درباره عکسی از انهدام ۱۰۰ شبکه هرمی
چه جوانانی اسماعیل
آن روزها تب گُلدکوئست و شرکتهای هرمی داغتر از چیزی بود که تصور کنی. آنقدر داغ که تا آنروز بارها و بارها توسط رفقایم پرزنت شده بودم. القصه ساعت ۴ بعدازظهر وسط یکی از خیابانهای تهران من بودم و دویست آدرس که تا یک ساعت دیگر اهالیاش دستگیر میشدند. آدرسها در دستم بود و قلبم کف آسفالت خیابان. من خیلی از این بچهها را میشناختم. هیچکدامشان قاتل و جانی نبودند. «چه جوانانی اسماعیل! میبینی! بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند»
ده دوازده سال پیش یک روز گرم تابستان قرعه یکی از تلخترین و عجیبترین آفیشهای خبری به نامم افتاد. مدتی برای یکی از مجلات همشهری عکاسی میکردم. تغییر و تحولات شهرداری باعث شد که سردبیرها و دبیرهای گروه مجلات هم تغییر کنند.
در بین اهالی رسانه رسم بود که وقتی دبیری، سردبیری، از مجموعهای منفک میشد باقی دبیرها و خبرنگارها هم استعفای خودشان را اعلام میکردند تا هم رسم رفاقت به جا آورده باشند، هم اینکه دست تیم جدید را در چینش اعضای تحریریه باز بگذارند. من هم استعفایم را تقدیم سردبیر جدید کردم. این آقای سردبیر در نگاه امروز در دسته ارزشیها قرار میگرفت اما خدا جای حق نشسته، از آن بدخیمهاش نبود.
برگه استعفا را که دادم، از زحماتی که برای مجله کشیده بودم تشکر کرد و درخواست کرد تا پیدا کردن عکاس جدید یکی دو آفیش را عکاسی کنم. قبول کردم که ایکاش نمیکردم. جناب سردبیر روی برگه آدرسی نوشت و گفت ساعت ۳ بعدازظهر برو به این آدرس. گفتم خب، از چه چیزی عکاسی کنم؟ گفت آنجا که رسیدی یک نفر با تو تماس میگیرد.
سر ساعت ۳ رسیدم. دوربینم را روی دوشم انداختم و حوالی آدرس شروع به قدم زدن کردم. مدتی بعد جوانی سر راهم سبز شد و پرسید از طرف آقای فلانی آمدی؟ گفتم بله. گفت دنبالم بیا. دنبال جوان وارد پایگاهی شدم که پر بود از پلیس و لباس شخصی. طولی نکشید که متوجه شدم جماعت در حال تدارک حملهای هستند. گوشه اتاقی ایستادم و خودم را مشغول تنظیمات دوربین کردم و نشستم به انتظار تا یکی بیاید و بگوید که از جانم و از دوربینم چه میخواهند.
پسر جوان به ضمیمه مرد مسنتری با چند برگه A4 به سراغم آمدند. روی برگهها بالای دویست آدرس نوشته شده بود. آقای ضمیمه یک سری کپی از آدرسها به دستم داد و گفت رأس ساعت ۵ یکی را انتخاب کن و برو عکس بگیر. هاج و واج برگهها را گرفتم. بالای برگه چیزی با این مضمون نوشته شده بود (طرح ضربتی جمعآوری شرکتهای هرمی). آن روزها تب گُلدکوئست و شرکتهای هرمی داغتر از چیزی بود که تصور کنی.
آنقدر داغ که تا آنروز بارها و بارها توسط رفقایم پرزنت شده بودم. القصه ساعت ۴ بعدازظهر وسط یکی از خیابانهای تهران من بودم و دویست آدرس که تا یک ساعت دیگر اهالیاش دستگیر میشدند. آدرسها در دستم بود و قلبم کف آسفالت خیابان. من خیلی از این بچهها را میشناختم. هیچکدامشان قاتل و جانی نبودند. «چه جوانانی اسماعیل! میبینی! بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند» با خودم گفتم از روی آدرسها چهار جا که نزدیک است را انتخاب میکنم و زنگ خانهها را میزنم و خبر میدهم که فرار کنند.
شما که غریبه نیستید حتی به یکی دو آدرس هم سر زدم. تیم ضربت اما زودتر رسیده بود. پروژه نجات در همان چند دقیقه اول شکست خورد. کنار خیابان، نشستم به انتظار و سر ساعت پنج یکی از تلخترین آفیشهای زندگیام را عکاسی کردم. موقع عکاسی، جوانهای خوشخیالی را میدیدم که به وقت پرزنت کردن کراوات زده حرف از کباب غاز در خیابانهای منهتن میزدند و هنگام حمله پلیس با زیر شلوار راهراه و شلوارک دور سفرهای محقر نان بربری سق میزدند.