از ضدقهرمانها اشباع شدهام/گفتوگویی با وینس گیلیگان درباره ایده خلق جهان پلوریبوس شخصیتپـردازی و جزئیاتی کــه زنــدگی در آنها جاری است
در میان مؤلفان سینما، آلفرد هیچکاک استاد تعلیق است، اینگمار برگمان فیلسوف پرده نقرهای و الخاندرو گونسالس ایناریتو جهانگرد روح آدمی.
در مطالعات فیلم، کارگردانها معمولاً به نویسنده، نقاش، معمار، شاعر و حتی فیلسوف تشبیه و توصیف میشوند؛ هنرمندانیکه با قوه خلاقه و جوهره خیال، جهانی میآفرینند که زنده است، حضور دارد، یکتا و یگانه است و اگر پیشان استوار باشد و بنیادشان محکم، ماندگار میشوند.
هر کارگردان بزرگ بهواسطه ویژگی یا مهارتی خاص شناخته میشود: درباره فدریکو فلینی گفتهاند که سرشار از تخیل شاعرانه بود و جهانبینی انسانیاش را بیواسطه روی پرده مینشاند. استنلی کوبریک را «معمار کامل سینما» مینامند، استیون اسپیلبرگ «جادوگر قصهگویی تصویری» لقب گرفته و مارتین اسکورسیزی «مفسر روح و وجدان شهر» خوانده شده است.
در میان مؤلفان سینما، آلفرد هیچکاک استاد تعلیق است، اینگمار برگمان فیلسوف پرده نقرهای و الخاندرو گونسالس ایناریتو جهانگرد روح آدمی. از سینما به تلویزیون که برویم، گرچه فرم، مختصات، منطق و قواعد روایت تغییر میکند، باز هم معمارانی حضور دارند که دنیاهایی نو میسازند که شگفتانگیزند، کامل و گاه همسنگ آثار بزرگ سینمایی. کارگردانهایی که مرز میان سینما و تلویزیون را کمرنگ و بلکه محو کردهاند و هر مجموعهای که روی قاب تلویزیون میآورند، خود اثری سینمایی است.
در یک دهه گذشته دنیای تلویزیون چند نام بزرگ به خود دیده که وینس گیلیگان یکی از آنهاست. کارگردانی که بهخاطر تواناییاش در تحول انتظارات ژانر و نوآوریهایش در ساخت ضدقهرمانهای تلویزیونی بسیار ستایش شده است. منتقدان و نویسندگان حوزه رسانه، او را مغز متفکر تحول قصهگویی تلویزیونی مینامند و برخی حتی پا را پیشتر گذاشته و میگویند او نمادینترین چهره صنعت تلویزیون است و اوست که دوباره این رسانه را به عصر طلاییاش بازگردانده است.
او متولد ۱۰ فوریه ۱۹۶۷ در ریچموند، ویرجینیاست و در دانشکده هنرهای نمایشی، سینمایی و رسانهای دانشگاه نیویورک درس فیلمسازی خوانده است. گیلیگان پس از موفقیتهای اولیه در ساخت فیلمهای دانشگاهی به دنیای تلویزیون وارد شد و خیلی زود بهعنوان نویسندهای توانا در سریالهای معاصر بهخصوص سریالThe X-Files (2003-1993) درخشید؛ سریالیکه گیلیگان نویسنده ۲۹ قسمت بود و جز این چند فصل نیز تهیهکننده اجراییاش بود.
اما نقطهعطف اصلی در کارنامه گیلیگان زمانی رقم خورد که او با بریکینگ بد (۲۰13- ۲۰08) یک ضدقهرمان را به تلویزیون آورد و ساختار، روایت و ذات سریالسازی را برای همیشه دگرگون کرد. موفقیت انفجاری «بریکینگ بد»، دنبالههای موفقی چون «بهتره با سال تماس بگیری» (۲۰22-۲۰15) و فیلم سینمایی El Camino (۲۰۰۱۹) را بههمراه داشت که آنها هم برایش موفقیتهای زیادی بههمراه آورد. حالا او دوباره با سریال پلوریبوس به تلویزیون، رسانه محبوباش برگشته و بار دیگر هوش و قدرت تفسیری دراماتیک خود را بهرخ کشیده است.

کارگردانی که او را باید به چشم نویسندهای خلاق دید که بلد است رشد و تحول شخصیتهایش را به تصویر بکشد و دغدغههای اخلاقیشان را بیان و همه اینها را با جزئیات فراوان با ضرباهنگ حادثه هماهنگ کند. کارگردانی که روایتاش چنان وضوح دارد که حتی کُندترین لحظههای آثارش نیز عاری از تنش روانشناسانه و رفتارهای انسانی باورپذیر نیست.
گیلیگان در گفتوگویی که با کانال یوتیوبی معروف «رینجر تیوی» داشته، از پشت صحنه ذهناش و اینکه چگونه جرقهای کوچک از الهام به دنیایی پیچیده و غیرمنتظره پلوریبوس تبدیل شد، پرده برمیدارد و نظراتش درباره نوشتن برای شخصیتها، علاقهاش به ژانر علمی ـ تخیلی و عقبکشیدن از روایت ضدقهرمانهای شرور را شرح میدهد.
وینس، متشکرم که به ما ملحق شدی. بدون اینکه سعی کنیم داستان سریال را لو دهیم، اگر ممکن است به مخاطبان ما توضیح بده که ایده پلوریبوس چهزمانی به ذهنت رسید و چطور در طول زمان پیشرفت کرد؟
جرقه اولیه زمانی خورد که مشغول کار روی سریال «بهتره با سال تماس بگیری» بودیم؛ حدود هشت سال پیش. در دورهای بینابین آغاز سریال «بهتره با سال تماس بگیری» و «اِل کامینو» بودیم. من و پیتر گولد که این سریال را با هم ساخته بودیم، اغلب هنگام ناهار زمانی را به گفتوگو یا تماسهای کوتاه اختصاص میدادیم. آن روزها اغلب به پیادهرویهای طولانی در اطراف محله و نزدیک دریاچه توکا در کالیفرنیا که اتاق نویسندگان سریال هم در آنجا بود، میرفتم.
ایده اولیهام درباره مردی بود که همه با او بسیار مهربانانه رفتار میکنند، بیقیدوشرط دوستاش دارند و هر کاری برایش انجام میدهند. با خودم فکر کردم چرا چنین است؟ پاسخ این «چرا» بعدها روشن شد، اما در آن لحظه فقط مجذوب پرسشم بودم. یعنی زیستن در چنین شرایطی در مخیلهام بود و شکل آن را تصور میکردم. کمکم متوجه شدم که ایده خوبی برای طرح یک فیلم یا یک سریال است. در مراحل ابتدایی هیچوقت مطمئن نیستید با داستانی دوساعته طرفید یا روایتی 100ساعته.
بیشتر که به آن فکر کردم، احتمال میدادم شاید قالب ایدهام برای یک مینیسریال هم مناسب باشد؛ یا شاید چیزی میان این دو. بعد نیز به این نتیجه رسیدم که شاید شخصیت اصلی بهتر است یک زن باشد، نه یک مرد. در همان زمان با بازیگری کار میکردم که خیلی زود دریافتم تواناییهای چشمگیری دارد. من و پیتر گولد، ری سیهورن را برای «بهتره با سال تماس بگیری» انتخاب کرده بودیم و از همان فصل نخست، مدام یکدیگر را متوجه قدرت بازیگری او میکردیم. ری سیهورن کشف بزرگ ما بود و من عاشق نوشتن برای او بودم؛ سایر نویسندگان نیز همین احساس را داشتند. کارگردانها نیز با شور و علاقه با او همکاری میکردند.
حضورش مانند نسیمی تازه بود و کار کردن با او لذت خاصی داشت. به خودم گفتم اگر عاقل باشم، باید پس از پایان این سریال پروژهای تازه در نظر داشته باشم. این درس را سالها پیش، پس از تجربهی «پروندههای ایکس» آموخته بودم: اینکه همیشه باید ایده دیگری در آستین داشته باشی. ازهمینرو با خودم فکر کردم که داستانی برای او بنویسم.
در پنج سال گذشته ایدهات چقدر تغییر کرده است؟ چون هرکسی دو قسمت اول «پلوریبوس» را ببیند، در آن عبارات و احساسی خواهد یافت که حس زندهبودن در این پنج سال گذشته را یادآور میشود. چه مرتبط با ایده ویروسی باشد که نمیدانیم چیست، چه رفتارهایی که «کارول» انجام میدهد؛ همه بسیار بازتابدهنده حالوهوای انسانها در این دوران است. این ایده چگونه با اتفاقات واقعی سالهای اخیر تغییر کرد؟
سؤال بسیار خوبی است و بخش زیادی از آن بهلحاظ زمانبندی، صرفاً حاصل شانس بوده است. همانطور که گفتم از حدود یکدهه پیش در حال فکر کردن به آن بودم. زمانیکه کووید آمد، یادم است با خودم فکر کردم: «اوه، لعنتی، همه تصور میکنند این درباره کووید است.» نهتنها تصور میکنند این درباره کووید است، بلکه آنقدر از کووید خسته و بیزار میشوند که هیچکس نمیخواهد آن را سفارش بدهد. این یک ترس واقعی بود که در تمام سالهای ۲۰۲۰، ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ با خودم داشتم.
خبر خوب و خبر بد برای من این است که من بسیار آهسته کار میکنم. انگار ذوبشدن یک یخچال را تماشا میکنید. زمان میبرد تا چیزی بنویسم یا ایدهای به ذهنم برسد. تا زمانیکه ما آماده شروع این پروژه شدیم، کووید تا حدی کنترل شده بود. اگرچه فکر میکنم هنوز از گرفتاریها و شرایط دیوانهواری که بر همه ما تحمیل کرد، رنج میبریم.
خودت ژانر سریال را چه میدانی؟ علمی ـ تخیلی ملایم توصیفاش میکنی؟
قطعاً علمی ـ تخیلی محض نیست. اگرچه من سعی کردم فرضیه اصلی را تا جای ممکن علمی جلوه بدهم تا از نظر علمی باورپذیر باشد. ولی ما از نظر فنی نیز بسیار کمک گرفتیم. نظر متخصصان رادیو نجوم و نظر مهندسی ژنتیک داشتیم. ولی... بله، برایم جالب بود که کمی آن قوه علمی ـ تخیلیام در پروندههای ایکس را دوباره به کار بگیرم.
من حتی پیش از پروندههای ایکس نیز عاشق داستانهای علمی ـ تخیلی بودم. زمانیکه کودک بودم و در مدرسه ابتدایی درس میخواندم، داستانهایی درباره رباتهای غولپیکر و سفینههای فضایی مینوشتم و سفینه میساختم و ماسک هیولا و ماسک فضایی درست میکردم.
این همیشه چیزی بوده که بهسمت آن کشیده شدهام و اگر ۲۵ سال پیش به من میگفتید که بیشتر بهخاطر نوشتن درامهای جنایی خشن و داستانهایی درباره خریدوفروش مواد مخدر شناخته میشوم، که من واقعاً هیچچیز دربارهاش نمیدانم، میگفتم: «دیوانه شدهای. من قرار است یک آدم علمیـ تخیلی باشم یا قرار است آدمی باشم که کمدی سبک مینویسد.» اما میدانید، وقتی دنبال شخصیتها و داستانها میروید همهچیز عوض میشود. این یکی، بهنوعی مجذوبم کرد.
خب، من اینطور شروع نکردم که بگویم حالا نوبت این است که یک سریال علمی ـ تخیلی دیگری بسازم. از اینکه این داستان چه حسی به من میداد یا چه فکری در سرم میانداخت، خوشم آمد.
خلاصهداستان بریکینگ بد در صنعت تلویزیون به یک افسانه تبدیل شده. کنجکاو بودم بدانم آیا شما برای «پلورابیس» هم چنین چیزی داشتید؟ چیزی که هنگام توضیحدادن برای مدیران اپلتیوی یا مدیران سونی یا حتی وقتی به آدمهای مختلف میگویید که سریال درباره چیست، به آن ارجاع بدهید. آیا برای این سریال هم چنین خلاصهداستانی ساخته بودید؟
بله. یک توصیه خوب برای کسانی که این کار را بهصورت حرفهای انجام میدهند این است که همیشه چیزی داشته باشند که به آن «زمینهچینیِ سریع» میگویند؛ یعنی یک جمله خیلی کوتاه. یک چکیده از اینکه میخواهید سریال درباره چه باشد، یا حداقل، فکر میکنید قرار است درباره چه باشد. این چکیده زمانی که کار را شروع میکنید و همینطور زمانی که میخواهید ببینید مردم چه برداشتی از آن خواهند داشت، به کارتان میآید.
خلاصهداستانِ یکخطیِ «بریکینگ بد» این بود: «میخواهیم آقای چیپس را به صورتزخمی تبدیل کنیم.» با خودم گفتم، باید برای این سریال جدید هم یکچیز جذاب پیدا کنم. برای «بهتره با سال تماس بگیری» چنین جملهای نداشتیم، حقیقت این است که اصلاً نمیدانستیم قرار است با آن سریال به کجا برویم. فقط کمکم و با آزمونوخطا مسیرمان را پیدا کردیم. برای «پلورابیس»، آن جمله یکخطی این بود: «غمگینترین آدم روی زمین تلاش میکند دنیا را از خوشبختی نجات بدهد.» و این شد خلاصهداستان یکخطیِ سریال.
وقتی ایده سریال «بریکینگ بد» شکل گرفت، قرار بود ماجراهای سریال در ریورساید کالیفرنیا اتفاق بیفتد اما بهدلایل مالی و اقتصادی، داستان به نیومکزیکو منتقل شد. مردم هنوز وقتی به نیومکزیکو فکر میکنند، بهیاد دنیای دو سریال «بریکینگ بد» و «بهتره با سال تماس بگیری» میافتند. «پلورابیس» هم در نیومکزیکو فیلمبرداری شده. آیا این منطقه حس رمانتیکی برای شما دارد که حس کنید به آن مناظر آشنا برگشتهاید؟ انگار که حالا اینجا زمینِ خودتان شده باشد؟
نه، هیچ حس مالکیت یا چیزی شبیه به آن در میان نبود. اما من نیومکزیکو را دوست دارم. آلبوکرکی را دوست دارم، صحرا را دوست دارم و فضای اطراف آلبوکرکی را هم واقعاً دوست دارم.
با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد داستان را در جایی کاملاً متفاوت روایت کنم. وقتی سریال را ببینید، متوجه میشوید که واقعاً میتوانست در هر شهری اتفاق بیفتد. شخصیت اصلی ما، کارول استورکا میتواند در هر نقطهای زندگی کند. فکر میکردم منطقیتر است که شروعی تازه داشته باشم؛ اما تنها دلیل اینکه داستان باز هم در آلبوکرکی رخ میدهد این است که ما یک گروه فوقالعاده آنجا داریم.
گروهی که برای من مثل خانوادهاند و دلم میخواست همچنان با آنها کار کنم. موضوع واقعاً همینقدر ساده بود. یک گروه حرفهای و دوستداشتنی، چه پشت دوربین چه جلوی دوربین داریم و همگی از بهترین افرادیاند که تاکنون با آنها کار کردهام. از ته دلم میخواستم، هم آنها همچنان مشغول کار بمانند، هم خودم بتوانم در کنارشان ادامه بدهم و لذت ببرم.
میخواهم درباره سکانس مورد علاقهام در همین دو قسمت اول صحبت کنم؛ آن سکانس سنگین و خیرهکننده 20دقیقه اول و هنگامی که کارول و هِلِن وارد ورنونز میشوند. اگر از بیرون نگاه کنی، میگویی این همان لحظه حمله است. لحظهایکه همهچیز تغییر میکند و تمام آدمهای داخل کافه دگرگون میشوند. آن سکانس، المانهایی از ژانر وحشت و فیلم نوآر دارد. نماهای زیادی شبیه این در «بریکینگ بد» داشتی؛ ترورهای زندان و... اما این صحنه بهنظر میرسد چیز متفاوتی باشد. فیلمبرداری آن سکانس زمان زیادی گرفت؟
یادم نمیآید دقیقاً چند روز طول کشید. خب، صحنههای ورنونز شب گرفته شدند. یکسری از چیزهای داخل ساختمان را احتمالاً روزها فیلمبرداری کردیم یا زمانبندیهایمان را نصفهنصفه تقسیم میکردیم که نصف روز و نصف شب باشد. احتمالاً پنج، شش روز آنجا بودیم، فکر میکنم. من یک جورهایی فلسفه خاص خودم را دارم. یعنی دوست ندارم دو بار از یک نما استفاده کنم. البته هیچ اشکالی ندارد که از یک نما دو باره استفاده کنی؛ بزرگترین فیلمها هم همیشه نماهای تکراری دارند.
اما شخصاً ترجیح میدهم با تحقیق و دقت، نماهایی را انتخاب کنم که یک سکانس را میسازند. من استوریبورد نمیکشم. دوست دارم این کار را انجام بدهم، ولی وسواس فکریـعملی دارم. ازطرفی کشیدن استوریبورد خیلی هم زمان میبرد. بیشتر چیزهایی که میدانم و انجام میدهم، از روزهای کارم در پروندههای ایکس آمده است.
اگر پروندههای ایکس نبود، نمیتوانستم هیچکدام از این کارها را انجام دهم و اکنون اینجا نبودم. تجربه مدیریت سریال و بسیاری موارد دیگر را آنجا یاد گرفتم.از اینکه سکانسی داشته باشم که تا حد ممکن از نماهای تکراری پرهیز کند، لذت میبرم. بههمیندلیل در آن سکانس، همانطور که دیدید، تعداد زیادی برداشت وجود دارد.
آن سکانس حسوحال جنگ دنیاها را دارد؛ حس همان لحظهای که همهچیز در حال تغییر است. ما را بهیاد ماههای آخر سال ۲۰۱۹ میاندازد که دور و برمان را نگاه میکردیم و پیش خودمان میگفتیم چه اتفاقی دارد میافتد؟ چه هدفی داشتی از ساخت آن سکانس؟ مخاطب را کجا میخواستی ببری؟
من داشتم سعی میکردم تمام موتیفها و کلیشههای فیلمهای علمی ـ تخیلی و ترسناکی که مخاطب تا حالا دیده را یادآوری کنم. بله، این کار را با عشق انجام دادم، چون خودم عاشق فیلمهای علمی ـ تخیلیام. چه فیلمهای فوقالعاده، چه فیلمهای آبکی و بیکیفیت؛ فیلمهاییکه از دهههای ۴۰ و ۵۰ میلادی عاشقشان شدم. عاشق تمام آن داستانهای ژانری فوقالعادهام که در آنها دنیا رو به پایان است.
سعی کردم در نوشتن و کارگردانی، تا جایی که میتوانم، با همه آن کلیشهها بازی کنم و هرجا ممکن بود، آن کلیشهها را از زاویهای متفاوت یا برعکس نشان بدهم. نه برای مسخرهکردنشان، بلکه برای اینکه هم کاری تازه و متفاوت بکنم و هم نشان دهم چقدر برایشان علاقه و احترام قائلم.
اگر قسمت اول سریال را تماشا کنید و بعد از یکساعت آن را متوقف کنید، واقعاً تصور دقیقی از فضای اصلی سریال نخواهید داشت. خوشحالم که شرکت اپل هر دو قسمت اول را همان شب نخست پخش کرد. در پایان قسمت اول، کمکم متوجه میشوی چه اتفاقی در راه است اما حتماً باید قسمت دوم را هم دید تا واقعاً فهمید داستان چیست. چون قسمت اول کاملاً در ژانر وحشت و علمی ـ تخیلی است. بعد تلاش میکنیم همه آنها را در پایان قسمت اول وارونه کنیم و از قسمت دوم بهبعد راه جدیدی برویم.
شما در مصاحبهای با نیویورکر در اواخر سریال «بهتره با سال تماس بگیری»، داستانی در مورد کار کردن با مایکل مان و نوشتن برایش تعریف میکردید. مایکل مان میگفت، وظیفه تو این است که سناریویی بنویسی که بازیگران و کارگردان را تحتتأثیر قرار دهد، و امیدوار باشی که وقتی مردم فیلم را دیدند، بگویند وای، نمیدانستم داستان به کجا میانجامد! گرهها و شخصیتها فوقالعاده بودند. در پروژههای شما چیزی که جذاب است، همین تماشای تفکر جمعی و خلاقانه نویسندگان و عوامل فیلم درباره ابعادی فراتر از موضوع سریال است. لحظههای مورد علاقه من در سریالهایت همیشه مربوط به کارهای جزئی شخصیتهاست؛ همین کارهای ساده و کوچک مثل حلکردن مشکل پست، جابهجایی بار، خلاصشدن از شر جسد، ارتباط گرفتن با یکدیگر و.... چطور این صحنههای جزئینگر را مینویسی؟
من خودم هرگز استیون کینگ را ملاقات نکردهام، اما کتاب «درباره نویسندگی» او را واقعاً دوست داشتم. خیلی نکات مهمی از آن یاد گرفتم و چیزی که همیشه در ذهنم مانده این است که او میگوید مردم عاشق دیدنِ فرآیند کارند. دوست دارند دیگران را حین انجام کارشان ببینند، مخصوصاً اگر کار را خوب بلد باشند. اما گاهی شخصیتهایی که ما در سریالها معرفی میکنیم، چندان در کارشان ماهر نیستند. ولی این حرفاش حسابی در ذهنم ماند. آن را احتمالاً وقتی هنوز دانشجو بودم یا کمی بعدش، خواندم و احساس کردم درست میگوید.
من به این موضوع بسیار فکر کردم. بهنظرم رسید باید اولین طرفدار خودت باشی. این را از روی خودستایی نمیگویم. منظورم این است که باید خودت اولین مخاطب یا اولین بیننده چیزی باشی که مینویسی. یعنی چیزی بنویسی که خودت از آن خوشحال شوی، چه خندهدار باشد و چه غمانگیز. البته اجباری به این کار نیست اما من این روش شخصی را دارم و سعی میکنم خودم را راضی کنم. واقعیت این است که من تماشای روند کار را دوست دارم. جزئینگریام با سریال «بریکینگ بد» شروع شد.
دو دلیل هم داشتم؛ اول اینکه همیشه میخواستم چنین چیزهایی را نشان دهم و دوم اینکه ما در «بریکینگ بد» در قصهگویی و داستانسرایی دستمان بسیار باز بود. چیزی که در پروندههای ایکس نداشتیم. گرچه کار کردن در آنجا واقعاً بهترین شغل دنیا بود یا شاید هم دومین بهترین شغل دنیا، اما فرم سریالی اپیزودیک و زمان محدود داشت و مجبور بودیم بسیاری از جزئیات و فرآیندها را حذف کنیم. اما وقتی فرصت داری در مدت طولانیتر و با روایت سریالی، جزئیات فرآیند را نشان بدهی، باید به مخاطب هم اعتماد کنی. و من همیشه به مخاطبانم اعتماد دارم که از خودم باهوشترند.
من این حرف را قبول ندارم که ما در عصر حواسپرتی و توجههای کوتاه زندگی میکنیم. افرادی هستند که «بریکینگ بد»، «بهتره با سال تماس بگیری» و «پلوریبوس» برای آنها ساخته نشده. نمیخواهم از موضع بالا حرف بزنم و بگویم این سریالها خاص هستند اما واقعاً الان همهچیز مخاطب خاص دارد. دنیای تلویزیون تغییر کرده است. اینکه بتوانم داستان خاص خودم را تعریف کنم و بهاندازهای که لازم باشد در داستانسراییام برای فرآیند جا بگذارم. میدانم نباید کند باشد، اما لزومی هم ندارد خیلی سریع باشد. بله. شاید ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن توجهها کم شده، ولی شامل همه نمیشود.
خدا را شکر که مجبور نیستم 20میلیون بیننده داشته باشم، وگرنه اصلاً اینجا نبودم. سرشکنشدن تعداد مخاطبان تلویزیون همیشه خوب نیست، اما باعث میشود دستکم یک سریال را با یک یا دو میلیون بیننده هم موفق دانست. من واقعاً عاشق بینندگانی هستم که جذب میکنیم و میدانم از خودم باهوشترند، بنابراین برایشان مینویسم.
کارول در سریال، شخصیت خود را کاملاً نشان میدهد. مثلاً در سکانس کندن قبر دوستاش. درواقع لجبازی کارول ویژگی اصلی سریالهای «پلوریبوس» و حتی «بهتره با سال تماس بگیری» در نقش کیم است. کارول فکر میکند هیچکس واقعاً تجربه شخصی او را نمیفهمد، چون حالا همه یک تجربه مشترک جدید را میگذرانند. آیا برای این کار باید قواعد یا اصولی داشته باشی؟ مثلاً فرض کن یک سکانس داریم که او باید به هدفی خاص برسد، یا به کشوری دیگر سفر کند. اینکه چه رخ میدهد، چه پروازی را سوار شود، کجا بنشیند و... همگی مسئلهاند. بخشی از مغز باید پیوسته درگیر تعادل احساسی یا ضربآهنگ شخصیت باشد که این فراتر از انجام کارهای ساده است.
بله. این ویژگی کارول نمود دارد. چون ابزار مناسب برای کندن زمین ندارد و حاضر نیست قبول کند کسی به او کمک کند. او واقعاً یک قهرمان لجباز است. من فکر میکنم بهترین نسخه فیلمنامهنویسی زمانی است که همهچیز بهصورت طبیعی پیش برود. وقتی در اتاق نویسندگان با آدمهای باهوشی نشستهای که دوست داری ۱۲ ساعت در روز کنارشان باشی، بهترین بخش کار این است که مدام از خودت بپرسی: «در این لحظه، ذهن والتر وایت یا جیمی مکگیل یا کارول استورک کجاست؟ الان دقیقاً چهچیزی میخواهد؟ مانعهای پیش رویش چیست؟»
اگر روند را آهسته کنی و همهچیز را ریزریز ببینی، همانجا اتفاقات طلایی رخ میدهد. همچنین هر چند وقت یکبار باید هوای تازهای به فکرت بدهی و از خودت بپرسی: «خب، حالا جای جالب بعدی کجاست؟ قرار است این فصل یا این قسمت را به کجا ببریم؟» این علاوه بر اینکه کمککننده است، مفید هم واقع میشود.
این شیوه که تصور و نگاهت دور شود و مدام درباره این فکر کنی که «باید به آن صحنه باحال و خاص برسم»، برای من جواب نمیدهد. وقتی شخصیت هرگز فلان کار را نمیکند که در آن موقعیت قرار بگیرد، چطور میتوان باحال بود؟ اگر در نوشتنِ شخصیتها سهلانگاری کنی و تنبل باشی، شکست میخوری.
همه ما با این کلیشه فیلمهای وحشت آشنا هستیم که مثلاً شخصیتها میگویند «برویم خانه جنزده را چک کنیم. اوه، چراغقوهام خراب شد. میروم زیرشیروانی. باید از همدیگر جدا شویم.» فیلمهایی که همه ما دوست داریم، بیشتر تلاش دارند رفتار عادی و اولیه انسانها را توضیح بدهند. همه آدمها متخصص رفتار انسانیاند.
آدمها حتی بدون رسیدن به بزرگسالی، مثلاً در سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی هم کاملاً رفتار انسانی را تشخیص میدهند. واقعاً میفهمند و بهراحتی به رفتارهای غیرواقعی ایراد میگیرند. اغلب در فیلمهایی که دوستشان داریم از این موارد بهنوعی چشمپوشی میکنیم، اما اگر دلیل منطقیای برای اتفاقات باشد، راحتتر قبولاش میکنیم. مثلاً شخصیتها به این خاطر که صحنه ترسناکتری خلق شود، تنها میروند و زیر شیروانی را بررسی میکنند. ولی اگر دلیل منطقیای برای این کار وجود داشته باشد، راحتتر قبولاش میکنیم.
همین سختی کار است؛ جاییکه واقعاً باید عرق بریزی و سراغ جزئیات بروی. مثل کندن دندان یا کندن مو از سر است. بالاخره باید بفهمی چه بنویسی.
در سالهای گذشته درباره علاقهات به نوشتن داستانهایی درباره آدمهای خوب صحبت کردهای. فعلاً درباره کارول نمیتوان با قطعیت قضاوت کرد. آدم خوبی بهنظر میرسد، البته شاید چندان مهربان و فوقالعاده هم نباشد. ما هنوز او را درستوحسابی نمیشناسیم. فکر میکنی موفق شدهای چنین شخصیتی بسازی؟
میدانید، وقتی شما مینویسید، درواقع دارید به آخرین کاری که انجام دادهاید، واکنش نشان میدهید. مدام از خودتان میپرسید قبلاً چه نوشتهام و حالا باید چه چیزی را تغییر دهم. درباره من اینطور است که دفعه بعد کار متفاوتی انجام دهم. هفت سال فوقالعاده در سریال «پروندههای ایکس» داشتم و ایده نوشتن برای قهرمانها را بدیهی میدانستم. مولدر و اسکالی در آن سریال قهرمان واقعی کلاسیک بودند.
بعد که فرصت نوشتن برای ضدقهرمانها را پیدا کردم، با خودم گفتم؛ «چه تحول هیجانانگیزی! دنیا به این صدای تازه نیاز دارد». این راه را سریالهایی مثل «سوپرانوزها» و «شیلد» باز کردند. حالا ۲۰ سال است احساس میکنم جهان پر شده از ضدقهرمانها و شرورهای بیرحم و تبهکارانی که همهمان طرفدارشان هستیم.
این ویژگی داستانها کمکم به دنیای واقعی هم نفوذ کرده و حالا آدمهایی در دنیای واقعی داریم که میگویند: «درسی که از «بریکینگ بد» میتوان گرفت این است که تا میتوانی به دیگران نارو بزن و پول دربیاور!» برای من این یک داستان عبرتآموز و هشداردهنده است اما برای بعضیها نوعی آرمان است. نمیخواهم دنیا را نجات دهم یا چنین چیزی شبیه آن. اگر میتوانستم حتماً این کار را میکردم، ولی مسئله اصلی این نیست. نمیخواهم بگویم از نوشتن درباره آدمبدها خستهام، ولی سیر شدهام. زمان عقب نشستن و فاصله گرفتن رسیده است.
وقتی اینقدر وارد جزئیات روند میشوی، باید کاملاً خود را بگذاری در ذهن شخصیت و آن نقطهنظر را داشته باشی؛ اینکه خب، اگر جای او بودم حالا چه کار میکردم؟
درست است. نوشتن «بریکینگ بد» و کار کردن با آن آدمهای فوقالعاده یکی از بهترین اتفاقهای زندگیام بود. بهیاد دارم شبی داشتم از اتاق نویسندگی به خانه برمیگشتم. قضیه مربوط به فصل پنجم «بریکینگ بد» است. هوا هم تاریک بود. ناگهان خودرویی کنارم ایستاد. حس کردم یکنفر در ماشین بغلی مرا دید میزند. حس میکردم میخواهد بهطرفم شلیک کند.
وقتی ۱۲ تا ۱۴ ساعت در روز درباره آدمبدها و شخصیتهای تاریک مینویسی، واقعاً وارد ذهنت میشوند. نگاه کردم دیدم مادری است که با فرزندانش در حال بازگشت از مسابقه فوتبال است. آن تجربه مرا به نقطهای رساند که گفتم دیگر بس است. معنای حرفم این نیست که دیگر هرگز درباره آدمبدها و شخصیتهای منفی نمینویسم؛ چراکه من نوشتن را دوست دارم. کارول از نظر من یک قهرمان ناقص است، اما دارد تلاشاش را میکند.
کاری ندارم به اینکه کاری که انجام میدهد درست است یا نادرست، اما او برخلاف والتر وایت و جیمی مکگیل سعی میکند کار درست را انجام دهد. آنها لزوماً توجهی به انجام کار درست نداشتند. این بسیار لذتبخش است. میخواهم بگویم جالبکردن آدمبدها آسانتر از جالبکردن آدم خوبهاست. ساختن شخصیتهای خوب و مثبت، سخت است و یک نوع تناقض عجیب و تأسفباری دارد؛ اما فکر میکنم به امتحانکردناش میارزد..