درباره عکسی از یک مراسم خاکسپاری
کاکو، داغت نبینم
مرگ حق است و یک روز از روزهای خدا روزی ما هم میشود. میدانم ستون آگهی ترحیم صفحه دیگری است. اما رفیقم خواهر دستهگلش را به خاک سرد سپرد تا از سردی خاک، آتش سینهاش کمتر شعله کشد.
مرگ حق است و یک روز از روزهای خدا روزی ما هم میشود. میدانم ستون آگهی ترحیم صفحه دیگری است. اما رفیقم خواهر دستهگلش را به خاک سرد سپرد تا از سردی خاک، آتش سینهاش کمتر شعله کشد. قرار نیست برایتان روضه بخوانم که اگر بخواهم هم بلدش نیستم. میخواهم درباره مهربانی بنویسم. میخواهم چند خط از مواجههام با یک مراسم خاکسپاری بنویسم… میخواهم یک سند درباره شیراز و شیرازی در روزنامه به یادگار بگذارم. رفیقم بچه شیراز است. شیرازی بودن یعنی وقتی میشنوی عزیزت داغدار شده همه کار و زندگی را تعطیل میکنی تا به داد صاحب عزا برسی. شیرازی بودن یعنی یک دوست از سر صدق و صفا زیر بازوی داغدیده را میگیرد و دوست دیگر اشک دیدهاش را پاک میکند.
شیرازی بودن یعنی خانه همه فامیل و دوست و آشنا میشود خانه تو. شیرازی بودن یعنی هر که رخت عزا به تنت ببیند در آغوشت میگیرد و بر تو رأفت میبرد. شیرازی بودن یعنی گورکن و قرآنخوان هم با اشک تو اشک میریزند و از جان و دل میکنند و میخوانند. شیرازی بودن یعنی راننده تاکسی سختش است مسیر دارالرحمه را قبول کند و سوار ماشینش که میشوی میگوید کاکو داغت نبینم. شیرازی بودن یعنی وقتی میفهمی اعضای بدن عزیز جوان ازدسترفتهات میتواند زندگی انسان دیگری را به او برگرداند پا روی دل ریش ریشات میگذاری و میبخشی. شیرازی بودن یعنی وقتی گوشه کافهای در حال نوشتن این چند خطی، صاحب کافه بالای سرت بیاید و بگوید چته کاکو چرا ایقد تو همی؟
رفیقم میخواهد روی سنگ خواهرش بتراشد
ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
علی، کاکو، داغت نبینم.