درباره عکاسی در یک روز تعطیل
کله قندی در دربند
سربالایی دربند ترافیک بود و دو طرف رودخانه تا چشم کار میکرد ماشین پارک شده بود. کمی بالاتر متوجه شدم بین ماشینها کلی جای پارک خالی است و جا به جای خیابان را کلهقندی گذاشتهاند. کنار یکی از کلهقندیها ایستادم و خواستم پارک کنم که مردی در هیئت هادی چوپان زد به شیشه ماشین و گفت چقدر میخواهی بمانی؟ گفتم دو ساعت. نه گذاشت و نه برداشت گفت میشود ۲۰۰ هزار تومان.

صبح جمعه با تلفن رفیقم از خواب بیدار شدم. شب قبلش به خودم وعده داده بودم که تلافی یک هفته بیخوابی را دربیاورم و تا لنگ ظهر بخوابم. پنجره اتاق خوابم رو به حیاط مدرسهای باز میشود و این برای منی که موقع خواب ساعت مچیام را هفت سوراخ قایم میکنم یعنی از زمان بازگشایی مدارس خواب بیخواب.
بعید میدانم دانشآموزی خواننده این نوشته باشد اما از آنجایی که ممکن است مدیر، ناظم یا اولیای مدرسهای این نوشته را بخواند عاجزانه تقاضا دارم که اینقدر سر صبح پشت بلندگو سر بچههای مردم داد نزنید. بگذریم... رویای خواب شیرین صبح جمعه با زنگ تلفن با حقیقت تلخ بیداری روبهرو شد.
هفته قبلترش با رفیقم قرار گذاشته بودم صبح جمعه به ارتفاعات شمال تهران بروم و عکاسی کنم. رفیقم پای کوه ایستاده بود و من در هپروت سیر میکردم. پاک فراموش کرده بودم. با صدای نتراشیده و نخراشیده دم صبح گفتم قطع کن خودم را میرسانم. تلفن را قطع کردم و آماده شدم. یک ساعت بعد به محل قرار نزدیک شدم.
سربالایی دربند ترافیک بود و دو طرف رودخانه تا چشم کار میکرد ماشین پارک شده بود. کمی بالاتر متوجه شدم بین ماشینها کلی جای پارک خالی است و جا به جای خیابان را کلهقندی گذاشتهاند. کنار یکی از کلهقندیها ایستادم و خواستم پارک کنم که مردی در هیئت هادی چوپان زد به شیشه ماشین و گفت چقدر میخواهی بمانی؟ گفتم دو ساعت. نه گذاشت و نه برداشت گفت میشود ۲۰۰ هزار تومان.
بیخیال جای پارک رفتم بالاتر، صد متر بالاتر جای پارک دیگری پیدا کردم و همین که آمدم پارک کنم یک نفر دیگر جلوی ماشین را گرفت و رقم ۲۵۰ هزار تومان بابت یک ساعت پارک را اعلام کرد. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین برای یک ساعت، جای پارکی را به قیمت ۱۵۰ هزارتومان خریدم.
نکته اینکه این دوستان حتی به خودشان زحمت نداده بودند که لباس متحدالشکلی بپوشند یا قبض صوری دست بگیرند و بابت پولی که میگیرند دلخوشی به صاحب ماشین بدهند. دربند را به سمت شیر پلا رفتیم. در بین راه سرمایههایی را میدیدم که در نهایت ندانمکاری و بیسلیقگی به نابودی کشیده میشوند.
در دالانهای تنگ ابتدای کوه جا به جا بچههایی نشستهاند که یا فال میفروشند یا وزنهای گذاشتهاند و مردم را میکِشند. سربالایی کوه را بالا میرفتم و به هر طرف که سر میچرخاندم افسوس میخوردم. سر بالایی کوه را بالا میرفتم و رودخانه پاییندست را میدیدم که پر از آشغال و زباله است. سربالایی کوه را بالا میرفتم و رستورانهایی را میدیدم که پسماند آب کثیفشان را به رودخانه میریزند.
سر بالایی کوه را بالا میرفتم و هر صد متر صدای انکرالاصوات خواننده بدصدایی از بلندگویی فضا را پر میکرد. سر بالایی کوه را بالا میرفتم و پیش خودم فکر کردم حقیقتاً متولی ساماندهی این کوه، این رود، این خیابان و این بچهها چه کسی است؟