قهرمانی که نمیرود
درباره سریال شهردار کینگزتاون
تحمل کردن شب بیآنکه به انتظار صبح مسلح باشی، آنچه شاملو به زیبایی گفته بود، احتمالاً از سختترین کارهاست. ما همیشه قهرمانهایی دیدهایم که میروند. عادت داریم که قهرمانها بیقرار باشند. یکجا بند نشوند. اول داستان بیایند و آخر داستان بروند. غمناکترین لحظهها همان دم رفتن قهرمانهاست. آنها که هیچ چیز پایبندشان نمیکند. آن گریزپاها را با هیچ بهانه شیرینی نمیتوان بند کرد. شاملو اما در این شعر از قهرمانی میگوید که از همه قهرمانتر است؛ قهرمانی که میماند بیهیچ امیدی. آنها که آخر داستان میروند، وقتی که انگار مسئله حل شده و بلا رفته است، درواقع هنوز به انتهای داستان نرسیدهاند.
داستان که انتها ندارد، بخت آدمی را با درد و رنج بریدهاند. آن بدبختی تمام نشده، آوار غم و مصیبت دیگری بر سر خراب میشود. کی چنین نبوده، همیشه کار دنیا همین بوده. حقیقت، آن راویانی که داستانشان را با خوشی تمام میکنند، همهی داستان را به ما نمیگویند. برای همین آن قهرمانی که آخر داستان میرود، انگار قهرمان تمام نیست. او فرار میکند. خیلی اوقات ماندن سختتر از رفتن است، خاصه آن ماندنی که به هیچ امیدی باشد. آدمی در رفتن کم میشود و گُم. هر دوی اینها جلوی رنجها و دردها، تابآوری به او میدهد. ماندن ولی یعنی پنچهدرپنجه سیاهی زدن، گلاویز شدن همیشگی با درد و رنجی که به آنجا تعلق دارد. زمان هم از آنها نمیکاهد و انباشتشان میکند.
«مایک مکلاسکی» داستانِ «کینگزتاون» آن قهرمانیست که نمیرود. میماند و کینگزتاون و آدمهایش به ماندنش دلخوش هستند. کینگزتاون، شهر مثلاً خیالی که خاکستری محض است. انگار آفتاب هست و نیست، انگار نور دارد و ندارد، انگار بزم و رقص و شادی دارد و هیچکس دل خوش ندارد. شهری احاطهشده میان زندان. تنها چیزی که حقیقت دارد همان زندان است؛ زندانی که تا اتاقهای همهی اهالی کینگزتاون حصارش کشیده شده است، قانونهایش و آدمهایش هم.
قانون زندان است که قانون شهر را مشخص میکند. نظم شهر مستلزم نظم زندان است و آشوب پشت حصار، این سوی حصار را هم به آشوب میکشد. در واقع اصلاً مشخص نیست که کدام سو زندان است، آنکه زیر حکم است و با پاسبان و زندانبان دوستی دارد زندانیست یا آن آدمی که در شهر زندگی میکند و هر لحظه جانش میتواند وجهالمصالحه نظمی نو در زندان باشد؟ در این شهر مایک، شهردار واقعی کنیگزتاون، آنکه به راستی مردم او را به شهرداری گمارند در هول و ولای دائمی این است که شرارت آدمهای ناصواب زندان دامن آدمهای بیگناه بیرون زندان را نگیرد.
مایک قلندرمآبانه بیآنکه سودای نام و نانی یا هوس و شهوتی داشته باشد، همچون قدیسی که تا ته سیاهی رفته حالا رخ در رخ دیو شهرِ شب میخواهد که از سیاهی بکاهد یا لااقل نگذارد سیاهی عمیقتر شود. در این میان، مایک اصول اخلاقی خاص خودش را دارد، دست در عفن میکند که دیگرانی را از پلشتی نجات دهد. آدمکش نیست، اما برای دادخواهی زن بیگناهی در کشتن چهار نفر در چندثانیه درنگ نمیکند.
کینگزتاون را میتوان از معدود سریالهای ژانر نئونوآر دانست که چنین سر پا و پرکشش است. قبای مایک هم به «جرمی رنر» بازیگری که نه سیمای خاص دارد نه قد و بالای ویژهای حسابی نشسته است. خالقان کینگزتاون سراغ ژانری رفتهاند که در صنعت سریالسازی کمتر کسی ریسک آن را میکند تا به آن وادی رود؛ آن هم برای هفت فصل. تا اینجا که نیمه فصل سومش پخش شده سریال با همان ریتم تند، گرهها و تعلیقهای کمتر غیرقابل پیشبینی و استواری شخصیتهایش که هرکدام جهان و دنیای خودشان را دارند پیش رفته و استوار مانده است.
خلاصه داستان مایک و کینگزتاون شاید در همان دیالوگ آخر اپیزود اول فصل اول سریال، بعد از آنکه برادر مایک کشته میشود، خلاصه شود. مادرش به او میگوید: «میفهمم چرا برادرت این کار را میکرد، برای توجه و قدرت، اما نمیفهمم تو چرا اینکار را میکنی؟ تو که از کودکی رویای رفتن از این شهر را داشتی و هیچ دوستی اینجا نداری و از این شهر متنفری.» کینگزتاون داستان قهرمانی است که در شهری که دوستش ندارد مانده است.