دختران به دانشگاه مقارن و مدرسه عالی دختران محبوبه متحدین به دانشگاه الزهرا تبدیل شد. ربط ناصر آلادپوش به این قصه همان نسبت برادری است و با افقهای متفاوت فکری از حیث افراط و میانهروی؛ چراکه ناصر هیچگاه به ورطۀ افراط نیفتاد و از دایرۀ مسلمانی هم بیرون نرفت و نام او بیشتر بهعنوان کسی ثبت شد که در روزهای تنهایی امیرانتظام که تنها مهندس بازرگان از او دفاع میکرد ناصرآلادپوش نیز همداستانِ جاسوسپندارانِ او نشد.
در نیمۀ دهۀ 60 بازرگان جایی نقل کرد آیتالله قدوسی در اول شهریور 1360 شخصاً به او قول حلِ مشکلِ امیرانتظام را داده ولی گفته بود: «فرد مورد اعتماد من نظر شما را دربارۀ او تأیید میکند منتها اولاً باید مراحل قانونی و قضایی طی شود. ثانیاً فضای بسیار ملتهب سیاسی قدری آرام گیرد.»
اندک زمانی بعد اما نهتنها با ترور رئیسجمهوری و نخستوزیر در 8 شهریور فضا ملتهبتر و تندتر شد که خود دادستان کل هم به شهادت رسید و امیرانتظام تنهاتر شد تا پاییز 77 که با وزش نسیم اصلاحات به مرخصی آمد و بازنگشت اگرچه رسماً آزاد نشد و این ناصر آلادپوش بود که نه پیش از انقلاب تحت تأثیر هیجانات حسن قرار گرفت و نه بعدتر جو به شدت منفی پس از اشغال سفارت بر او اثر گذاشت و سالهای بعد را نیز به سلامت و میانهروی سپری کرد و بهای آن را با تنهایی و البته بهگونهای متفاوت با زندانی سابق پرداخت و خود شاید مصداق دیگری شد از شعر بامداد شاعر:
تنهایی/ تنهایی عریان/ انسان، دشواری وظیفه است...