| کد مطلب: ۳۶۱۵۷

پوست موز طمع زیر پای بهتاش و ...

دکتر مینانبئی، مدرس مهارت‌های زندگی

پوست موز طمع زیر پای بهتاش و ...

در طول زمانی که فصل هفتم سریال پایتخت پخش می‌شد، به این فکر کردی که هریک از ما فارغ از داشته‌ها و نداشته‌هایمان می‌توانیم یک ارسطو، یک بهتاش، یک رحمت و یک شری جان باشیم که با آنکه آدم‌های معمولی و سالمی هستیم، زمانی همپایمان بر پوست موز طمع بلغزد و ناسالم رفتار کنیم؟ این سریال ذهنت را قلقلک نداد تا دنبال مصداق‌هایی از این ویژگی‌ها در زندگی خودت بگردی؟

کمتر پیش می‌آید درباره یک موضوع دوبار بنویسم ولی این قسمت‌های آخر پایتخت حرف‌های زیادی داشت و حیف است که برای مخاطب بسیارش بیشتر ننوشت. شاهنامه که می‌خوانی، هم شکوه و عظمت لحن و وزن حماسی‌اش پشتت را می‌لرزاند و حس دل‌انگیز و غرورآمیز و افتخارآفرین ایرانی بودن کامت را شیرین می‌کند؛ هم با خود می‌گویی پس دیو و جادوگر و اسب سخنگو و ... چه می‌گویند؟! تاریخ است یا افسانه؟! اما فردوسی، حکیم بزرگ طوس در دو بیت آب پاکی را می‌ریزد روی دستت و سرراست و بدون پیچیدگی زبانی به تو می‌گوید:

تو این را دروغ و فسانه مدان    ز یکسان روِشن زمانه مدان

ازو هرچه اندر خورد با خرد      دگر بر ره رمــز معنــا برد

یعنی آنچه می‌خوانی نه دروغ است؛ نه افسانه. فقط با روش همیشگی بیان نشده؛ هرچه با خردت جور است که هیچ، مابقی به زبان رمز بیان شده است؛ پس باید گنج معنا را پیدا کنی. به قول مولانا: 

من چو لب گویم لب دریا بود     من چو لا گویم، مراد الّا بود

ما همه در یک کمپریم

اما چرا سخن را به اینجا کشاندم؟ فردوسی در جایی از شاهنامه از «پنج دیو» سخن می‌گوید: دیوهای شاهنامه، در واقع، رمز و نمادی از برخی از هیجانات مدیریت‌نشده روانشناسی هستند؛ مانند هیجان خشم، هیجان آز، هیجانرشک(حسد) ، هیجان ترس و هیجان کینه.

بپیچـــــــــاند از راستی پنج چیز      کـه دانا برین پنـــج نفزود نیز  

کجا رشک و کین است و خشم و نیاز     به پنجم که گردد بر رو چیره آز 

تو گر چـــــیره باشی برین پنج دیو       پدید آیدت راه کیـــوان خدیو

در اثر ارزشمند شاهنامه گاه انسانی که بر دیو غلبه می‌کند، آن اندازه بنده‌‌ی ذلیل خواسته‌های خود می‌شود، که دیو بر او چیره می‌گردد و او را به دیو تبدیل می‌کند؛ تا کمرِ ظلم به همنوع را می‌بند و حتی تا آنجا پیش می‌رود، که دستش به خون برادر، پدر و فرزند آلوده می‌شود. 

اما مقصودم از بیان همه ی این حرف‌ها آن بود که طرح و موضوع اصلی فصل هفتم سریال پایتخت نیز طمع است؛ هریک از ما می‌توانیم یک ارسطو، یک بهتاش، یک رحمت و یک شری جان باشیم که با آنکه آدم‌های معمولی و سالمی هستیم، پایمان بر پوست موز طمع بلغزد و ناسالم رفتار کنیم.

هیجان‌ها، مهم‌ترین احساساتی هستند که آدمیان تجربه می‌کنند. آنها مانند انگیزه‌های اساسی می‌توانند رفتار را فعال و هدایت کنند. محرک‌های بسیاری هیجان‌ها را فرا می‎خوانند. مدیریت هیجانات، یکی از مهارت‌های دهگانه در تعریف سازمان جهانی بهداشت است، که آموختنش در همه دوره‌ها برای همه افراد ضروری است. اگر نتوانیم هیجاناتمان را مدیریت کنیم، ممکن است با ترس‌هایمان دست به جنایت بزنیم؛ با کینه‌ها، خیانت کنیم؛ با حسادت، زیراب بزنیم؛ با خشم، آدم بکشیم و با طمع، خود و دیگران را به تباهی بکشیم؛ فراموش نکنیم ما، همه درون یک کمپریم و سرنوشتمان به هم گره خورده است. درِ کمپر که باز بماند، خرس همه را تیکه پاره می‌کند؛ مهم نیست که مقصر کیست. شهاب سنگ که به رودخانه پرتاب شود، زندگی همه می‌رود روی هوا و یک نفر که طمع کند و دیو آز به جانش مسلط شود، این ره نه به ترکستان که به تاجیکستان است. 

آدم ها، خاکستری اند؛ نه سفید! نه سیاه!

یکی دیگر از آموزه‌های بی‌نظیر شاهنامه این است که هیچانسانی را انسان کامل نمی‌داند و قدیس‌سازی و بی‌نقص‌نمایی نمی‌کند. فردوسی، بر این باور است که آدم‌ها نه سیاهِ سیاهند؛ نه سفیدِ سفید بلکه همه ما مجموعه‌ای از صفات نیک و بد هستیم؛ در همین سریال پایتخت هم یک به یک که شخصیت‌ها را بررسی کنید، درمی‌یابید که به‌راستی چنین است؛ از هما شروع می‌کنم. آدم خوبه‌ی داستان. در طول سریال همین همای تاج سر فامیل، با این که بیش از هرکسی می‌داند همسرش چقدر خوش قلب و خانواده‌دوست است؛ با اینکه می‌داند تقریبا همه با او موضع دارند و بسیاری از دلسوزی‌هایش را جور دیگر تعبیر می‌کنند، بارها بر نقی می‌تازد و دل دیگران را خنک‌تر می‌کند؛ اما همین نقیِ روی اعصابِ دخالت‌کُنِ متوهمِ ...، در همه‌ی این لحظات که هرکس دیگری جایش بود، واکنشی تند داشت، پشت رفتار اشتباه همسرش درمی‌آید و وجهه‌ی او را در جمع حفظ می‌کند. در واقع هما،بخشی از هویت محبوبش را از احترام و تحسین و دیده‌شدن از سوی نقی دارد. نقیِ فداکاری، که با «بیش‌مسئولیتی» و بی‌مهارتی در رفتار، مدام خودش را خراب می‌کند تا خار به پای عزیزانش نرود.

یا شری جان، که تلرانس(دامنه تغییرات) رفتار و حالاتش در دو نقش مثبت و منفی بی‌همتاست؛ یا ارسطو و بهتاش و رحمت کهپیوسته بین نیروهای خیر و شرِ وجودشان سرگردان و درمانده می‌شوند. این، همان بزنگاه و مرز باریک نیکی و بدی است که باید در آن هوشیارانه ترمز مدیریتِ دیو هیجانات زیر پا و فرمان در دستمان باشد.

اوس موسای زندگی دیگران باش

اوس موسا، از آن بهشت‌هاست که دنیا را جای بهتری کرده؛ همان آدم‌های امن و سالم و خوش‌مشرب و بی‌حاشیه و مثبت که در دو روز دنیا تو را می‌خندانند؛ از آن‌ها که به‌ظاهر ساده و عوام و روستایی و سطح پایین‌اند؛ اما باید حرفایشان را با طلا نوشت. از آن‌ها که کار صد درمانگر را با تواضع و انسانیت و سعه صدرشان می‌کنند؛ از آن‌ها که آرامند و آرامش می‌دهند.اوس موسی هم با نقی همدلی می‌کند؛ هم بهتاش جوان را سربه زیر می‌کند؛ هم دل هما را آرام می‎کند. در یک کلام زبان دل پیر و جوان را بلد است. دلم نیامد که نبینمش و بگذرم. خنده‌های نخودی و شیرینش، لهجه‌اش، سادگی گفتارش، همگی با آن که به نظر پیش‎پا افتاده می‌رسد، مدیریت بحران می‌کند؛ مهارت‌های زندگی یادگرفتن همین پیش‌پا افتاده‌هاست؛ پس اوس موسی شویم تا بهشتِ امن خود و دیگران باشیم! اوس موسا،من را یاد این بیت از دیوان شمس می‌اندازد:

مرا عهدی‌ست با شادی که شادی آنِ من باشد      مرا قولی‌ست با جانان که جانان جانِ من باشد

اوس موسا در مرحله‌ای فراتر از درگیری با غم و شادی‌های معمولی است. شادی او، نتیجه رهیدگی است. نتیجه گذر از قشر و پوسته است . نتیجه درک معنایی ژرف تر و عمیق تر از زندگی است. نتیجه دریافت مفهوم عشق‌ورزی و کاستن از رنج جهان هستی برای خویش و بیگانه است. 

برای فرزندانمان هما باشیم

اما حرف آخرم با خانواده‌هاست؛ بچه‌های ما تنها هستند؛ چون ما همه چیز به آنها می‌دهیم جز دلبستگی ایمن؛ جز حال خوش؛ چون دلگرمی! چون حرف زدن به زبان آنها را بلد نیستیم؛ چون همیشه فکر می‌کنیم که بزرگتریم و بچه باید حرمت بزرگتر را یکطرفه حفظ کند؛ این تفکر، تفکر پدرسالارانه است؛ بوی کهنگی می‌دهد؛ در دنیای مدرن، کارکرد و کاربرد ندارد؛ امروزه پدر و مادری مطلوبند که دوست و پناه‌اند و به ما ابراز می‌کنند دوستمان دارند؛ پشتمان هستند؛ هوایمان را دارند؛ پدر و مادری بلدند. آغوش‌اند و می‌توانیم از سمت دشمن به سمت آنها بدویم؛ نه اینکه فرزندشان را به سمت هر دشمنی سوق بدهند چون دوستِ دشمن‌نما هستند؛ چون فرزندپروری بلد نیستند؛ چون نمی‌خواهند یاد بگیرند؛ چون باورشان این است که ما چنین و چنان بودیم و احترام می‌گذاشتیم و ...  

این تفکر، مال ما، پدر و مادرانی است که از نسل احترام اجباری و از روی ترس بودیم؛ از همان احترام‌هایی که مثل حُسن خداداد است و ارزش محسوب نمی‌شود؛ ما آن صمیمیتی که باید را با پدران و مادرانمان نداشتیم؛ ما می‌سوختیم و می‌ساختیم؛ چرا فرزندانمان را هم بسوزانیم؟ چرا با آنها نگوییم؟ نخندیم؟ بازی نکنیم؟ بزرگ و کوچکشان را سخت در آغوش نکشیم؟ چرا این فاصله را از میان برنداریم؛ به خدا پررو نمی‌شوند؛ به خدا بی‌ظرفیت نیستند؛ برعکس یاد می‌گیرند و الگو برمی‌دارند؛ ما هنوز فکر می‌کنیم استاد باید دانشجو را تحقیر کند تا درس بخواند و بفهمد کت تن کیست؛ چرا؟!!! این جوانان امانتند. نباید غرور و عزت‌نفس شان را نابود کرد. چرا ارشدهای سربازی باید شخصیت پسرانمان را له کنند تا مرد شوند؟ کدامشان خوشحالند از آن تحقیرها؟ کدامشان با نفرت از آن رفتارها یاد نمی‌کنند؟ کدامشان آنجا آدم شدند؟ این تفکرها، تفکر روزگار مدرن نیست. بچه های ما، اگرچه خام و نابردبارند و شاید گاهی درکشان برای ما دشوار است، اماآموزش‌پذیر و ارزشمندند. کمی والد بودنمان را پشت در بگذاریم، بخدا بهترین دوستان و مشاوران ما خواهند شد. بگذاریم طعم آرامش دادن و آرامش گرفتن را در محیط گرم خانواده درک کنند. برای فرزندانمان مثل هما باشیم برای بهتاش و سارا و نیکا . همای سعادت!

تو بِری من نه یلی بیمه نه گنگستر؛ نه جنگی

پایان‌بندی سریال، بی‌نظیر و تاثیرگذار است. آنجا که حرف‌های هما در ذهن بهتاش بازنوازی می‌شود و بهتاش آخرین ریسمان امید را چنگ می‌زند تا هما نرود: «مگه آدم خانواده‌ش رو ول می‌کنه؟ خودت اینو گفتی بهم. تو بری، من نه یلی بیمه؛ نه جنگی بیمه؛ نه گنگستر! مگه خودت نیومدی دنبالم؟ نرو!» بچه‌های ما برآیندی از گفتار و پندار و رفتار ما هستند؛ حواسمان باشد به قلب و مغزشان چه خوراکی می‌دهیم. 

این مطلب را که می‌نوشتم، از خودم پرسیدم تو چقدر نقی معمولی، چقدر بهتاش، چقدر ارسطو، چقدر اوس موسی، چقدر فهیمه، چقدر بهروز چقدر شری جان چقدر رحمت و حتی چقدر سالاری؟ به ویژه در سکانسی که فهیمه را از بازخواست‎های پرخاشگرانه بهروز نجات داد. گاهی بد نیست بدانیم با خودمان چندچندیم. نه؟

 

 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه جامعه
پربازدیدترین
آخرین اخبار