اصلاحات ساختاری اجتنابناپذیر است
گفتوگو با احمد موثقی درباره چشماندازهای گذار محافظهکارانه در ایران
گفتوگو با احمد موثقی درباره چشماندازهای گذار محافظهکارانه در ایران
در ماههای اخیر مسئله تحولات اجتماعی و تغییرات سیاسی ملازم آن، رونق فراوانی یافته است و بسیاری درباره نحوه و چشماندازهای تحول در جامعه ایران به ابراز نظر پرداختهاند. در کنار صداهایی که از لزوم و حتمیبودن تحول گسترده سخن به میان آوردهاند، برخی نیز تردیدهایی نسبت به گذارهای انقلابی روا داشتهاند و امکان گذار محافظهکارانه مبتنی بر اصلاحات ساختاری درونسیستمی و انقلاب از بالا را به بوته بحث گذاشتهاند. با توجه به این مقوله، درباره ضرورت، امکان و اشکال این نوع از گذار با احمد موثقی گیلانی، استاد علوم سیاسی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مولف و مترجم بیش از 35 کتاب در حوزههای نوسازی و توسعه سیاسی، اقتصاد سیاسی و صلح و امنیت به گفتوگو نشستیم. گفتوگو با او را با پرسش از معانی محافظهکاری آغاز کردیم و با امکان انقلاب از بالا در ایران به پایان رساندیم. اینک این گفتوگو، تقدیم شما.
تعریف شما از محافظهکاری چیست و چه اشکالی میتوان برای آن متصور بود؟ تجربه جوامع غربی که در آنجا الگوهای محافظهکاری اتفاق افتاده و قوام یافته است، حکایت از چه دارد؟
در زمینه اروپایی ایدئولوژی محافظهکاری مفاهیمی مطرح شدهاند ولی محافظهکاری محدود به زمینه اروپایی نیست و بهطور کلی میتوان گفت، در طول تاریخ و در هر جامعهای دو دسته نیروها در برابر یکدیگر صفآرایی میکنند. نیروهایی هستند که به دلیل نگاه، منافع و موقعیتشان، طرفدار حفظ وضع موجود هستند و در برابر، نیروهایی وجود دارند که مخالف وضع موجودند و دنبال تغییر آن هستند. در زمینه اروپایی از اواخر قرن 18 و در قرن 19 بهخصوص پس از انقلاب فرانسه، چون انقلاب با افراط فراوانی همراه شد، کشتارهای گستردهای رخ داد و انقلاب متضمن ریشهکنکردن سنت و گذشته بود. کمکم این ایده مطرح شد که گذشته و ارزشهای مندرج در آن، میراث و آنچه ازطریق سنت، تاریخ و نیاکان به ما رسیده است، لزوما و مطلقا غلط نیست و امور و نهادهایی مثبت مانند اخلاقیات، مذهب، خانواده، کلیسا، اشرافیت و مالکیت اهمیت دارند.
محافظهکاری صرفا واکنشی در برابر انقلاب فرانسه بود؟
بهجز انقلاب فرانسه، با صنعتیشدن نوعی بینظمی، گسیختگی و سرگشتگی اجتماعی نیز پدیدار شد که جامعهشناسان از آن به آنومی یاد میکنند. همچنین در گذار به جهان مدرن از رنسانس بهاینسو و با تحولاتی چون پروتستانتیسم و مدرنیته، گذاری رادیکال از قرون وسطی رخ داد که نظام فکری و جهانبینی جهان قدیم را فروپاشاند. انقلاب فرانسه در کنار اینها، نظام سیاسی را متحول کرد. البته میدانیم که مدرنیته در وجه فکری و فلسفی و صنعتیشدن در بعد اقتصادی و اجتماعی، تحولات مثبت زیادی را رقم زد. در بنیاد نظری، رابطه انسان و طبیعت تغییر کرد و طبیعت به استخدام انسان درآمد. افراط در این استخدام امروزه به معضلات زیستمحیطی انجامیده است. مدرنیته و صنعتیشدن در قالب سرمایهداری خود را بروز دادهاند. بازار و فعالیت تجاری البته در تمدنهای قدیم نیز وجود داشت، اما گرد هم آمدن اینها بهطرز سیستماتیک، تاکنون نظیر نداشته و از این نظر سرمایهداری صورتبندی اقتصادی و اجتماعی بینظیری است. در مورد بازار گاهی مراد Market Place (محل بازار) است، اما در سرمایهداری سیستمی انتزاع شد که میتوان آن را «نظام بازار آزاد» نام نهاد. سرمایهداری دستاوردها و پویاییهای گستردهای دارد اما مسائلی را نیز پیش آورد. در بعد سیاسی کنترل انسان بر محیط اجتماعی پیرامونش را نظم و سامانی داد. دولت ملی، حکومت قانون، دموکراسی و... را پدید آورد. نارساییها، عوارض و تناقضهایی را نیز میتوان در این میان اما دید.
با این تفاسیر محافظهکاری را باید ضد مدرنیستی دانست؟
محافظهکاری رویکردی کلاسیستی است. آن رویکردی که بیشتر ضدمدرنیستی است، رمانتیسیسم است که البته خود نحلههای مختلفی دارد و محافظهکاری رمانتیک نیز وجود دارد که محافظهکاری پدرسالار است. محافظهکاری هم البته درباره مدرنیته و پیامدهای آن موضع انتقادی دارد. رمانتیسیسم مبلغ جمعگرایی است، اما این جمعگرایی از نوع کمونیستی آن نیست. در کنار رمانتیسیسم حتی اندیشههای هرمنوتیکی و پستمدرن نیز در نقد مدرنیته و سرمایهداری دستاندرکار هستند. محافظهکاران در عین اشتراک با این گرایشها در نقد مدرنیته، صورتبندی خاص خود را دارند. از نظر محافظهکاری، سنت و برخی نهادهای اجتماعی دیرپا چون خانواده، کلیسا، مالکیت و... یکسره منفی نیستند بلکه خرد انباشته گذشتگان هستند که به ما به ارث رسیده و در تاریخ، آزمون خود را پس دادهاند.
پس محافظهکاری لزوما ضد مدرنیسم نیست؟
در طرح این مباحث باید دقتنظر داشت و بسیاری از بحثها را از هم تفکیک کرد زیرا متاسفانه بسیاری از این بحثها در ایران بار ایدئولوژیک پیدا کردهاند. برخی روشنفکران ما نیز مقلداندیش هستند و در فضایی ایدئولوژیک و متاثر از فهمی سازمانیافته از تجدد، این مسائل را مطرح میکنند. یکی از همین مسائل که اشتباه فهم شده، این است که مدرنیته مطلقا در ضدیت با سنت قرار دارد و بنابراین برای مدرنشدن باید سنت را نفی کرد. دیدهام که برخی سکولاریسم را به نفی مذهب ترجمه کردهاند. سکولاریسم نفی مذهب نیست. برخلاف این بدخوانی، اما در تجربه جهان غرب و حتی عصر روشنگری، مدرنیته گسست رادیکال از دنیای قدیم -چه در ذهنیت و چه در ساختار است- اما نفی مطلق سنت نیست. مارکس البته به لوتر ایراد میگرفت که چرا به جای پروتستانتیسم سراغ حذف دین نرفته است اما نقد او را نمیتوان آیینه تمامنمای مدرنیته دانست. از انقلاب فرانسه بهاینسو نیز افراطهایی صورت گرفته است و در عین حال برخی معتقدند تبعات منفی مدرنیته و سرمایهداری و صنعتیشدن، نوعی نیهیلیسم و خلأ معنا پدید آورده که به دلتنگی برای دوران گذشته انجامیده است. کسانی چون هایدگر و پستمدرنیستها از همین منظر منتقد اومانیسم هستند و هواداران هرمنوتیک نیز از اهمیت زمینه تاریخی، فرهنگی و سنت سخن به میان میآورند. مایکل پولانی نیز بر آن بود که بازار باید در نسبتی وسیعتر و در رابطه با فرهنگ و سنت جوامع و در خدمت آنها، نه در ضدیت با آنها تعریف شود. در اینجا هدف برخی آن است که بتوانند پارادایمی نوین ابداع کنند که میان دستاوردهای مدرنیته و نقدهای منتقدان ترکیبی ایجاد کنند. از نظر اینها، اقتضای سرمایهداری چنین مضراتی نیست. پستمدرنیسم البته نقدهایی سلبی دارد اما سخنی ایجابی ندارد، بنابراین نتوانسته است سخنی بگوید که با اهرمهای قدرت و ثروت پیوند بخورد و جایگزین نظم فعلی شود.
الگوی رادیکالی از محافظهکاری میتواند حالتی رمانتیک پیدا کند و حتی شباهتهایی با فاشیسم در رویای بازگشت به جامعه وحدتیافته قدیم پیدا بکند. صورتبندی معقولتر محافظهکاری نیز اما در این میان قابلتأمل است. بهخصوص در انگلستان ادموند برک و بعدتر مایکل اوکشات صورتبندیهای مهمی از اندیشه محافظهکاری ارائه دادند. شما قائل به این معنی هستید که در محافظهکاری، صورتبندیهای معقولتری پیدا میشود که به طیفهای میانه نظیر لیبرالیسم نیز نزدیک است؟
بله. محافظهکاری لیبرال کسانی چون برک، اوکشات و حتی دیزرائیلی، نسخهای انگلوساکسونی از محافظهکاری است که به انطباق و اصلاح میاندیشد. در کل چند رویکرد به سنت میتواند وجود داشته باشد؛ قرائت اول بازگشت به سنت، حفظ و احیای آن است که همان محافظهکاری سنتی است و یکی از مصادیق آن در منطقه ما، اسلامگرایی سلفی بنیادگراست. محافظهکاری آنگلوساکسونی اما منعطف است و با تغییرات سازگار میشود. نئومحافظهکاران و راست جدید بر نظم، انضباط اجتماعی، خانواده و ارزشهای مذهبی تاکید دارند. در بعد اقتصادی طرفدار اقتصاد بازار آزاد و لسهفر هستند و به تقدس مالکیت و فعالیت بخش خصوصی تاکید دارند. در آمریکا حزب جمهوریخواه سالهاست از دوره ریگان به بعد، مذهب را در شعارهای حزب پررنگ کرده تا بخشهایی از جامعه را به خود جلب کند و روی فروپاشی نهاد خانواده، حتی خانواده هستهای، معنویت و... انگشت گذاشتند. از نظر آنها، مدرنیته اضطراب و استرسهای بیرونی نظیر خطر سوانح طبیعی، بیماری و... را رفع کرده است اما ترس و اضطرابهای درونی را نتوانسته پاسخ بدهد و به آن قطعیتهایی که وعده میداد، عمل نکرد. این عدمقطعیتها، اضطرابها و خلأهای درونی همچنان باقی ماند. بنابراین محافظهکاران میکوشند با احیای سنت، جلب آرای سیاسی بخشهایی آسیبدیده از این ماجرا را مدنظر قرار دهند. در حوزههای فرهنگی این دسته از محافظهکاران میگویند این آسیبها بافت اجتماعی را تخریب میکنند. این رویکردی Revival و احیاگرانه است و در برابر رویکرد Deconstruction قرار میگیرد که نفی و تخریب مطلق سنت را مطمح نظر قرار میدهد و شاید بتوان آن را در این جمله معروف مارکس متبلور دید: «هر آنچه سخت است و استوار، دود میشود و به هوا میرود.» این نفی مطلق گذشته اعم از دوران کلاسیک و قرون وسطی، البته نه در غرب رخ داده است و نه در جهان سوم جواب میدهد. در نهایت در نگاه آخر میتوان دست به Reconstruction و بازسازی سنت زد. این در عموم کشورهای موفق جهان رخ داده است؛ نقد و بازخوانی سنت.
تغییر از طریق بازخوانی؟
تغییر گریزناپذیر است. در ادبیات دینی ما نیز تاکید زیادی روی اصلاح میشود. این اصلاح در برابر افساد قرار دارد و پیامبران مصلحان هستند. نهضتهای پیامبران اصلاحی و برای تغییر وضع منحط موجود در ابعاد فکری، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی است. انبیاء بهتناسب شرایط زمانه برای اصلاح امور میآیند. تغییر اجتنابناپذیر است ولی محافظهکاران با توجه به پیامدهای مدرنیته از تغییر هراس دارند. محافظهکاران لیبرال مثل برک و دیزرائیلی اما ایدهای دارند مبتنی بر انعطاف و انطباق بهنام «تغییر بهمنظور حفظکردن». دایناسورها منقرض شدند زیرا قابلیت انطباق با محیط نداشتند. بنابراین اینها با تغییر با هدف حفظ ارزشهای اصیل و بافت اجتماعی جامعه موافقند.
پرسشی که اینک رخ مینماید این است که چنین روندی با چه سازوکاری میتواند محقق شود؟
در اینجا بحث نوسازی پیش میآید. هر چقدر محافظهکاران با تصلب بیشتری رفتار کنند، واکنش به آنها نیز تندتر خواهد بود. در اینجا عدم انطباق با تغییر اجتنابناپذیر باعث ریشهکنشدن آنها میشود. مقابل این وضعیت را گاهی لیبرالیسم نامیدهاند اما لیبرالیسم هم هرجومرج و آزادی مطلق نیست و در چارچوب قانون معنا پیدا میکند. مقابل این رویکرد مخالفت با تغییر، مقوله «رهاکردن تغییرات» وجود دارد که در عصر جهانیشدن پررنگ شده و زیر پای کشورها، هویتهای ملی، ارزش و سنن قومی را خالی میکند. سنتگرایان حول ملیت، قومیت و مذهب جمع میشوند و تغییر چونان سیل در پیش است. آسیبدیدگان حول اینها جمع میشوند اما نمیتوانند نجات پیدا کنند. بنابراین رهاکردن تغییرات هم چاره کار نیست. در این میانه مقوله «مدیریت تغییرات» اهمیت پیدا میکند؛ چیزی که بهعنوان «مهندسی اجتماعی» مطرح میشود. اصلاحات یعنی تغییرات تدریجی گامبهگام، با حفظ بافت کلی جامعه و سنتهای اصیل هویتساز و امنیتزای آن. این رویکرد مدیریت تغییرات اجتماعی را میتوان در مناظره کارل پوپر و هربرت مارکوزه دید. پوپر میگوید انقلاب به معنای تغییر دفعی، ناگهانی و خشونتبار با وعدههای کلی انتزاعی و مقولههایی چون آزادی، برابری، عدالت و... نتیجهای در بر ندارد و تضمینی برای تحقق شعارهای انتزاعی آن نمیتوان داد. برعکس مثالهایی فراوانی میتوان آورد که انقلابها به تخریب و کشتار ختم شدهاند. بنابراین طرفداران مهندسی اجتماعی میگویند، تغییر باید مدیریت شود و یکی از راههای مدیریت آن این است که اصلاحات از بالا و از درون سیستم راهبری شود. این هسته مرکزی نظریههای نوسازی و توسعه سیاسی است.
مشابه این بحث را برینگتون مور در الگوهای سهگانه گذار و نوسازی نیز مطرح میکند.
در آن تقسیمبندی، مور به انواع گذار و ازجمله به «انقلاب از بالا» اشاره میکند که انقلابی محافظهکارانه است. تجربه ژاپن و آلمان در عصر میجی و بیسمارک نشانگر تلفیق صنعتیشدن با اصلاحات از بالاست زیرا در آنجا کشاورزی مهم بود و اشرافیت زمیندار نسبت به بورژوازی قدرت بیشتری داشت. بنابراین بورژوازی با ساختار سیاسی ائتلاف کرد و در کنار آن اشرافیت زمیندار را نیز بهرسمیت شناخت. اصلاحات از بالا با حفظ ساختار اجتماعی و سیاسی صورت میگیرد. این اصلاحات از بالا چون به قصد حفظ نظام اجتماعی پیشین بود و زمینداران قدیم و دهقانان در ائتلاف با نیروهای جدید بودند، آن را انقلاب از بالا نامیدهاند.
الگوی مطلوب نوسازی و توسعه سیاسی ازنظر الگوی لیبرال محافظهکار چیست؟
در فضای جنگ سرد در کنار دو بلوک شرق و غرب، دستهای بهنام کشورهای جهان سوم یا توسعهنیافته پدید آمد. این کشورها از نظر توسعه اقتصادی و حاکمیت قانون و دموکراسی فاصله زیادی با کشورهای توسعهیافته و دموکراتیک داشتند. مسائل کشورهای جهان سوم در هم تنیده و چند بعدی است و حل این مسائل منوط به تغییرات رادیکال و ساختاری است. این را کمونیسم وعده میداد و مارکسیستها میگفتند با انقلاب این جابهجایی ساختاری رخ میدهد و مسائل حل میشود. اصل این استدلال درست بود که تغییرات ساختاری لازم است اما راهحل آنها در قالب انقلاب تودهای نادرست بود. نقش نخبگان و کارگزاران را نفی نمیکنیم اما چه در نظام پیشین چه در نظام جدید، اگر تغییرات اساسی دنبال نشود، ولو با شکلگیری دموکراسی، صورتی از استبداد با صورتی دیگر جایگزین میشود و این دموکراسی نیز پایدار نیست و بهخودیخود نیز نمیتواند معجزه کند زیرا تحقق تغییر به ساختارها و مقولههای طبقاتی بستگی دارد.
دولت در تغییرات ساختاری نقشی مهم دارد؟
دیدگاه مقابل چپها که دنیای غرب به کشورهای جهان سوم عرضه کرد، نوسازی و توسعه سیاسی نام دارد. هانتینگتون روی ثبات سیاسی تاکید میکرد اما پس از فروپاشی شوروی تا 11سپتامبر 2001، بحثها روی دموکراسی متمرکز شد و این در سیاست خارجی آمریکا نیز بازتاب یافت. از نظر این نگرش، در جهان سوم وابسته به غرب تغییراتی لازم است اما این تغییرات باید روبنایی باشد زیرا با انجام تغییرات زیربنایی منافع غرب بهخطر خواهد افتاد. بنابراین نوسازی بهعنوان اصلاح روبناها، صورتها و ظواهر اتفاق افتاد. در بعد سیاسی، ظواهر دموکراتیک چون انتخابات، قانون اساسی، پارلمان و حزب تعبیه میشود اما با توجه به حفظ نظام اجتماعی غیرمولد و فاسد، این ظواهر پوششی برای حفظ منافع اقلیتهای برخوردار و الیگارشهاست. به این معنا، البته راه توسعه سیاسی از انقلاب جدا میشود.
میتوان بین این دو جمع زد؟
با توجه به تجربه کشورهای موفق، حل مسائل کشورها و گذارشان به یک وضع مطلوب، موکول به تغییرات اساسی و ساختاری، در ایستار و ساختار است. در اسلام تعبیری داریم بهنام «توبه» که هر مومن باید دائم در حال انجام آن باشد. شما باید مدام در پی تغییر باشید و تغییر اساسی در خود به وجود آورید. تعبیری از علی ابن ابیطالب نقل شده است که اگر امروزت مانند دیروزت باشد، باختهای. ما اینجا به قول نیما یوشیج، یک سال را صد بار تکرار میکنیم. اگر این نگاه حاکم باشد که باید مدام تغییر کرد و در درون خودت و بیرون دست به اصلاح بزنی، خودانتقادی خواهی داشت و مومن نیز کسی است که آینهای روبهروی شما باشد. در این تغییر اساسی شما خالق خود خواهی شد و خود را تحقق میبخشی. مدرنیته نیز همین است؛ تحقق خود. نوسازی و توسعه را نباید پوزیتویستی و منقطع از شرایط اجتماعی درک کرد. در هیئت کلان، نوسازی در بستر کشورهای اروپایی منجر به تغییراتی اساسی و یکپارچه در همه ابعاد شد ولی از بالا و بهدست رهبران نوساز گروههای نوساز مدیریت شد. در گذار، نقش رهبران، نخبگان و دولت بسیار مهم است. ازقضا نگرشهای محافظهکارانه روی نقش رهبران نیرومند تاکید دارند و معتقدند، اینها میتوانند با اقتدار تغییرات را مدیریت کنند. مدل آلمان و ژاپن را بنگرید. کشورهایی چون ایران نیز با این روش میتوانستند گذاری موفق داشته باشند و حتی در صورت انقلاب از پایین لازم بود که بعدتر و در ادامه، این انقلاب از بالا ادامه پیدا میکرد. بههرروی، از بالا یا پایین، اصلاحات ساختاری اجتنابناپذیر است ولی لزوما منجر به نفی سنت و گذشته نمیشود بلکه از قضا جمعزدن بین عام و خاص است. میشود بین دین و مدرنیته جمع زد و اتفاقا تاکید نظریههای نوسازی آن است که باید از درون سنت، دست به اصلاح و نوسازی زد. مهم این است که نظام سیاسی دریابد که توسعه سیاسی تقویت نظام است و در صورت تحقق آن، انقلاب از پایین و تغییر خشونتبار بلاموضوع خواهد شد.
انقلاب از بالا نیازمند عزم و اراده حاکمان است. در نمونههای موفق این انقلابهای از بالا، رهبران انقلابی نسبتی با طبقات اجتماعی نظیر اشرافیت، زمینداران بزرگ و بورژوازی صنعتی پیدا میکردند و به نمایندگی از آنها وارد عمل میشدند یا الگوهایی استبدادی در اینجا رخ میداد و رهبران منفک از جامعه دست به اصلاحات میزدند؟
در تجربه آلمان و ژاپن رهبران سیاسی در پیوند با اشراف، دربار و بورژوازی نوظهور هستند و نظم سیاسی شکلی کورپوراتیک به خود میگیرد. کورپوراتیسم به این معنی است که دولت در بالای سر کار و سرمایه، این دو را آشتی میدهد. انقلاب محافظهکارانه هم یعنی همین امر که با حفظ این گروههای اصلی ساختار و در پیوند با آنها و منافع شان که با منافع ملی همسو میشوند و در قالب ناسیونالیسم دولت مطلقه و بعد دولت مدرن، ساختارها را بهطور بنیادی تغییر داد.
این بحث ها نسبتی هم با نهادگرایی دارند؟
روششناسی نهادگرایی جدید فردگرایانه و لیبرالی است اما نهادگرایان قدیم مانند محافظهکاران به کلیت جامعه و بافت ملی بهای بیشتری میدهند. در چنین قرائتی ناسیونالیسم مدنی و توسعهخواه که رویکرد نژادی، رمانتیک و شوونیستی ندارد، تقویت میشود. در ضمن بازار و بخش خصوصی و رقابت اقتصادی شکل میگیرد و ترتیبات نهادی برای حمایتهای کوتاهمدت، تعرفههای گمرکی وضع میکند. بعد از مدتی هم دروازهها را باز و از تجارت آزاد حمایت میکنند. اینگونه، طبقات اجتماعی مولد مانند کارگران صنعتی، سرمایهداران صنعتی، کارآفرینان و... قوت میگیرند و این دولتها نیز پایگاه دارند. کشورهایی نظیر کره جنوبی، ژاپن، تایوان و مالزی دولتهای توسعهخواهی هستند که با دولتهای پدرسالار، رانتیر و خودکامه فرق دارند. دموکراتیک نیستند اما توسعهخواهند و تغییرات رادیکالی که آنها با انقلاب از بالا جلو میبرند در قالب سرمایهداری است اما قرائتی متفاوت از قرائت انگلوساکسونی آن دارد. آنها در حوزه فکری و فرهنگی مدرنیته ایدئولوژیک را نقد و از ارزشهای آسیایی صحبت میکنند. در این قرائت جامعه از فرد مهمتر است و فرد باید در پیوند جامعه باشد. خانواده نیز اهمیت اساسی دارد. این الگوی گذار مفید از آب درآمده است زیرا توان بسیج همگانی دارد. در بعدی دیگر این کشورها کوشیدند سنتزی میان سنن ملی و مدرنیته ایجاد کنند. برای نمونه سنتزی میان آیین کنفوسیوس و توسعه. در مالزی و ترکیه مسلماننشین به شکلی دیگر این رخ داد.
پس بسیار مهم است که به این سنتز رسید؟
اگر نظام سیاسی و رهبران توسعهخواه به این سنتز برسند، پارادایمی شکل بگیرد، نظام سیاسی باز و منعطف باشد و تغییراتی در درون خود راه بدهد، این سنتز بیشترین دستاورد را با کمترین هزینه دربرخواهد داشت. اما اگر نظام سیاسی به توسعه سیاسی راه ندهد، نظام سیاسی عقبماندهای باشد و بسته برخورد کند و به کوچکترین تغییر راه ندهد، واقعیت آن است که این تغییر بهخصوص در عصر جهانیشدن، طلبیده میشود. نتیجه اینکه، این مطالبات انباشته به صورت زیرزمینی و غیر قانونی دنبال میشود و انفجار سیاسی را رقم میزند. نتیجه تصلب نظام سیاسی، نابودی آن خواهد بود و هیچ فردی نخواهد توانست جلودار آن شود. در ادبیات لیبرال بسیار گفته میشود که انقلاب پدیدهای مذموم و پرهزینه است و هر رژیمی که بر سر کار آید تمام نکات مثبت سختافزاری و نرمافزاری رژیم قبل را با خاک یکسان میکند اما واقع امر آن است که گاهی انقلاب اجتنابناپذیر میشود. بنابراین مطلوب آن است که تغییرات بهصورت تدریجی در درون نظام سیاسی محقق شود و کار به انفجار و انقلاب نرسد.
برخی تجربه حکمرانی پهلویها را انقلاب از بالا میدانند. به نظر شما در تاریخ ایران چنین تجربهای رخ داده است؟
در تاریخ معاصر ایران شاهعباس اول بهنحوی به الگوی دولت مطلقه نزدیک شد و تحتتاثیر الیگارشها و نیروهای گریز از مرکز که خلاف منافع ملی عمل میکنند، نبود. مشروطیت در بعد سیاسی ترتیبات مربوط به حاکمیت قانون و تشکیل دولت ملی را پیش برد اما برشهایی از آن را رضاشاه و قبل از آن امیرکبیر انجام داد. سمبل انقلاب از بالا بهطرز جامع و عمیق، امیرکبیر است که قصد داشت ضمن حفظ شاه و حولمحور خود او و با حفظ نظام اجتماعی، اصلاحاتی عمیق را انجام دهد. رضاشاه نیز اقدامات بعضا مثبتی انجام میدهد، اما درنهایت به سمت پدرسالاری و خودکامگی میرود. محمدرضا شاه با نفت، دولت رانتیر میسازد و الگوی صنعتیشدن او فسادهایی نیز ایجاد میکند. این تغییرات اجتماعی و اقتصادی سریع بود اما به قول هانتینگتون، با نهادینگی همراه نبود و نخبگان صنعتی و کارآفرین نمیتوانستند در حوزه سیاسی و تصمیمگیری نقش داشته باشند و حزب تشکیل بدهند و به همین دلیل به مانع برخورد کرد. نظام سیاسی نیازمند نهادهای میانجی واسط دولت و جامعه است؛ نهادهایی مانند احزاب، اصناف، رسانههای آزاد مستقل و تشکلهای مدنی. به قول مانوئل کاستلز، دولت و جامعه مدنی مثل شاه و ملکه هستند و این دو باید در این مسیر با یکدیگر هماهنگ شوند تا فرزندان این زوج که شهروندان هستند از آب و گل درآیند. حذف، طرد و فقدان نهادهای میانجی و تاثیر کم آنها بر حوزه تصمیمگیری سیاسی باعث شد در ادامه شکاف دین و دولت که بازتابی از شکاف سنت و مدرنیته بود، شکاف جامعه و دولت هم فعال شود. دین و جامعه ائتلاف کردند و واکنش به پهلوی در جمهوری اسلامی، واکنشی محافظهکارانه است. انقلاب اسلامی مدرن بود اما گفتمان سیاسی جمهوری اسلامی، بهمرور عقبگرد کرد و سنتگرایانه شد و هر چه پیش آمد، محافظهکاران غالب شدند و روحانیت سنتی که اتفاقا با امام نیز همراه نبودند قدرت گرفتند. در تاریخ ایران دیدگاههای سیاسی مشروطهخواهانه نائینی و مدرس در برابر شیخ فضلالله نوری قرار میگیرد. در پهلوی نگرش افراطی تجددخواهانهای شکل گرفت که تجدد وارونه و سرکوبگر بود. این خود به واکنش سنت انجامید اما اینک سنت خود بهطرزی متصلب در برابر مدرنیته، غرب و جهانیشدن قد علم کرده و از تسخیر سفارت میتوان گفت این روند آغاز شده است.
در شرایط فعلی، شرایط انجام انقلاب از بالا با دو مولفه دولت مقتدر و طبقات محافظهکار متشکل همبسته دولت وجود دارند؟
بر اساس قانون اساسی فعلی و با توجه به نهادهایی که تاکنون شکل گرفته، برداشت من این است که ما در ایران چیزی به نام دولت نداریم یا دولت واحد نداریم. با توجه به تعدد مراجع قدرت و چندپارگی منابع قدرت ما در وضعیت چنددولتی بهسر میبریم. جامعه نیز چندپاره است. دولت مرکزی قوی، مشروع، مقتدر و کارآمد در نیل به توسعه سیاسی و برای گذار از طریق انقلاب از بالا ضروری است. در قانون اساسی و تخصیص منابع و توزیع رانت، نهادهای غیر مولد ایجاد شدهاند. انحصارات شکل گرفته است، تقسیم کار وجود ندارد و حوزهها متداخل شدهاند. کارآفرینان بخش خصوصی، جامعه مدنی و نهادهای واسط ضعیف هستند و نظام سیاسی به نحو فزایندهای و بهطور مشخص در انتخابات ریاستجمهوری 1400، طبقه متوسط را حذف کرد. جامعهپذیری نسلهای جدید نیز ضعیف بوده و بر این شکافهای عظیم طبقاتی میتوان شکاف نسلی را نیز افزود. شکافها نیز متراکم هستند، نه متقاطع. در درون اصولگرایان که همان محافظهکاران سنتی هستند نیز چنددستگی ایجاد شده است. استدلال غلط این گروه این است که میتوان جلوی تغییرات را گرفت و وضع موجود را حفظ کرد. این استدلال اما برای نظام و جامعه بسیار پرهزینه خواهد بود. حتی با نگاهی محافظهکارانه از سنخ پدرسالارانه نیز اگر بشود جامعه را به خانواده تشبیه کرد، باید به این نکته توجه کرد که اگر پدر از فرزندان عقب باشد، خانواده متلاشی میشود. اگر همراه باشد، وضع موجود حفظ خواهد شد اما اگر پدر جلوتر باشد و تغییرات را هدایت کند، خانواده پیشرفت خواهد کرد.
گویی ما در ایران بدون تجربه مدرنیته و صنعتیشدن با مصائب و نارساییهای آن مواجه شدهایم. به تعبیری بدون برخورداری از امتیازهای آن، مضرات آن را چشیدهایم.
نوسازیهای ما صوری بوده و به تعبیر هشام الشرابی، مدرنیته تحریفشده داشتهایم. نه مدرنیته اصل و سرمایهداری اصل، بلکه بدلهای آنها آمده است. شکل سختافزاری نظامهای سیاسی آمده و اشکال سیاسی مدرن را داریم اما روح و بنیاد فلسفی آن مفقود است. در گفتمان بنیادگرا رابطه تباین بین دین و مدرنیته قائل هستند و این مانع ایجاد سنتز شده است. مدرنیته بهخصوص در عصر جهانیشدن و سیطره رسانهها بنیانهای اخلاقی، مذهبی و ملی همه جوامع را دستخوش تحول جدی قرار میدهد و ما در تجربه مدرنیته وارونه گناه تمام این تحولات را به گردن مدرنیته میاندازیم و میان اصل و بدل مدرنیته تفکیک قائل نمیشویم. مدرنیته وارونه ذهنی ازخودبیگانه ساخته و چندپارگی ذهنی و اجتماعی و درنهایت حاشیهشدگی ایجاد کرده است. مدرنیته اگر درون تهی باشد، تهاجمی، تخریبی و یکطرفه خواهد بود و از طریق رسانههای جدید، ماهوارهها و اینترنت نسل جدیدی با شکلی تحریفشده از مدرنیته مبتنی بر مصرفگرایی تربیت خواهد شد.
جلوههای اقتصادی و سیاسی مدرنیته وارونه چیست؟
در بعد اقتصادی، سرمایهداری وارونه به تولید و صنعت و انباشت سرمایه نمیانجامد. گروههای حاکم هم در پیوند با کمپانیهای خارجی نوعی سرمایهداری رفاقتی، پیرامونی و دولتی مبتنی بر انحصارات گروههایی خاص شکل دادهاند. بخش خصوصی، کارآفرینان، طبقه متوسط، بورژوازی ملی و سرمایهگذاریهای داخلی و خارجی ضعیف است و اینها روی اشتغال و درآمد تاثیری منفی میگذارد. در بعد سیاسی نیز شکل نظام سیاسی جمهوری است، انتخابات برگزار میشود و نهادهایی چون پارلمان و قوای سهگانه وجود دارند اما از نظر ماهوی، استقلال نهاد قضا، تفکیک قوا، حکومت قانون، دولت ملی، دموکراسی و نهادهای میانجی نظیر احزاب و رسانههای آزاد مستقل بهدرستی شکل نگرفتهاند و کارکرد مناسبی ندارند. دموکراسی دو کلیدواژه است؛ «صدا» و «دربرگیرندگی». دموکراسی یعنی شنیدن صدای مردم و گروههای اجتماعی و دربرگیرندگی آنها در نظام سیاسی. در رابطه بینالمللی نیز نظام سلطه را نمیشود انکار کرد اما راه رابطه درست با آن، رویارویی نظامی و سیاسی نیست. این راه هیچکجا جواب نداده است. قطع رابطه نیز راهحل نیست زیرا برخلاف نظر مکتب وابستگی، قطع رابطه بیشتر ما را ضعیف میکند. ضربالمثلی انگلیسی میگوید: «توبه اصلاح میآورد.» اگر بپذیریم چه خطاهای اساسیای داشتهایم، توبه و اصلاح میکنیم. اگر قائل به این باشیم که خطایی، خرد و کلان رخ نداده است، که هیچ.