از این لحظه آزادِ آزادِ آزادی
سلام روحالله؛ این اولینبار است که تو را با اسم کوچکت میخوانم. من تو را دو یا سه بار بیشتر ندیدهام و قبل از دیدن، شنیدن بود. شنیدن صدای تو از پشت تلفن زندان و تو در همان گفتوگوهای تلفنی کوتاه، همیشه آقای نخعی بودی. یادم است یک بار بعدازظهر، در ساعت شلوغی تحریریه زنگی به الناز زدم تا صدای همهمه روزنامهچیها را از یاد نبرم وقتی موعد صفحهبندی و هیاهوی عصرانه میشد.
الناز گفت گوشی دستت با روحالله حرف بزن. بلند گفتم سلااام آقای نخعی. گفتی سلام و بعد از چند جمله احوالپرسی دیگر صدایت نیامد. الناز دوباره گوشی را گرفت و گفت الهه، روحالله بغض کرده نمیتواند حرف بزند. با خودم گفتم چرا؟ او که تا به حال اصلاً من را ندیده! اصلاً مناسبات همکاری و دوستی هم بین ما برقرار نبوده، چرا گریه؟ الان که تو آن ور دیوارهایی و من این طرف، بیشتر میفهمم که چطور آدم وقتی به صندلی خالی همکار روزنامهنگارش نگاه میکند، میتواند بغض کند حتی اگر فقط چند بار او را از نزدیک دیده باشد یا پیش از آن صدایش را پشت تلفن شنیده باشد. حالا بیشتر از قبل، حال همکارانم را درک میکنم که در نبودنم، برایم در روزنامه یادداشت مینوشتند.
میدانم رفقایت بیشتر از همیشه پریشان تواند؛ یادم است یک روز خبری از پرونده تو به زهرا و هدی رسیده بود. در حیاط کوچک زندان بودیم و آنها با چشمهای نگران به هم نگاه میکردند و از تو حرف میزدند. با خودم فکر میکردم خودشان در زندانند اما دلنگران رفیق بیرون از زندانند. اما خب مگر رفاقت همین نیست؟ حالا که ما بیرونیم و تو آن طرف، بیشتر یاد دیدار اولمان میافتم. روزی که برای اولینبار بعد از یکسالونیم پایم را به تحریریه گذاشتم و جشن به پا بود، آمدی جلو و با لبخندی گشاد گفتی خوش آمدی، به امید بیرون آمدن زهرا و هدی که جشنمان تکمیل شود و خندیدی. آنها چند روز بعد آمدند، تو را دیدم و گفتی دیدی چقدر خوشتیپ آمدند؟ چیزی نگذشت که تو رفتی. چشمانتظاری هم بخشی از رفاقت شماست و رفاقت همه ما.
نمیدانم هنوز هم روزنامه به بندتان میآید یا نه. به بند ما که نمیآمد و دلیلش هم مشخص بود: زیستن در بند نسوان! نمیدانم شما هم مسئول پخش روزنامه دارید؟ که دانهدانه روزنامهها را که برای ما اطلاعات و اعتماد بود و بسیاری از روزها هیچ کدامشان نبود، سر میزها بگذارد و هر روز صبح مثل من که مامور پخش روزنامه بودم، بلند بلند بگوید: «روزنامه، روزنامه دارم، خبرای داغ، خبرای تازه!» و بعد همبندیهایت بخندند و یکییکی بیایند سراغ خبرهای داغ! که معمولاً دردی از دردهایشان در چهاردیواری زندان دوا نمیکرد.
نمیدانم این چند ماهی که داری روزهایت را در اوین میگذرانی چقدر دنبال اسمت در همین روزنامهها گشتهای. چقدر دلت خواسته ببینی که فراموش نشدهای؟ چقدر دلت گرفته وقتی دیدهای آنقدر غم و غصه در این سرزمین ریخته که انگار نام تو در میانه گم شده است؟ چقدر یاد روزهایت در تحریریههایی که قلم زدهای، میافتی؟ هنوز هم به قول شهاب، شوخیهای بیمزه میکنی؟ یا بحثهای طولانی که انگار هیچ پایانی برایش نیست؟ هنوز هم آزارت به کسی نمیرسد؟ چقدر کتاب خواندهای؟ البته شنیدهام که زیاد میخوانی. تنها کاری که در زندان نجاتبخش است. کتابها را باز میکنی و رویاهایت را پرواز میدهی و مینشینی به امید روز آزادی تا همان رویاها را در دستت بگیری و پا به بیرون بگذاری و شاید بتوانی همانها را زندگی کنی.
اگر روزنامه به دستت رسید و این ستون را دیدی، میخواهم بدانی جای خالی تو در تحریریه این روزنامه، مثل خاری در چشم است. میخواهم دل قوی داری که روشنی حتماً به زودی از پشت دیوارهای بلند و سنگین اوین به زودی بالا میآید و اینبار من میآیم به استقبالت و بعد با هم آرزوی آزادی دیگر دوستان دربندمان را زمزمه میکنیم.
میخواهم هر روز با خودت تکرار کنی که این روزها تمام خواهد شد و بدانی تحریریه و صندلی خالیات که حالا مسکوت و ساکن است و معمولاً کسی روی آن نمینشیند، منتظر بازگشت توست. به امید روزی که آن آقای بلندگو به دست بندتان، همان که همیشه ما صدایش را موقع آزادی زندانیان مرد میشنیدیم که به آسمان و ستاره و باران سلام میگفت، بگوید: «آقای روحالله نخعی، شما از این لحظه آزادِ آزادِ آزادی. این آزادی را به شما و خانواده محترمان تبریک میگوییم.»
سرت بلند بماند روحالله نخعی. مثل همیشه.
همکار کمتردیدهات. الهه