سربازان بیسلاح
پدر و مادری که با هر صدای انفجار، دلشان هزار تکه میشود. اما بااینهمه، آنها ماندهاند. در شهری که نیمهتاریک است، در خیابانی که فردایش معلوم نیست، آنها ایستادهاند. قصهی این روزها فقط آمار نیست.

وقتی صدای پدافند، موشک، بمب و جنگندهها با آسمان درهممیآمیزد و شهر در هالهای از وحشت فرو میرود، بسیاری از مردم راهی دیاری امن میشوند. خانوادهها، کودکان، سالخوردگان و... حق دارند که بترسند، حق دارند که بروند. اما در این میان، گروهی دیگر هستند که میمانند؛ نه از روی اجبار، که از روی نوعدوستی و وظیفه! آتشنشانانی که بهجای ترک شهر، بر نردبانهای لرزان بالا میروند تا جانی را نجات دهند. آنها دلشان را به دل واقعه سپردهاند.
هرجا که موشکی فرود میآید، پیش از آنکه گردوخاک بنشیند، صدای قدمهایشان میرسد. در میان دود، در دل آتش، بیآنکه لحظهای درنگ کنند، خودشان را به نقطهی حادثه میرسانند. خواب، مدتیاست که از چشمهایشان کوچ کرده، خستگی جایی در قاموسشان ندارد. مثل نگهبانان خاموش شب، بیدارند تا شهر بیدار بماند؛ تا جان بماند. برایشان مهم نیست که خانهی ویرانشده، خانهی کیست، مهم این است که نجات هنوز ممکن است، حتی اگر فقط یکنفر مانده باشد.
امدادگرانی که چمدان نبستهاند، چون دستانشان بهجای بستن چمدان، زخمها را میبندد. فرشتگان بیپروا، با دستهایی که زخم را مرهم میشود و گامهایی که از دل ترس عبور میکند. این روزها نه شب را دیدهاند، نه آرامش را. آنها نخستین کسانیاند که با شنیدن صدای انفجار، بدون آنکه بپرسند «کجا؟» و «کی؟»، راه میافتند. در جادههای خاکی، در میان آوار، با برانکارد و کیف نجات، میدوند بهسوی جانهایی که چشم به راهند. در این روزها که همه در پی پناهند، اینان پناه شدهاند.
خود زخمیاند، اما مرهماند؛ خود خستهاند، اما تکیهگاهاند. بیادعا، بیتوقف، در مسیر زندگیبخشی در دل مرگ. پزشکانی که از خانه دور ماندهاند تا خانههای بیشتری از ویرانی دور بماند. همه کسانی که در دل شبیخونها چراغ امید شدهاند. اعضای هلالاحمر، پزشکان، پرستاران، رانندگان اورژانس و… قلب تپندهی امید در روزهای بیرحم جنگ. کسانی که در دل صدای موشک و ضجه، آرام و استوار بالای سر زخمیان ایستادهاند. اورژانس نهفقط یک خودرو با آژیر است، بلکه نخستین نبض زندگی است در لحظهای که مرگ سایه انداخته. پزشکانی که لباس سفیدشان رنگ خون گرفته، پرستارانی که بدون حتی یک ساعت استراحت، از مجروحی به مجروح دیگر میدوند.
آنان که عزیزان خود را ندیدهاند، چون انتخاب کردهاند که برای عزیزان دیگران بجنگند. در بیمارستانهای پر از اضطراب و زخم، لبخند و قوتقلب آنهاست که باقیماندهی امید را زنده نگه میدارد. و در سایهی آنهمه اضطراب و انفجار، قصهای دیگر جریان دارد؛ قصهی متصدیان پمپ بنزین و نانوایانی که نرفتهاند، ماندهاند. آنها که میدانند اگر شعلهای فروکش کند، اگر آمبولانسی به مقصد برسد، اگر خانهای گرم بماند، بخشیاش به شانههای همین بیادعایان تکیه دارد. نانواهایی که هر بامداد شعلههای تنور را روشن میکنند تا شهر از نان بینصیب نماند.
کارگران پمپ بنزین که با هر صدای انفجاری، بنزین در باک میریزند و نگران نیستند که نکند مقصد بعدی، موشک بعدی، سهم آنها باشد. آنها ایستادهاند؛ بیلباس نظامی، بی عنوان رسمی، اما در خطمقدم خدمت. و در میانهی هراس و هیاهو، صدایی دیگر شنیده میشود؛ صدای خبرنگارانی که بهجای ماندن در پناه، راهی صحنه میشوند. روزنامهنگارانی که دوربین و قلمشان سپرشان شده و حقیقت را از دل دود و آوار بیرون میکشند.
آنها در خط مقدم اطلاعرسانیاند؛ نه برای ثبت عدد و آمار، بلکه برای روایت رنج و مقاومت مردم. بیخوابی کشیدهاند، در معرض تهدید و ترکش بودهاند، اما تصویر گرفتهاند، گزارش نوشتهاند، سؤال پرسیدهاند. گاه نخستین شاهد حادثهاند و گاه آخرین کسی که از رنجی بینام میگوید. رسالت آنها نهفقط آگاهی، که عدالت است؛ تا جهان بداند چه بر این مردم گذشته و حافظهی جمعی فراموش نکند. اینها، خانواده دارند؛ فرزندانی که خواب پدر و مادر را به کابوس جنگ میبازند.
پدر و مادری که با هر صدای انفجار، دلشان هزار تکه میشود. اما بااینهمه، آنها ماندهاند. در شهری که نیمهتاریک است، در خیابانی که فردایش معلوم نیست، آنها ایستادهاند. قصهی این روزها فقط آمار نیست. قصهی هر امدادگر، قصهی ایثاری است که باید شنیده شود. باید روایت کرد از مادری که خودش نرفته، چون باید مادری کند برای مجروحی ناشناس. از پزشکی که همزمان هم جان میخرد، هم نگران جان عزیزان خودش است. و فراموش نکنیم آنان را که نامشان شاید در اخبار نیاید، اما بی آنها شهر، نفس نمیکشد.
فروشندگان فروشگاههای زنجیرهای که درهای مغازه را باز نگه داشتهاند تا مردم در هراس و هجوم، بینان و دارو نمانند. رانندگان پخش مواد غذایی و دارویی که جادههای خالی و خطرناک را برای رساندن نیازهای اولیه در مینوردند. پاکبانانی که حتی زیر سایهی موشک و ریزش، شهر را تمیز نگه میدارند تا زخمهایش چرک نکند.
کارگران برق، آب و ارتباطات، نانآوران شبانهروزی، داوطلبان مردمی، جوانانی که بیهیاهو به یاری آمدهاند… اینها همان پایههای بیادعای پایداریاند که در سکوت، از فروپاشی زندگی روزمره جلوگیری میکنند. قهرمانانی که نه برای دیدهشدن، که برای باقیماندنِ ما، ماندهاند.
ایران، در این روزهای تاریک، روشن است به نور دلهای همین بیادعایان. آنان که نامشان شاید بر دیوار هیچ مدرسهای نباشد، اما بر حافظهی ما، برای همیشه حک شدهاند.