| کد مطلب: ۱۶۰۳۶
دوگانه استیصال سازی

دوگانه استیصال سازی

«در علم سیاست در نهایت ما نیازمند یک چارچوب یا راه‌حل برای تغییر هستیم. وقتی ما علوم سیاسی می‌خوانیم، در نهایت باید به سیاستگذاری برسیم... همانطور که افلاطون، ارسطو، مارکس و برخی از متاخرین می‌گویند هدف علم سیاست توضیح امور نیست (مثل بیولوژی و زمین‌شناسی).

هدف علم سیاست، تغییر امور است... اگر در سیاست هدف نداشته باشیم و یا برای رسیدن به اهداف وسیله نداشته باشیم، علم سیاستی نداریم. علم سیاست نباید علم توضیح امور سیاسی باشد... به گمان من، کلاً علم سیاست برخلاف سرشت و اهداف خود از سیاست جدا شده است».

این گفتار دکتر حسین بشیریه در گفت‌وگویش با علی میرسپاسی، لب‌لباب نقدی است که امروز نه‌فقط به دانشمندان و استادان علوم سیاسی در ایران می‌توان وارد کرد، بلکه باید گامی فراتر گذاشت و مدعی شد که بخش بزرگی از نیروها و نخبگان سیاسی ایران امروز نیز، از درک مسئله و ارائه راه‌حل بازمانده‌اند.

حتی استراتژیست‌ها و نظریه‌پردازان سیاسی نیز، امروز تا حد زیادی از راهبردهای پیشین خود دست کشیده‌اند و از وادی عمل به حاشیه نظر بازگشته‌اند.

یادداشت اخیر سعید حجاریان و یا فایل صوتی منتشرشده از سیدمحمد خاتمی را می‌توان مصادیقی از این تغییر رویکرد در میان سیاستمداران ایرانی تلقی کرد. این تغییر رویکرد را ناچار باید به نقد نشست؛ چراکه این چهره‌های مؤثر اصلاح‌طلب، عملاً راهی را که از پسِ تجربه‌های اندوخته تاریخی و دانش انباشته نظری گشوده بودند و در سایه آن به جوانان پس از دوم‌خرداد درس‌ها آموختند، کنار گذاشته‌اند و به‌جای کنشگری، در مقام توصیف وضع موجود و نقد و هشدار درباره آن نشسته‌اند.

حال آنکه به گفته بشیریه، سیاست علم توضیح امر موجود نیست؛ چه رسد که سیاست‌ورزی به این سطح فروکاهد. این گفتار بشیریه را به‌عنوان یکی از مؤثرترین استادان علم سیاست در ایران باید شنید و در پرتو آن، نقدها را به جان خرید.

یکی از این گرایش‌های توصیفی، مباحثی است که اخیراً در محافل سیاسی مطرح شده و از جمله عباس آخوندی به آن پرداخته و تئوریزه کرده است. در این مباحث، از طیف نوپدید و رادیکال جریان حاکم تحت‌عنوان «جریان استیصال‌سازی» یاد می‌شود؛ جریانی که در این روایت، در جهت مستأصل کردن مردم در زندگی روزمره خویش برآمده‌اند و نه‌فقط عرصه سیاست را به گروگان خویش گرفته‌اند که به تحمیل ارزش‌ها و سبک زندگی مطلوب خود می‌پردازند و حتی، کسب‌وکارهای بخش خصوصی تا خردترین مراتب را تهدید می‌کنند (همان مواجهه‌ای که حسن روحانی نیز اخیراً از آن با عبارت «برخورد خصومتی با اقتصاد» یاد کرد).

از منظر جامعه‌شناسی سیاسی، جریان «استیصال‌ساز» را می‌توان نیرویی اقلیت در ایران امروز دانست که هویت، اعتبار و موقعیت خود را در شرایط ریزش مشارکت اکثریت و به‌ویژه بحران و بی‌ثباتی سیاسی-اجتماعی می‌بیند و می‌یابد. این جریان عموماً در قالب جبهه پایداری صورت‌بندی می‌شود؛ اما فراتر از آن است و در حوزه‌های پیداوپنهان قدرت سیاسی-اقتصادی حضور دارد و صاحب نفوذ است.

این جریان در فضای دوقطبی رادیکال و تاریخی میان محمود احمدی‌نژاد و اکبر هاشمی‌رفسنجانی در سال 1384 تاحدی بروز یافت و در فضای دوقطبی و بی‌ثباتی سیاسی-اجتماعی پس از انتخابات 1388، خود را به‌عنوان نیروی وفادار، پای‌کار و پایدار حامی سیستم که در اوج بحران، تمام‌قد وارد میدان می‌شود؛ معرفی کرد.

در دوره اخیر نیز به‌ویژه پس از بازگشت تحریم‌ها در اردیبهشت 1397 (از منظر اقتصادی)، تشدید شکاف در بلوک حاکم در اواخر دولت روحانی (از منظر سیاست داخلی) و طرح بحث «گام دوم انقلاب» و همزمانی آن با جدی‌تر شدن مسئله جانشینی (از منظر ایدئولوژیک و آینده‌نگری)، نوعی فضای شکننده در سطح کلی مناسبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شکل گرفت که در نتیجه آن، اتکای سیستم به این طیف رادیکال و وفادار افزایش یافت.

اعتراضات سال‌های 1396، 1398 و به‌ویژه 1401 نیز، به‌نوعی نیاز سیستم را به نیروی وفادار و پایدار و پای‌کار، چه در سطح میدان و چه در رسانه‌ها و مواجهه‌ها تشدید کرد. بنابراین، این نیروی رادیکال که اکنون از آن به‌عنوان «استیصال‌ساز» یا «استیصال‌گرا» یاد می‌شود؛ زاده و پرورده فضا و بستر دچار بحران و بی‌ثباتی سیاسی-اجتماعی است.

به‌عبارت دیگر، در یک ساختار و بستر توسعه‌گرا، آرام و مدنی چنین نیروهایی به حاشیه می‌روند. کمااینکه در دوره اصلاحات و حتی در زمان دولت روحانی، این نیروها در حاشیه بودند و حداکثر اعتراضاتی در مجلس و یا تجمعاتی در حوزه و دانشگاه برگزار می‌کردند.

نکته دیگر آنکه میان این نیروی «استیصال‌ساز» یا «استیصال‌گرا» با قوه قاهره سیستم یا آنچه از آن به‌عنوان هسته سخت قدرت یاد می‌شود و در برابر تثبیت و تعمیق اصلاحات مقاومت می‌کند، باید قائل به تمایز شد. نیروی اول (استیصال‌سازان) همانگونه که شرح داده شد، برای دوام و تثبیت خود نیازمند سطح بالایی از بحران و بی‌ثباتی است.

اما نیروی دوم با آنکه با اصلاحات، توسعه سیاسی، تعمیق دموکراسی، تنش‌زدایی، ظهور عام آزادی‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی و حتی توسعه اقتصادی مبنائاً سر سازگاری ندارد و از تحقق آنها در هراس است، اما درعین‌حال، آمادگی دارد تا همه این موارد و ارزش‌های لیبرال را در شرایط تهدید داخلی و خارجی و یا برهم‌خوردن توازن قوای نیروهای درونی و بیرونی تا حدی بپذیرد؛ چراکه این نیروی قاهر واجد نوعی عقلانیت مبتنی بر بقاست و درعین‌حال، در قبال سایر نیروها حدی از ملاحظات را رعایت می‌کند و رفتارهای آن، تاحدی متأثر از تعارفات و روابط ریشه‌ای و پیشینه‌ای با طیف متنوعی از نیروهای سنتی و حتی منتقد است.

چراکه مجموعه این نیروها کم یا زیاد در شکل دادن و تاسیس و تثبیت نظام سیاسی در دوران انقلاب، جنگ و پس از آن نقش داشته‌اند و از ریشه‌ها و پیشینه‌های مشترک برخوردارند؛ گرچه بخشی از آنها، اینک در موضع پوزیسیون و بخش دیگر در موقعیت اپوزیسیون باشند.

نیروهای مؤثر در هسته سخت قدرت درعین‌حال، به تحولات جهانی و اقتضائات قدرت و اداره دولت نیز بی‌توجه نیستند؛ اما درعین‌حال، حاضر به پذیرش جدی لوازم آن و تغییر رفتار متناسب با این تحولات هم نیستند. براین اساس، می‌توان این نیروی دوم را همچنان تحت‌عنوان «محافظه‌کار» صورت‌بندی کرد.

طبیعتاً، اصلی‌ترین نگرانی نیروی محافظه‌کار هم بی‌ثباتی سیاسی-اجتماعی و نیز تغییر کلان روندهایی است که ساختار و رفتار و ارزش‌های خود را بر مبنای آن شکل داده است.

از این منظر، انتخابات 1388 و پیامدهای آن، تاثیر جدی در نحوه مواجهه میان دو نیروی محافظه‌کار و وفادار در بلوک حاکم داشت و باعث شد طیف محافظه‌کار ساخت قدرت به نفع نیروی وفادار و پایدار به حاشیه برود.

گرچه انتخابات 1392 و 1396 این روند را متوقف کرد و به تاخیر انداخت، اما طیف وفادار در این دوره نیز به تکمیل و تقویت پشتوانه‌های اقتصادی-سیاسی خود در نهادهای بیرون دولت و حتی سطوحی از درون دولت ادامه داد؛ به‌گونه‌ای که در مقاطع بعدی بحران، به شکلی قوی‌تر به میدان آمد. گویی، سربازان 1388 به سپهسالاران 1398 تبدیل شدند و با تشدید روند خالص‌سازی در پنج سال گذشته، هر روز بیش از پیش، به پیش آمده‌اند؛ تا جایی که امروز، زندگی عادی مردم را هم دچار تهدید کرده‌اند و بخش بزرگی از جامعه را به استیصال کشانده‌اند.

اما نکته‌ای که اغلب از سوی توصیف‌گران و تبیین‌گران درباره این جریان نادیده گرفته می‌شود یا از آن غفلت می‌کنند، این است که «استیصال‌سازی» امری دوسویه است.

به‌عبارت دقیق‌تر، این نیروی «استیصال‌ساز» یک‌شبه از آسمان نزول نکرده است و یا صرفاً با حمایت و رانت و خواست قدرت برساخته نشده است، بلکه یک روند «استیصال‌سازی» یا «استیصال‌گرایی» دیگر در سطح جامعه ایران وجود داشته است که بر بستر آن، این نیروی «استیصال‌ساز» رشد کرده است.

در واقع، ما با دو گونه «استیصال‌گرایی» مواجه هستیم که بدون «استیصال‌گرایی» اول، «استیصال‌گرایی» دوم نمی‌تواند محقق شود و یا با موانع جدی مواجه می‌شود.

این «استیصال‌گرایی» اول، خود را در مشارکت‌گریزی سیاسی-اجتماعی بخش بزرگی از مردم و نخبگان به‌ویژه در پنج سال اخیر نشان می‌دهد. این مشارکت‌گریزی، با توجیهات مختلف احساسی، عقلی، تجربی همراه است و به‌ویژه بر اثر ناکامی‌های انباشته سه دهه گذشته، تقویت و تثبیت شده است و خروجی آن هم، نوعی بی‌کنشی سیاسی-اجتماعی و یا کنش بدون تاثیر بر مناسبات واقعی قدرت است.

در این روند، اکثریت نیروها و نخبگان سیاسی-اجتماعی یا حاشیه‌نشین شده‌اند و یا با تحمل هزینه‌های سنگین همچون آقایان تاج‌زاده و میرحسین موسوی، پای در راهی گذاشته‌اند که گرچه به آنان حیثیت و آبرو و اعتبار اجتماعی می‌بخشد و نخبگان و جامعه به آنها توجه و گرایش دارند و مواضع و نقدها و هشدارهای آنان را می‌پذیرند، اما در نهایت مجموعه تلاش‌های آنان به یک نیروی سیاسی مؤثر و حامل تغییر تبدیل نمی‌شود و از پروژه‌ای فردی و محدود، فراتر نمی‌رود.

درعین‌حال، خطری به‌طور جدی این طیف از نیروها و نخبگان سیاسی را تهدید می‌کند و آن، سوءاستفاده نیروهای برانداز اپوزیسیون از آنان برای کسب اعتبار و موقعیت است.

نمونه چنین تلاش‌هایی را در طرح ایده اخیر «از شاهزاده تا تاجزاده» شاهد بودیم. حتی در پی انتشار فایلی از سخنان آقای خاتمی درباره انتخابات اخیر، بخشی از اپوزیسیون خارج از کشور کوشیدند این گفتار را تحت‌عنوان عبور اصلاح‌طلبان از ساختار موجود صورت‌بندی کنند که البته، آقای خاتمی در سخنان اخیر خود آن را رد کرد و میان «رای‌ندادگان» و «براندازان» مرزبندی کرد.

بااین‌حال، آشکار است که نیروی اپوزیسیون در جهت استحاله و زیر سایه بردن اصلاح‌طلبان در تلاش است. همان نیروی اپوزیسیون عموماً سلطنت‌طلبی که در اعتراضات 1401 به صغیر و کبیر اصلاح‌طلبان و حتی چهره‌های فرهنگی رحم نمی‌کرد و هرکس را که کوچک‌ترین نقش یا همراهی با انقلاب 1357 داشت، با تندترین حملات و فحاشی‌ها می‌نواخت و حتی درگذشتگانی چون ابتهاج و براهنی و بزرگانی چون محمود دولت‌آبادی را از آن بی‌نصیب نمی‌گذاشت؛ امروز که تشت راهبرد انحرافی و انقلابی‌شان بر زمین خورده، به ته‌مانده سرمایه اجتماعی اصلاح‌طلبان چشم دوخته‌اند و ایده «از شاهزاده تا تاجزاده» می‌دهند و مدح و ثنای خاتمی می‌گویند.

این نکته از آن جهت، جای تأمل دارد که نشان می‌دهد تبدیل نشدن تحلیل یا انتقاد یا موضع‌گیری سیاسی به عمل سیاسی، چه میزان نیروی سیاسی را در موقعیتی خطیر قرار می‌دهد و می‌تواند دیر یا زود، آن را به استحاله در نیروهای رقیب دچار کند یا به از بین رفتن هویت و قلب ماهیت آن بیانجامد.

طبعاً، این خطر برای نیرویی که به شکل راهبردی و مبنایی، نیرویی «میانجی» یا به‌اصطلاح متأخر، «کنشگر مرزی» تعریف می‌شود و خانه در مسیر دوگانه جامعه و حکومت ساخته، بیشتر است.

در فضای دوقطبی اجتماعی و بی‌ثباتی سیاسی، هر لحظه ممکن است نیروی اصلاح‌طلب بین دو لبه قیچی رادیکالیسم پوزیسیون و رادیکالیسم اپوزیسیون سر بریده شود یا با قلب ماهیت، جذب یکی از دو لبه قیچی شود. طبعاً، در شرایط کنونی که شکاف و تعارض میان اصلاح‌طلبان و جریان حاکم حداکثری است و تمایلی به جذب و بازگشت آنان دیده نمی‌شود، احتمال افتادن طیفی از این نیرو به وادی براندازی و یا آرمان‌خواهی غیرواقع‌بینانه بیشتر است.

علاوه بر اصلاح‌طلبان، اکثریت جامعه که از مشارکت سیاسی-انتخاباتی عبور و یا از آن قهر کرده‌اند نیز در وضعیتی مشابه اصلاح‌طلبان قرار دارند. درحالی‌که اکثریت جامعه حتی اگر در هدف هم از ساختار موجود و یا دست‌کم ارزش‌ها و رفتارهای آن عبور کرده باشند؛ اما در صحنه عمل (چنان که در 1401 دیده شد)، همچنان محافظه‌کار و یا اصلاح‌جو هستند. بااین‌حال، تداوم انفعال و بی‌کنشی سیاسی-اجتماعی اکثریت که به‌ویژه در پنج‌سال اخیر رخ نموده است، به نفع رادیکالیسم پوزیسیون و اپوزیسیون عمل می‌کند.

بنابراین، ما با یک استیصال در سطح اجتماعی و سیاسی مواجهیم که بستر استیصال‌گرایی بخش رادیکال و نوپدید جریان حاکم است. استیصال‌گرایی اکثریت جامعه و نیروهای منتقد برخلاف استیصال‌گرایی رادیکال‌ها، برای حاملان و حامیان آن سودی ندارد.

بااین‌حال، باز هم چاه می‌بینند و با سر به آن می‌روند. خودداری از مشارکت در انتخابات و خالی گذاشتن میدان برای رادیکال‌ترین نیروها، عملاً بسترساز و مشوق استیصال‌گرایان است که هر روز هم، بر دُز رادیکالیسم و ناعقلانی‌گرایی خویش (از منظر مطالبات جامعه، منافع ملی و حتی مصالح نظام) می‌افزاید.

درحالی‌که اگر ما خود را جای این نیروها بگذاریم، رفتارشان کاملاً عقلانی و غریزی و در جهت تثبیت و تحکیم منافع اقتصادی و مواضع سیاسی و تحمیل ارزش‌های ایدئولوژیک و سبک زندگی مطلوب آن است.

هرچه هم می‌گذرد و میزان مشارکت کاهش می‌یابد (که نقطه اوج آن انتخابات اخیر بود)، شدت این استیصال‌گرایی بیشتر می‌شود. چراکه حکومت پایگاه رای کوچک‌تری می‌یابد و به این نیروی وفادار محتاج‌تر می‌شود و در نتیجه، باید بیش از پیش مطالبات آن را گردن نهد و اصطلاحاً، ناز آن را بخرد.

از این منظر، تا زمانی که سیاست در ایران احیا نشود و جامعه از فرصت‌ها و امکانات خود برای برهم‌زدن توازن قوای موجود سود نبرد و به ساختار سیاسی هم این پیام را ندهد که می‌تواند پایه رای و مشروعیت خود را از حالت تک‌پایه موجود تغییر دهد و از وفاداران و پایداران فراتر رود؛ این روند ادامه می‌یابد.

این درحالی است که قهر اکثریت از صندوق و گرایش بخشی از جامعه و نیروها به خیابان، به‌نوبه خود «دیگرهراسی» سیستم را تشدید کرده است و در نتیجه سیستم نیز، به شکلی غریزی تکیه خود را به وفاداران و اقلیت حامی و حامی‌پرورده خویش، افزون ساخته است و در این مسیر، هر روز باید بیشتر مطالبات این اقلیت را گردن نهد و ناز آن را با قیمتی بیشتر بخرد. بدیهی است که هزینه خرید این ناز هم، با نفی بیش از پیش ارزش‌ها و منافع اکثریت تامین می‌شود...

 

عکس: آرش خاموشی، هم‌میهن

دیدگاه

سرمقاله
آخرین اخبار