یک سریال هراسانگیز از مرگ
همه آنها که خودکشی میکنند با این تصمیم سخت، در تلاش هستند تا پیامی را به آنها که به زندگی ادامه میدهند، منتقل کنند؛ انگار جای خالی چیزی که حتی با زندگی هم پُر نمیشود.

آنقدر در این چندوقت اخیر خبر خودکشی شنیدهام که برایم هراسانگیز شده است. هراس از مرگ نه که وقتی خودخواسته است یعنی پشت آن مدتها فکر، ناامیدی و استیصال وجود دارد. هراس از اینهمه ناامیدی، هراس از این فقدانهایی که مانند سیلی به صورتت نواخته میشود که حواست را به اطرافیانت بیشتر جلب کنی. قبلتر اما این عمل آنقدری تابو بود که درِگوشی و یواشکی دربارهاش حرف میزدند. مانند آن عزیز از خانواده خودم که به مرگ خودخواسته به زندگیاش پایان داد و تا سالها شیوه مرگاش یک راز بود در دل افراد خانواده. اما حالا دیگر خودکشی نه تابو است، نه راز؛ خودکشیها انگار شبیه سریال شده است. سریالی اپیزودیک که از کاراکتری به کاراکتر دیگر منتقل میشود.
دیروز که عکسهای تشییع جنازه شیوا ارسطویی روی دستان زنان، در حیاط خانه هنرمندان در فضای مجازی دستبهدست میشد، به این مرگهای خودخواسته فکر میکردم که روزگاری حتی حرفزدن درباره آن سخت بود و حالا زنان شبیه یک پرفورمنس، زنی خودکشیکرده را روی دست به گور رهسپار میکردند. زنان چه راه طولانیای را طی کردند تا از حضور مکروهشان در تشییع جنازه، به یک چنین روزی برسند. بعد بهیاد آوردم که همین چندروز پیش، سالگرد خودکشی غزاله علیزاده بود. خودکشی دردناک در میانه دهه 70، در همان سالهایی که خودکشی آنقدر امر نکوهیدهای بود که هیچ تصویری از تشییع جنازه این نویسنده مشهور وجود ندارد.
او را بیسروصدا در امامزاده طاهر کرج به خاک سپردند. جالب است که 10 سال پیش دقیقاً در همین روزها، شیوا ارسطویی در یادداشتی در مجله «اندیشه پویا» به مناسبت سالگرد درگذشت غزاله علیزاده، از خودکشی بهعنوان امری شوم یاد کرده بود. ارسطویی با علیزاده، رفاقتی نزدیک داشت و در آن یادداشت نوشته بود: «مرگ غزاله یکی از بااهمیتترین پدیدههای فرهنگی دوره ادبی ماست که متاسفانه تابوهای موجود، مجال پرداختن به آن را نداد. غزاله خودش پدیدهای بود که نمایندگی میکرد بخشی از جریان روشنفکری زمانه بینامونشان خودش را، و فقط نمایندگی نمیکرد، بلکه با نوع زیستی که برای خودش ساخته و پرداخته بود، آن را به ریشخند هم میگرفت...»
اما خودکشی علیزاده از استیصال حاصل از بیماری سرطان بود. او در اوج شهرت، دست از زندگی کشید. اما خودکشیهای زمانه ما چی؟ شیوا ارسطویی و تمام چهرههای فرهنگی و رزیدنتها و انترنهای رشتههای پزشکی که در این دو سال اخیر یکبهیک به زندگیشان پایان دادند، چه جریانی را نمایندگی میکنند؟ اینها همه پیامآور ناامیدی دستهجمعی اجتماعی نیست؟
مدتها قبل برای نوشتن مطلبی درباره زندگی رضا کمال، ملقب به شهرزاد، تحقیقاتی انجام دادم. او نمایشنامهنویسی بود تحصیلکرده و بااستعداد که از شدت فشار سانسور، ناامیدی و سرخوردگیهای اجتماعی، سال 1316 با خوردن سم، دست به خودکشی زد. او و چندنفر از دوستانش در سالهای فشارهای سیاسی و امنیتی پهلوی اول، یک روز تصمیم گرفته بودند که دست به خودکشی دستهجمعی بزنند. چندنفر از آنها ازجمله رضا کمال موفق شدند کلک خود را بکنند. رضا مدتها بود، نتوانسته بود نمایشنامهای به صحنه ببرد و از کار روزمرهای که هیچ شوقی در آن نداشت، خسته شده بود.
او دو شب قبل از خودکشی به دوستش حسینقلی مستعان گفته بود: «در لبخندهای ما، گروهی حزن و عدهای نشاط میبینند؛ ولی خود میدانیم که هیچ چیز جز تمسخری تلخ در آن وجود ندارد. ما افرادی هستیم که تنمان به سرمان نمیارزد و محکوم به توسریخوردن از افرادی شدهایم که سرشان به تنشان نمیارزد. طبعیت اشتباه کرد و چندصد سال دیرتر یا چندصد سال زودتر به اینجا روانهمان کرد. پس از آنکه سالها گفتم و کسی زبان من را نفهمید، فکر کردم دیگر نگویم. ولی باز نگفتن آنچه فکر میکنم و میفهمم، خفهام میکند.»
همه آنها که خودکشی میکنند با این تصمیم سخت، در تلاش هستند تا پیامی را به آنها که به زندگی ادامه میدهند، منتقل کنند؛ انگار جای خالی چیزی که حتی با زندگی هم پُر نمیشود. شیوا ارسطویی هم با آن قلم گزنده و متفاوتاش که از زنان مینوشت، از دهههای 70 و 80 گم شده بود و تنها عدهای اهل قلم و دوستانی اندک از او خبر داشتند. اما مرگاش در این زمانه، در ادامه خودکشیهای سریالی با رهسپاری نمادیناش روی دست زنان به خانه ابدی، حرفهای زیادی برای گفتن داشت. شاید همان که رضا کمال گفته بود: «پس از آنکه سالها گفتم و کسی زبان من را نفهمید...»