| کد مطلب: ۴۱۲۸۵

خانه‌های جنگ زده تن‌های زخمی/روایت مادر و دختر ساکن کوچه پنجم خیابان صابونچی تهران که زیر آوار ماندند

یکشنبه ۲۵ خردادماه بود که خانه بر سرشان آوار شد. خانه‌ای در خیابان پنجم خیابان صابونچی.

خانه‌های جنگ زده تن‌های زخمی/روایت مادر و دختر ساکن کوچه پنجم خیابان صابونچی تهران که زیر آوار ماندند

یکشنبه ۲۵ خردادماه بود که خانه بر سرشان آوار شد. خانه‌ای در خیابان پنجم خیابان صابونچی. «ما در حال زندگی معمولی بودیم که یک‌باره انفجار رخ داد. دود بود و تاریکی و آتش و خاک. گاز هم بود که نمی‌شد نفس کشید. همه درگیر و دربه‌در شدیم. خدا به داد همه مردم برسد.» جان مادر سحر را یک مرد موتورسوار رهگذر نجات داده و دوست دارد دوباره او را ببیند: «تا آخرین لحظه با من ماند. آتش جلویمان بود ولی او مرا ترک نکرد و کنار من ماند. هرگز او را فراموش نمی‌کنم.»

سحر و مادرش این روزها ساکن خانه یکی از دوستان‌شان در لواسان‌اند اما خانه آنها به طور کامل تخریب شده و دیگر نمی‌توانند به آنجا برگردند. ماشین سحر هم زیر آوار مانده و وسیله‌ای برای جابه‌جایی ندارند. خسارت خانه‌ و ماشین را هنوز معلوم نیست چه نهادی و چگونه می‌خواهد پرداخت کند. بنیاد مسکن و ستاد مدیریت بحران به خانه آنها آمدند و فرم‌هایی پر کردند و گفتند، با آنها تماس خواهند گرفت. 

مادر سحر از روز شروع جنگ می‌گفت، در خانه خودش راحت است. به همین دلیل هم سحر به همراه دو گربه‌اش به خانه مادرش که در طبقه همکف بود و حیاط داشت، رفته است. فکر می‌کردند اینها مزیت‌هایی برای امن‌تر بودن است. آنها تصور می‌کردند برای منزل مسکونی‌شان اتفاقی نمی‌افتد، وقتی خاله و پسرخاله‌اش همان روز با آنها تماس می‌گیرند که همراه‌شان به هشتگرد بروند، می‌گویند در خانه می‌مانند.

نیم ساعت بعد، حدود ساعت سه‌ونیم بعدازظهر، خانه آوار می‌شود. مادرش روی مبلی نشسته بود که در یک کنج و زیر سه ستون اصلی خانه پشت به دیوار است. کمی قبل آنها ناهار خورده بودند و او تنها پنج دقیقه قبل موبایل‌اش را از شارژ کنده بود. در حال ارسال پیام به دوستانش بوده و مادرش در حال تماشای تلویزیون. گربه‌هایش در دوسویش خوابیده بودند که ناگهان صدای انفجاری از دور می‌آید. گربه‌ها از ترس می‌پرند و زیر میز می‌روند. 

پشت‌سر سحر، دو آیینه قدی بزرگ به دیوار است و پشت آیینه‌ها، دو پنجره قدیمی بزرگ. او خم می‌شود که به گربه‌هایش دلداری دهد و همان گربه‌ها او را نجات می‌دهند. سرش پشت‌میز قرار گرفته بود و کاملاً در خودش مچاله شده بود که ناگهان انفجار رخ می‌دهد. گوش‌هایش از شدت صدا شروع به سوت‌زدن می‌کند و تنها خوشحال بود که موبایل در دست‌اش مانده است: «هیچ‌چیز نمی‌دیدم. تمام دور و برم خاک بود و مادرم که در فاصله دو، سه متری من نشسته بود، برایم قابل دیدن نبود.» 

لوله گاز براثر انفجار ترکیده بود و آنها بوی گاز را استشمام می‌کردند: «مامان نفس عمیق نکش. فقط در حدی که لازم داری نفس بکش.» او چراغ‌قوه موبایل‌اش را روشن می‌کند اما تنها ۱۰ سانتی‌متر جلوتر از خودش را می‌توانست ببیند. پایش را می‌بیند که برهنه است و دمپایی روفرشی که پایش بوده از آن درآمده است. روی شیشه‌خرده‌ها راه می‌رود و تلاش می‌کند خودش را به مادرش برساند. بدن مادرش در حال لرزیدن بود و او با نور چراغ‌قوه بدنش را چک می‌کند و می‌فهمد که زخمی نشده است.

صدای ریختن وسایل خانه و دیوارها را می‌شنود و بوی گاز مشام‌اش را پُر کرده است. سحر از مادرش می‌خواهد از روی مبل بلند شود، پشت ستون برود و دست‌هایش را روی سرش بگذارد. پس از آن شروع به زنگ زدن به دوستان و آشنایاش می‌کند اما موبایل‌اش آنتن ندارد. درنهایت موفق می‌شود یکی از دوستانش را بگیرد اما او هم صدایش را نمی‌شوند. از میان حرف‌هایش تنها یک واژه را می‌شنود: «کمک، کمک.» 

چهره در چهره ترس

سحر درنهایت تصمیم می‌گیرد خودش کاری بکند. چراغ‌قوه را روی بدن مادرش می‌گیرد و متوجه می‌شود پاهایش خونی شده است. می‌ترسد. مادرش زنی ۷۸ ساله، بیمار دیابتی است که وزن بالایی دارد و به‌تازگی زانوهایش را جراحی کرده است. پیرهن مادرش را بالا می‌زند اما زخمی نمی‌بیند: «مادرم با دست مرا نشان می‌داد و جیغ می‌کشید.» چراغ قوه را به‌سمت خودش برگرداند و دید تمام پیراهنش خونی است: «من اصلاً درد را حس نکرده بودم. نگاه کردم و متوجه شدم از ران پایم خون به بیرون فواره می‌زند.»

بوی گاز بیشتر و بیشتر می‌شود و او از تصور اینکه آنها ممکن است در آتش بسوزند، به‌ مرز استیصال رسیده است: «فوبیای من مرگ با آتش است و آرزو می‌کردم کاش چیزی در سرم خورده بود، بیهوش شده بودم و سوختنم را نمی‌فهمیدم.» او دستمالی به مادرش می‌دهد و از او می‌خواهد فقط زمانی که نیاز دارد نفس بکشد. یکی از ملافه‌های روی مبل‌ را هم برمی‌دارد، می‌تکاند و روی سر مادرش می‌اندازد: «مادرم انقدر ترسیده بود که نمی‌توانست راه برود. اگر می‌توانست دنبال من می‌آمد.» سحر یک کیسه پارچه‌ای برمی‌دارد، دور پایش که لخت است، می‌کشد و به سمت در ورودی خانه می‌رود: «۱۰ سانتی‌متر ۱۰ سانتی‌متر جلو می‌رفتم. نمی‌دیدم پایم را روی چه چیزهایی می‌گذارم.» بعدتر که خانه را دیدند، دوستش از او پرسیده چطور از روی این همه شیشه‌خرده رد شده است. سحر سمت در ورودی می‌رود، اما دری وجود ندارد. 

دو لنگه در از جا کنده و پرت شده بودند: «آنجا توانستم کمی نور روز را ببینم.» حیاط خانه آنها با ایرانیت مسقف شده بود و ماشین سحر در گوشه حیاط پارک بوده است: «ماشین با موج انفجار روی درگاه خروجی راه پله پرت شده بود، آوار روی ماشین ریخته بود و راه کاملاً بسته شده بود.» بوی گاز همچنان در مشامش پیچیده و او مدام در حال صحبت با مادرش است: «مامان وایسا من برمی‌گردم. اینجا راه نیست. زمین پر از شیشه‌خرده است.» او از میان خاک و شیشه کفش‌هایش را پیدا می‌کند و می‌پوشد. «جوری از بدنم خون می‌رفت که پیرهنی که تنم بود دیگر نمی‌توانست خون را در خودش بکشد و نگه دارد و روی پایم می‌ریخت.»

در میانه آتش و خاک و تاریکی

سحر می‌گوید، چیزی را در بحران به یاد آورده که همان باعث نجات او شده است: «چندسال پیش، در خانه کودک به این دلیل که بچه‌ها خیلی دچار آسیب می‌شدند از اورژانس خواستیم به ما کمک‌های اولیه یاد دهد. آن زمان به ما توضیح دادند که هرجا خون می‌آید را باید محکم فشار دهیم و با دستمال ببندیم، جلوی خونریزی را بگیریم که از حال نرویم و تمیزی و کثیفی پارچه مهم نیست؛ چون می‌توان عفونت را بعدتر کنترل کرد. اما خونریزی ران پا با همه‌جا فرق دارد. نباید ران را محکم بست و اگر خون به ران پا نرسد، مجبور می‌شوند پا را قطع کنند.» سحر در همان لحظه‌های زیر آوار این را به یاد می‌آورد: «می‌خواستم ملافه را پاره کنم و پایم را ببندم، اما یادم آمد که نباید آن را ببندم.» 

تمام مسیری که او زیر بغل مادرش را گرفته بود تا او را از خانه خارج کند، رد خون در هر قدمی که برمی‌داشته به‌جا می‌مانده است. به پذیرایی که می‌رسند، می‌بینند روبه‌رویشان آتش گرفته است. فریادهای مادرش که می‌گفت «آتیش، آتیش» به آسمان می‌رسد: «من مدام ران پایم را فشار می‌دادم و مادرم را هم گرفته بودم.» دو مرد از دیوار خانه بالا می‌آیند و با فریاد می‌پرسند؛ «کسی در این خانه هست؟» و سحر و مادرش فریاد می‌زنند «کمک، کمک، ما اینجاییم.»، اما صدایشان را نمی‌شنوند.

سحر کمی پیش‌تر سرطان را پشت‌سرگذاشته، سرطان پستان و تخمدان و نباید وزن سنگین را بلند کند. اما مجبور می‌شود از روی آوار مبل‌ها با پای زخمی بپرد و فریادش را بلندتر کند که صدایش را بشنوند و برای کمک بیایند: «آنها به من می‌گفتند بیرون بیایید، الان آنجا آتش می‌گیرد و من التماس می‌کردم که به کمک‌مان بیایند. من نمی‌توانستم مادرم را به تنهایی از آنجا ببرم.» آن‌دو از روی دیوار به داخل خانه می‌پرند. درِ کوچکی که سال‌ها بود از آن استفاده نمی‌کردند، شیشه‌هایش شکسته بود و قاب فلزی پایینِ در از جا کنده شده بود. بالاخره سحر و مادرش از آن در خارج می‌شوند و به حیاط می‌رسند. 

مادرم پشت دیوار است

پس از آن بود که ماموران امنیتی آمدند و دیدند خانه بغلی آتش گرفته و زبانه‌هایش به خانه آنها هم می‌رسد. همه از او می‌خواستند از خانه دور شود و برود، اما سحر فریاد می‌زد: «مادرم پشت دیوار است.» مامواران از او خواستند به سمت ته‌کوچه برود و گفتند، آتش‌نشان‌ها می‌آیند و مادرش را نجات می‌دهند. او قبول نکرده و در همین حین یکی از آنها یک ملافه بسیار کثیف را از روی زمین برمی‌دارد و به سمت سحر می‌گیرد و از او می‌خواهد خودش را بپوشاند: «نمی‌گذاشتند مردم به کمک من بیایند، آنها را عقب نگه داشته بودند و آنها مدام می‌گفتند روی لباس‌هایش پر از خون است. ببینید کجایش خونریزی دارد.»

آنها به سحر می‌گویند، برود و قول می‌دهند که مادرش را نجات دهند. اما سحر می‌بیند که کسی آن سوی دیوار نمی‌رود و همه دارند پشت‌سر او می‌آیند. سحر در کوچه می‌ایستد و شروع به جیغ‌زدن می‌کند: «تا مادرم را از آن‌طرف دیوار نیاورید، من هیچ قبرستانی نمی‌روم. غیرت شما همین است که مرا بپوشانید؟» 

از سحر و مادرش خواستند پیاده تا ته‌کوچه بروند. آنها را به ساختمان اداره بازنشستگی شرکت نفت می‌برند تا نیروهای امدادی برسند. آنجا بودند که زنی ناگهان می‌بیند، جسمی در سینه سحر فرو رفته است: «این چیه؟ شیشه در قلبت رفته است؟ من تا آن زمان آن را ندیده بودم.» بالای سینه چپ سحر شکافته بود و خون تمام لباسش را گرفته بود. زنی که این صحنه را دیده، چنان شوک شد که خون‌دماغ شد و از آنجا رفت. بالاخره اورژانس از راه می‌رسد و شیشه را از پای سحر بیرون می‌کشد: «دست‌های پسری که مامور اورژانس بود، می‌لرزید، یک گاز روی پای من گذاشت و خواست آن را فشار دهم و گفت اگر کسی را دارم بگویم، بیاید و همراهش به بیمارستان بروم.»

همسر سابق سحر که پس از انفجار با او تماس گرفته بود، به آنها می‌رسد و او و مادرش را به بیمارستان مهراد می‌برد: «زمانی که داشتیم می‌رفتیم، برخی از مردم شعار می‌دادند و ماموران امنیتی هم تیر هوایی می‌زدند.» آنها به اورژانس بیمارستان مهراد می‌رسند و سحر به اتاق جراحی سرپایی اورژانس منتقل می‌شود. مادرش را هم به اتاق دیگری می‌برند. 

سحر نیاز به بخیه، تخلیه شیشه و جراحی داشت: «من در حال بخیه خوردن بودم که آدم‌های بدحال از زیر آوار به بیمارستان رسیدند. اورژانس با دیدن ما شوکه شد. آنها فقط صدای انفجار را شنیده بودند.» شیشه‌ها را از بدن سحر خارج کردند و پایش هشت بخیه و روی سینه چپ‌اش چهار بخیه خورده بود. پای چپ او هم خراشی ۱۰ سانتی‌متری داشته که با گاز و پانسمان آن را بستند و تا چندروز خونریزی داشته است. سر او و تمام بدنش را سی‌تی اسکن و رادیولوژی کردند که شیشه در جایی پنهان نمانده باشد یا به ریه او آسیبی نرسانده باشد. قند مادرش هم ۲۰۰ بوده، اما بر اثر حادثه بسیار شوکه شده بود.

یکی از پرستارانی که کارهای مربوط به بی‌حسی سحر را انجام می‌داد دستانش می‌لرزید و گریه می‌کرد و سحر از او می‌پرسد، چه اتفاقی افتاده: «زن و بچه ۹ ماهه من در خیابان سبلان‌ هستند. آنجا را هم زدند؟» سحر از او خواسته با همسرش تماس بگیرد اما پرستار به او می‌گوید، همسرش جواب نمی‌دهد و همان موقع دوباره با او تماس گرفت و گفت، همسرش «ضجه» می‌زند: «می‌گفت من امشب باید شیفت باشم و در بیمارستان بمانم. حال همسرم خوب نیست.» سحر می‌گوید شیشه‌ای بزرگ را از پای او درآوردند که باعث شده عصب‌اش آسیب ببیند اما پاره نشده و نیاز به زمان طولانی برای ترمیم دارد.

موج انفجار باعث آسیب به خانه‌های پشت آنها هم شده بود. در ساختمان سحر و مادرش که چهار طبقه است، هیچ‌کس جز آنها ساکن نبوده است. بقیه ساکنان در روزها و ساعت‌های پیش از سانحه خانه‌هایشان را ترک کرده بودند. بیشترین آسیب را خانه سحر و مادرش دیده، چون در طبقه همکف و به موازات جایی بوده که انفجار در آن رخ داده است. در طبقات بالایی، شیشه‌ها شکسته و قاب پنجره به داخل خانه پرتاب شده بود و سحر می‌گوید: «اگر خانه بودند، ممکن بود خرده‌شیشه‌ها در بدن‌هایشان فرو برود.» در حال حاضر سحر، مادرش و خاله او در خانه یکی از دوستانش در لواسان زندگی می‌کنند. 

بی‌نشانی از زندگی

روی دیوار فروریخته خانه، ستاد بحران و وزارت مسکن یک کاغذ زده‌ و نوشته بودند: «مالک محترم آمدیم حضور نداشتید، با این شماره تماس بگیرید». همه همسایه‌ها قرار گذاشتند و به آنجا رفتند. آنها به ستاد بحران گفتند الان در محل هستند و خواستند برای بازدید بیایند. همان روز بود که یکی از گربه‌های گمشده‌اش را زیر کابینت‌های تخریب‌شده دیده اما انقدر ترسیده بود که بیرون نیامد: «آخر هم از دست‌مان فرار کرد.» 48 ساعت اول ماموران امنیتی آنها را به محدوده خانه راه نمی‌دادند، اما بالاخره اجازه دادند داخل خانه بروند. سحر و دوستانش برای پیدا شدن دو گربه‌اش غذا و آب می‌گذاشتند و نزدیک یک‌هفته بعد یکی از گربه‌هایش را همسایه‌ها دیدند و با او تماس گرفتند.

او برای پیدا کردن گربه‌اش و برداشتن اسناد و مدارک‌شان به خانه می‌رود اما باز هم با ممنوعیت ورود مواجه می‌شود. آن روز متوجه می‌شود که یکی از لوله‌های آب خانه هم ترکیده و خانه را آب برداشته است. 24 ساعت آب وارد خانه‌ای شد که از انفجار پایین نیامده بود، اما حالا سقف همه طبقاتش ریخته است. درنهایت رفتگری که کوچه را تمیز می‌کرد، شیر فلکه آب را می‌بندد: «سیم‌های برق‌ آنجا را هم وصل کرده بودند و آویزان بود و آب هم به راه خودش می‌رفت. نمی‌دانم آن نیروی خدمات شهرداری با چه جرأتی رفت آنجا و شیر فلکه را بست؟ هیچ‌کس هم به او کمک نکرد. ما به آتش‌نشانی زنگ زدیم و گفتیم یک لوله در طبقه چهارم ترکیده است و کف طبقه سوم، 15سانتی‌متر آب ایستاده است. اما آتش‌نشانی گفت ما برای تخلیه آب زیر 30 سانتی‌متر به محل نمی‌آییم؛ چون اگر 15 سانتی‌متر آب برود داخل سازه چیزی نمی‌شود، ولی الان سقف همه خانه‌ها ریخته است.»

از روزی که خانه خراب شد، کسی نیامد به سحر، مادرش و دیگر ساکنان آن خانه بگوید شما الان کجا می‌مانید: «من در جنگ قبلی سن کمی داشتم اما یادم می‌آید که به آوارگان جنگی در مدارس، مساجد و هتل‌ها اسکان می‌دادند، اما این‌بار نه آژیر زدند و نه سرپناهی درست کردند. سه‌ماه بود که حقوق بیکاری من را نداده بودند، حقوق بازنشستگی مادرم را هم نداده بودند.» به سحر گفتند ماشین‌اش اسقاطی شده و برای بیمه بدنه نیاز به صورتجلسه پلیس راهور دارد. او بارها با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته و درنهایت نماینده بنیاد مسکن و پلیس ۱۱۰ با هم از راه می‌رسند.

او به سوالات هر دوی آنها جواب می‌دهد و این مسئله بسیار سخت بوده است. بنیاد مسکن تلاش داشته او را به اداره بکشاند و او از نماینده بنیاد مسکن خواسته همانجا بماند و همه مدارک را به او نشان می‌دهد. پلیس به سحر می‌گوید، از صبح آن روز دهمین ماشینی است که او برای صورتجلسه زیر آوار ماندنش به محل‌ حادثه رفته است: «پلیس به من گفت یکی از صاحبان خودرو با بیمه بدنه تماس گرفته و به او گفتن،د ماشینی که بر اثر جنگ تخریب شده به آنها ارتباطی ندارد و دولت باید هزینه آن را بدهد.» پلیس به او می‌گوید وقت‌اش را تلف نکند و دنبال بیمه نباشد.

ستاد بحران هم تمام خسارت‌های خانه و ماشین آنها را ثبت کرده و در جواب سحر که پرسیده چه کار باید بکنند، می‌گوید: «من مسئول ثبت خساراتم. باید مراجعه و پیگیری کنید.» سحر می‌گوید هیچ رسیدی به آنها داده نشده و اجازه عکس گرفتن از فرم‌ها را هم به آنها ندادند: «نماینده بنیاد مسکن به ما گفت با ما تماس می‌گیرند اما شماره‌ای که بتوانیم ما با آنها تماس بگیریم در اختیارمان نگذاشتند.» 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه جامعه
پربازدیدترین
آخرین اخبار