شهر آدمهای یکشکل قصهفروش
هرصبحکه صفحهگوشی را بالا میآوریم، باد نامرئی شبکههای اجتماعی روی شهر میوزد و همه قصهها را یکشکل میکند. انگار صحنهای است که هر روز همان نمایش تکراری روی آن اجرا میشود؛ همان عکسهای کافیشاپی، همان توصیههای انگیزشی، شهری جادوییکه ساکنانش بهطرز عجیبی شبیه هم شدهاند.
هرصبحکه صفحهگوشی را بالا میآوریم، باد نامرئی شبکههای اجتماعی روی شهر میوزد و همه قصهها را یکشکل میکند. انگار صحنهای است که هر روز همان نمایش تکراری روی آن اجرا میشود؛ همان عکسهای کافیشاپی، همان توصیههای انگیزشی، شهری جادوییکه ساکنانش بهطرز عجیبی شبیه هم شدهاند.
انگار دستی پنهان پشت دیوارهای شیشهای اینستاگرام، هر صبح از نو چهرهها، حرفها و روایتها را قالبگیری میکند. سلفیهای همچهره، دلگرمیهای مهندسیشده و شیرینکاریهایی که از کارخانه الگوریتم بیرون میآیند، نفس قصه را در سفری اجباری بهسمت شباهت میبرند؛ جاییکه آدمها دیگر روایتگر نیستند، بلکه نسخههای تکثیرشده یکدیگرند. گویی روح روایت در این سرزمین، زیر خاکستری از تکرار دفن شده است.
این جادوی شباهت، فردیت را میبلعد و قصههای ما را به کالاهایی آماده مصرف بدل میکند؛ جادوییکه روایت را از ریشه خشک میکند و آدمها را آرام به عروسکهای قصهفروش تبدیل میسازد. زمانی قصه ما را کنار آتش دور هم جمع میکرد، دلها را به هم نزدیک میساخت و خیال آیندهای مشترک را زنده نگه میداشت.
اما حالا نمایشگرها، جای آن آتش را گرفتهاند و هرکس را با نسخهای طراحیشده از «خود» تنها گذاشتهاند؛ نسخهایکه برای زندگی نیست، که برای خوشایند الگوریتمها ساخته شده است. ما به «انسان موبایلی» تبدیل شدهایم. تلفنهمراه شده معبدیکه در آن بهجای سکوت و راز، همهچیز باید گفته و عرضه شود؛ چون هرچه آشکارتر، ارزشمندتر است و هرچه پنهانتر، تهدیدی برای سود پلتفرمهاست. در ایران امروز، این روند شکل بومی خودش را دارد؛ زندگی خصوصی، صحنه عمومی شده است.
روایتهای سریع و قابلمصرف، جای داستانهای انسانی و پُرجزئیات را گرفتهاند و از پزشک و معلم گرفته تا سیاستمدار، همه در قالبی استاندارد و تکراری ریخته میشوند. این استانداردسازی چند لایه دارد. اول، الگوریتمها هستند که عادتهای ما را میخوانند و فقط قصههایی را جلو چشممان میگذارند که راحت هضم شوند. دوم، اقتصاد توجه است؛ آن روایتهایی که در ۱۵ ثانیه جا میشوند، بهصرفهترند و برای تولیدکنندگان محتوا سود بیشتری دارند. سوم، فرهنگ تقلید است.
در جامعهایکه «دیدهشدن» معیار موفقیت شده، تقلید از مدلهای پُربازدید، منطقیتر از خطرکردن و گفتن یک روایت تازه بهنظر میرسد و نتیجهاش روشن است؛ قصههایی با یک ریتم، یک زبان و یک پایان. اما تراژدی فقط این نیست که همه شبیه هم شدهاند. تراژدی عمیقتر این است که نیاز به حقیقت و روایت اصیل هم کمرنگ شده است.
در پزشکی، اپلیکیشنهایی که برای بهرهوری طراحی شدهاند، به بیمار فرصت نمیدهند که داستان کامل دردش را بگوید؛ فقط قالبها را پُر میکند و از هر فرد، یک بسته علائم میسازد. در آموزش هم همین است. کلاسهای آنلاین و دورههای انگیزشی، فرمولهای ازپیشساخته میفروشند و به جوان ایرانی یاد میدهند که چطور داستان خودش را «براساس تقاضا» بستهبندی کند؛ نه اینکه چطور زندگی پیچیده و واقعیاش را روایت کند.
بااینحال نباید ناامید شد. قصهگویی همیشه از بالا و از چهرههای مشهور نمیآید که از دل زندگی روزمره هم زاده میشود. کودکان، محله، خانواده و گروههای کوچک هنری هنوز زادگاه روایتهای ناباند که، نه الگوریتمها آنها را میشناسد، نه توان بازتولیدشان را دارد. مقاومت هم میتواند از جای کوچکی شروع شود؛ یک گفتوگوی طولانی، عکسیکه یک واقعیت ساده و صادقانه را نشان میدهد، یا نوشتهایکه نویسندهاش شهرت دیجیتال را پس میزند و فقط میخواهد «حرف واقعی» بزند.
جامعه ما که سالهاست با بحران اعتماد درگیر است، نیاز دارد روایتهایی داشته باشد که نه برای لایکگرفتن نوشته میشوند و نه برای جذب سریع مخاطب. ما محتاج قصههایی هستیم که بتوانند تناقض را تحمل کنند؛ روایتهاییکه بپذیرند درد هست و امید هم هست، خستگی هست و شور هم هست. چنین قصههاییاند که میتوانند فضایعمومی را دوباره زنده کنند و امکان گفتوگو ـ گفتوگویی واقعی، نه نمایشی ـ فراهم آورند.
اما چگونه؟ بهنظرم بخشی از پاسخ فنی است؛ تنظیمات پلتفرمها، الگوریتمهاییکه تنوع را پاداش دهند و مقرراتیکه انباشت دادهها را محدود کنند. بخش دیگر سیاسی و فرهنگی است؛ تحکیم نهادهای مدنی که دوام روایتهای محلی را تضمین کنند و آموزش رسانهایکه مردم را به خواندن روایت عمیقتر تشویق کند. بخش سوم، اخلاقی است؛ هرکدام از ما باید بپرسیم چرا میخواهیم دیده شویم و چه قیمتی برای این دیدهشدن میپردازیم. اگر امروز همه قصهها شبیه هم هستند، فردا شاید کسی اصلاً قصه گوش ندهد و اگر کسی گوش نداد، قصهها میمیرند.