سـرباز، جوان افتاد/روایت شهادت امیرعلی فضلی، ماهان ستاره و علی حبیبیفر، سربازان شهید در حمله اسرائیل به زندان اوین
ساعت نزدیک به هشت شب چهارشنبه است، آفتاب دیگر غروب کرده و صدای روضهخوانی از قطعه ۴۲ بهشت زهرا قطع نمیشود. انگار جمعیت خیال رفتن ندارد و پای این روضه نشسته. ردیفهای آخر قطعه را به جانباختگان حمله به زندان اوین دادهاند؛ به سربازها، همسایهها، ملاقاتکنندهها، کارمندها و زندانبانها.

ساعت نزدیک به هشت شب چهارشنبه است، آفتاب دیگر غروب کرده و صدای روضهخوانی از قطعه 42 بهشت زهرا قطع نمیشود. انگار جمعیت خیال رفتن ندارد و پای این روضه نشسته. ردیفهای آخر قطعه را به جانباختگان حمله به زندان اوین دادهاند؛ به سربازها، همسایهها، ملاقاتکنندهها، کارمندها و زندانبانها. کنار هر گور، یا ردی از یک ملاقات با گلهایی پرپر شده باقی مانده یا خانواده و دوستانی برای دیدار آمدهاند. یک هفته بعد از تشییع پیکر کشتهشدگان حملات اسرائیل است و حالا بالای هر مزار، تصویری واضح از یک شهید نشانده شده که تاریخ دفن همه آنها از 23 خردادماه 1404 آغاز میشود.
دوستان امیرعلی فضلی، سرباز وظیفه زندان هم کنار مزارش جمع شدهاند؛ مثل همه هفتروز قبل. یک نفر از گروه پنجنفرهشان- امیرعلی، هانی، امیرمهدی، علی و مهران- از دوم تیرماه دیگر به خانه برنگشته و حالا هر غروب برای دیدارش راهی طولانی طی میکنند؛ راه بهشت زهرا، قطعه 42، ردیف 559، جایی که مزار امیرعلی فضلی، ماهان ستاره و علی حبیبیفر است؛ سه سرباز وظیفه شهید حمله اسرائیل به زندان اوین. امیرعلی 22 ساله بود و علی حبیبیفر و ماهان ستاره 24 ساله، هرسه سردژبان و حالا هرسه همخاک و هممزار.
دوستانش میخواهند امیرعلی را با خندههایش به یاد بیاوریم. عکسهایی از آخرین سفر، از آخرین مهمانیها، از ملاقاتهای کوتاه و بیخبر با او روبهروی همان جایی که پیکرش پیدا شد نشان میدهند، عکسهایی از آخرین تصویر پدر بالای مزار پسر. آخرین خاطره همان پیامی بود که امیرعلی در گروه پنجنفرهشان نوشت: «اگر صبح بیدار نشدم، حلالم کنید.» این را یکبار دیگر هم به همپادگانیهایش گفته بود. انگار آن آمادهباشهای پشت سرهم در زندان، کار خودشان را کرده باشند.
سربازهای وظیفه اوین تا یکهفته قبل از حمله، شبها در حیاط زندان میخوابیدند، نباید در آسایشگاه میماندند که مبادا ناگهان حمله شود و زیر آوارها بمانند. امیرعلی بعد از هفتروز آمادهباش، فقط برای یک روز مرخصی میگیرد تا به قولی که به برادر کوچکش امیرمحمد داده بود، وفادار باشد.
امیرعلی و برادرش-محمدامین- آن روز با هم قهر بودند و صبح روز دوم تیرماه، سرباز جوان دیرتر به زندان میرسد؛ چون میخواست برادرش از خواب بیدار شود و به او بگوید: «من با تو آشتی کردم، دوستت دارم، مراقب خودت باش.» صبح روز حمله، پدرش او را به زندان میرساند و دو ساعت بعد، خبر، همهجای شهر میپیچد: «اوین را زدند». دوستانش، همان چهار نفری که حالا دور مزارش نشستهاند، آن شنیدهها و فیلمهای کوتاه دستبهدست شده را باور نمیکردند؛ چون فکر میکردند حتماً جایی موشک خورده که از امیرعلی دور است. آنها این باور را بیشتر دوست دارند، اما بعد کمکم تماسها و گریههای پشت تلفن شروع میشود.
رد پروانه روی دستها
امیرعلی، سرباز 22 ساله زندان اوین حالا کنار ماهان ستاره و علی حبیبیفر به خاک سپرده شده، مثل دوم تیرماه که کنار ورودی جنوبی زندان اوین، کنارشان ایستاده بود، مثل روزهای قبل از آنکه در آسایشگاه، ناهارخوری و سفر باز هم کنار آنها بود.
پیکر هرسه سرباز ساعت حوالی عصر روز بعد از حمله به اوین از خاک بیرون کشیده میشود؛ اول علی حبیبیفر، بعد ماهان ستاره و بعد امیرعلی فضلی. انگار که سه جوانه سبز نورس، زیر آفتاب تند تیرماه از زیر خاک بیرون آمده باشند. این را امیرمهدی، پسرعموی امیرعلی، به چشم خودش دیده بود و حالا یکهفته بعد از آنکه جوانهها از خاک بیرون آمدند، کنار مزارشان نشسته است.
همان لحظههایی که روی بیل مکانیکی ایستاده بود و به بیرون کشیدن پیکرها نگاه میکرد و نمیدانست سومین پیکر متعلق به امیرعلی – دوست و پسرعمویش- است. روی صورت هرسه سرباز خاک نشسته بود و اتیکت نامشان هنوز روی لباسها سالم بود. امیرمهدی او را از خال (تتو) روی دستش میشناسد؛ تصویر یک پروانه روی دست راست امیرعلی جا مانده بود.
امیرمهدی همانطور که کنار مزار نشستهایم، آن صحنهها را دوباره بهیاد میآورد؛ زمانی که دیده بود نزدیک آسایشگاه سربازها شاید 40-30 پیکر داخل کاورها ردیف شدهاند، پیکرهایی از همه قربانیان آن روز اوین. با هر بار بیرون آمدن یکپیکر، دوستان و خانواده امیرعلی باید داخل آن کاورهای سیاه را نگاه میکردند و بهدنبال نشانهای از او میگشتند. حوالی ظهر روز بعد از حمله، یکنفر به خانواده و دوستان امیرعلی گفته بود که پیکری با یک تتو روی دستش پیدا شده، اما آن بدن پیچیده در کاور سیاه هم امیرعلی نبود. پدرش پرسیده بود: «پس پسر من کجاست؟» او جوابش را حوالی عصر همان روز گرفت؛ وقتی که بیلهای خاکبرداری به در جنوبی اوین رسیدند.
موشکها پشت آن در- همان که امیرعلی بارها روبهروی آن ایستاد و با دوستان و خانوادهاش عکس یادگاری انداخت- یک مخروط شاید 15 متری ساخته بودند؛ امیرعلی، ماهان و علی شش، هفتمتر تا آن گودی فاصله داشتند و پیکر آنها درست روبهروی در دژبانی روی زمین افتاده بود و «اگر چندثانیه فرصت داشتند، شاید میتوانستند خودشان را به آنجا برسانند.» امیرمهدی در همان پرسههای قبل از پیدا کردن پیکر سربازها، زنی را دیده بود که با نور گوشی دنبال خواهرش میگشت، او خواهر هاجر محمدی بود که حالا به فاصله سه قبر از امیر علی به خاک سپرده شده. دوستان و خانواده امیرعلی دوم تیرماه، حوالی ظهر بعد از تماسهای تلفنی پشتسر هم، مطمئن شدند باید خودشان را به زندان اوین برسانند.
ظهر آنروز حوالی زندان، خانوادهها به آوارهای باقیمانده از موشک خیره شده بودند و بهدنبال نشانهای از فرزندان، خواهران و همسرانشان میگشتند. امیرمهدی آنروز خودش را به راهروی پشت آسایشگاه سربازها میرساند و جنازههای پیچیده در کاور را میبیند که ماشین اورژانس آنها را با خود میبرد. نیمی از آسایشگاه خراب شده و نیمی از آن سالم مانده بود. خانوادهها و دوستانش تا نیمههای شب، حدود سهصبح، اطراف زندان میمانند تا شاید نشانهای از او پیدا شود. سه، چهار پیکر دیگر تا همان حوالی از زیر آوار بیرون کشیده میشود و آخرین تن نیمهجان ولی زندهای که بیرون کشیده شد، سربازی بهنام آرش بود.
«امیرعلی شهید شده اما خودم نمیخواهم باور کنم.» پدر امیرعلی این را همان ساعتها گفته بود، وقتی که همه از زنده پیدا کردن پسرش ناامید شده بودند. امیرمهدی از آنشب طولانی میگوید؛ وقتی که نزدیک به ساعت سهصبح «ناگهان بیسیم زدند که وضعیت اضطراری است و احتمال حمله هوایی وجود دارد. همه فرار کردند و رفتند، هیچکس آنجا نماند. آمدیم در اتوبان و صبر کردیم. نیمساعت گذشت و وقتی دوباره برگشتیم نزدیک زندان، دیدیم که اتوبوسهای سربازان ستاد زندانها رسیدهاند. حداقل 100 سرباز آمده بودند که باقی زندانیان را تخلیه کنند. تا آنموقع هنوز تخلیه نکرده بودند. تا قبل از آن یک اتوبوس میآمد اما آنموقع تعدادش بیشتر بود.»
تا ساعت 4:30 صبح روز بعد از حمله به زندان، تخلیه زندانیان ادامه داشت و تا همان ساعتها همه خانواده فضلی و دوستان امیرعلی به بیمارستانهایی که احتمال داشت پیکرش به آن منتقل شده باشد، سرزدند و هیچ نشانهای ندیدند. یکنفر برای دلخوشیشان گفته بود که او به بیمارستان بقیهالله منتقل شده و سرپایی درمان شده است، اما این فقط یک دلخوشی ساده بود.
به دنبال پیکر برادر
چندساعت بعد از حمله، مادر، پدر، دایی و دوستانش همه بیمارستانهای تهران را برای پیدا کردن یک نشان از امیرعلی جستوجو میکنند اما هیچ اسمی در این لیستهای طولانی نبود. علی جاننثاری، رفیق 12 ساله امیرعلی، یکی از همان دوستانی بود که آنشب بیمارستان به بیمارستان دنبال نشانی از او میگشت. شب قبل از حمله خواب دیده بود یک هواپیما از باند فرودگاه پرواز کرد و رفت. توی خواب پرسیده بود: «آسمان که بسته است، هواپیما کجا بلند شد؟» از خواب که میپرد، از تلویزیون خبر حمله را میشنود، به دوستی زنگ میزند و این پاسخ را میشنود: «چیزی نیست، امیرعلی از پس خودش برمیآید، برمیگردد و خاطرهاش را تعریف میکند.»
نام امیرعلی در لیست هیچ بیمارستانی نبود: «در هر بیمارستانی حدود 50 اسم در لیست مجروحان بود. یکسری مجروح شده بودند و یکسری شهید. اگر نامی از آنها میپرسیدی، نمیگفتند شهید شده، فقط میگفتند توی لیست هست یا نه؟ آنقدر خوشخنده و پر از آرزو بود، تا چندروز هرکسی که زنگ میزد، میگفت نمیتواند باور کند که او رفته است.» یکنفر به او گفته بود، امیرعلی و دوستانش سرشیفتشان بودند و به احتمال 90 درصد شهید شدهاند.
او هم آنشب را کنار خرابههای اوین میگذراند و همانجا میشنود آن سه نفر ـ امیرعلی، ماهان و علی ـ هرکجا باشند، کنار هماند. خاکبرداری از سمت راست در ورودی زندان اوین، تا ساعت سهصبح ادامه داشت. بعد از یک وقفه کوتاه ـ بابت همان هشدار حمله شب آخر، شبی که تهران تا صبح بیدار ماند ـ آواربرداری دوباره از همین نقطه شروع میشود و دیگر هیچ پیکر زندهای بیرون کشیده نمیشود. حوالی عصر بیل مکانیکی به سمت در جنوبی زندان اوین حرکت کرد و کمکم پیکرهای باقیمانده آن قسمت از زیر خاک بیرون کشیده شد.
علی نمیدانست قرار است تعداد شهدای اوین به عدد 79 نفر برسد. تا آنروز فقط شنیده بود تعداد همه شهدا 71 نفر اعلام شده، ولی نمیتوانست باور کند چون چشمهایشان چیزهای دیگری دیده بود؛ چون «هم دژبانی را زده بود، هم ساختمان اداری و هم در شمالی. در شمالی فقط دو سرباز روی برجک ایستاده بودند که درجا شهید میشوند.» قوهقضائیه سهشنبه هفته گذشته تعداد نهایی شهدای حمله به زندان اوین را 79 نفر اعلام کرد.
یکهفته بعد دوم تیرماه، یکی از سربازهایی که زنده از زیر آوارها بیرون آمده بود، برای سرسلامتی و تسلیت به خانه امیرعلی میرود. پایش آسیب دیده بود و هنوز موج انفجار رهایش نکرده بود. «انگار تعادل نداشت.» علی جاننثاری این را همانطور که کنار مزار امیرعلی نشسته تعریف میکند، سنگ روی قبرش از گل پوشیده شده.
سرباز بازمانده از حمله به اوین برای خانواده امیرعلی تعریف کرده بود که آنروز در تخت پایین خوابیده بود و وقتی صدای موشک اول را میشنود، خودش را به زیر تخت میرساند و بعد صدای مدام انفجارها شروع میشود. همه سربازهایی که طبقات بالای تختها بودند، زیر آوار میمانند. بعد که امدادگرها او را از زیر یک تخت دوطبقه و تکههایی از ساختمان بیرون میکشند، چندساعت بیرون از محوطه نگه داشته میشود. او به خانواده امیرعلی گفته بود آنهایی که نجات داده شدند، نمیخواستند از آنجا بروند؛ «چون خیلیها زنده آن تو مانده بودند.»
آخرین سفر
«آن دو روز مثل صحرای کربلا بود. هیچکس حرف آنیکی را قبول نداشت. از آن آواری که آنجا دیدیم خیلی شهید بیرون آوردند. همان زمانی که ما آنجا 12:30شب آخرین فرزند زنده، یک سرباز بود که او را از زیر آوار بیرون کشیدند. سربازی که ناماش آرش بود. بعد تا ساعت سهصبح آنجا بودیم.» هانی، یکی دیگر از دوستان امیرعلی هم آنروز خودش را به زندان میرساند و تا ساعت سهصبح کنار آوارها بالا و پایین میروند.
یکهفته قبل از جنگ، آخرین سفر را با هم رفته بودند، همان سفر خانوادگی که ماهان ستاره و همسرش هم خودشان را رساندند؛ آخرین خاطرات، آخرین خندهها. ماهان و همسرش قرار بود بعد از تمام شدن سربازی، جشن ازدواج بگیرند. مثل امیرعلی و نامزدش مرجان که منتظر بود آذرماه 1404برسد، سربازی تمام و زندگیشان آغاز شود. «چرا همه سربازهای زندان را آمادهباش آنجا نگه داشتند؟ از دست سرباز که کاری برنمیآید. این سوال در دل همه این خانوادهها مانده است. اسرائیل در ساعتی این جنایت را انجام داد که تعداد زیادی مراجعهکننده آنجا بود و هیچ پاسخی برای آن نیست.
اگر کسی بخواهد از این جنایت حمایت کند، پاسخی برای آن ندارد. به چه میخواستند برسند؟ سرباز و مراجعهکننده به ناحقترین شکل ممکن شهید شدند.» بعد از حمله به زندان، خبری درباره اطلاع داشتن رئیس زندان از حمله به زندان منتشر میشود اما همانروز تکذیب میشود. «من هیچ تلخی از او ندیدم. هرچه بهیاد میآوریم لبخند اوست. رفاقتاش با پدرومادرش خیلی عمیق بود. امیرعلی از سناش فهمیدهتر بود؛ در کاسبی، دوستی و خانوادهاش. حرفهایی که بعد از حمله پخش شده بود، درباره اینکه از قبل حمله اطلاع داده شده بود، دل خانوادهها را خون کرد. اگر از قبل اطلاعرسانی شده بود، باید بهشکل دیگری رفتار میشد.
آن خانواده بعد از داغ فرزندش بهسختی میتواند سرپا شود و ادامه دهد. گلهای از امدادگران نیست، اما آنجا ستاد مدیریت بحران نبود که یکنفر بهعنوان مسئول، پاسخگو باشد. ساعتهای اولی که آنجا بودیم، خیلی از خانوادهها میگفتند یک لیست به ما بدهید که بدانیم عزیزمان از اینجا بیرون برده شده یا نه؟ اما بعد از تشییع، عزت و احترام زیادی گذاشتند و کارها با روال خوبی پیش رفت.» بعد از پیدا شدن پیکرها، هماهنگیهایی برای دفن امیرعلی در تفرش انجام شد، اما به خواست مادرش در قطعه 42 به خاک سپرده شد.
امیرعلی بعد از شهادت در همان محله کودکیاش، خیابان شاپور، از سمت خانه پدر بزرگش به سمت حسینیه تفرشیها تشییع شد و بعد برای خاکسپاری به بهشت زهرا رسید. امیرعلی قرار بود یکم مردادماه تولدش را جشن بگیرد و بعد از پایان خدمتاش با نامزدش- مرجان- ازدواج کند. دختر جوان ولی حالا هرروز، با امیرعلی در بهشت زهرا دیدار میکند. او خبر را وقتی شنید که در راه برگشتن از شمال به تهران بود و وقتی اینترنت وصل شد، تصویری از سردر منفجرشده با موشک زندان اوین را دید. همه میگفتند نگران نباشد و فقط سردر آسیب دیده ولی او میگفت: «امیر هم دژبان است، کنار سردر میایستد.»
دوستان امیرعلی به او میگفتند که اطراف زندان نرود، خودشان به او خبر میدهند. تا اینکه مهران خبر را به او داد: «برادرم رفت».