نوبت چلهکشی تازه
میشنوی؟ آن یکی سومین سالی است که نوروزش را در زندان نو میکند؟ و هفت نوروز دیگر را باید همانجا نو کند. میبینی؟ میبینی بهاریههایی را که برایش مینویسند؟ برای حسین محمدی که سومین نوروزش را در زندان میگذراند؟

سخت بودی. در چشمم سختترین بودی شاید. افتاده روی دستهایم. دستهای سرخ و ترکخورده، انگشتهای ورمکرده و کبود. مثل همیشه. از همان زمانهای دوری که خاطرم هست. میکشانمت با خودم از بهاری به بهار دیگر یا تو میکشانی مرا؟ عادت کردهایم به هم یا امید است که همراه شویم؟ تو با خستگی و کرختی من یا من با ضربآهنگ نفسهایت؟ که میخوانی: «یکی پس، یکی جاش» و من میگویم زدم. میخوانی «پنجتاس، دودی کمرنگ روی دوش آبی» و من میگویم زدم.
میخوانی «دودی روی دوش خاکی» و من میگویم زدم. میخوانی «سه تا پس، یکی جاش» و من میگویم زدم... بتهجقهها چهار کنج را قاب میگیرند، پنجپرها و اسلیمیها میانشان جوانه میزنند. تو میخوانی و من گره میزنم. روز، پشت روز است که در برابرمان شکل میگیرد.
انگشتت را میکشی روی تار و پودش، روی خبرهای آزادی و بازداشت و تبرئه و پروندههای باز و بسته... روی سرهای خمشده و تنهای خسته و میگویی این یکی شکار میشود، این یکی را میزنند و قامت سرو این یکی زیر خاک میرود، آن یکی وطنش را... چه میکند؟ مثل بنفشهها در جعبههای خاک میگذاردش و همراه خویشتن میبرد هرکجا که خواست؟ در روشنای باران، در آفتابِ پاک؟ این و این و اینیکی آزاد میشوند، آزادِ آزادِ آزادِ تا دیگر در گوشهوکنار ستون هیچ روزنامهای برایشان ننویسند چگونه سپری میکنی روزهایت را وقتی که آنجایی؟ و سال چطور نو میشود؟ و نو میشود اصلاً سال برای تو که آنجایی؟
میگویم زدم، زدم، زدم. دست میکشی روی نخهای درهمتنیدهی نقشهای که تو خواندهای و من زدهام. تارها و پودها میلرزند از خوشی و صدای خنده پر میکند تمام اتاق را. که زندانیهایمان را پس دادهاند. که آزادِ آزادِ آزادند و کسی بهاریهاش را اینطور شروع نمیکند که کاش باز شوند آن درهای آهنی. که کاش سرود آزادی بخوانند همبندیهایشان برای الهه محمدی و روحالله نخعی.
روزنامهمان زندانی ندارد و کسی از پشت چشمهای به اشک نشستهاش آرزوی آزادی را چو تیری در کمان نمیگذارد که با آخرین توان رهایش کند تا شاید بشکافد دیوارهای بلند را و بشکند قفلهای بسته را. میگویی میبینی؟ غبارها فرو نشستهاند و اتاق را بوی تازه و پرطراوت سرو پُر کرده است و فریاد پیروزی و خندهی مستانه در گوشها زنگ میخورد.
میگویی خاکی روی دوش آجری، خاکی روی دوش نیلی، خاکی روی دوش کرم، زرد، نارنجی و سیاهیست که مینشیند روی دوش رنگها. تو هنوز آرام نفس میکشی و من قلبم پرشتاب میکوبد. آهویی زخمی با چشمانی ترسیده و تنی لرزان سمتمان میآید؛ بدنش پرخراش و سنگخورده و کنار رانش تیری فرو رفته. آهو لنگلنگان میآید. چشمهای درشت و مژههای بلند و خیساش را دور تا دور میچرخاند و نگاهش را میدوزد به من و تو. منی که پایین دار نشستهام، با دستهای سرخ و ورمکرده و موهای چسبیده به پیشانی از عرق. آهو سم میزند و سمتمان میآید.
سمت من و تو، تویی که ایستادهای و سیاهیها را مینشانی روی رنگها. رد باریک خون کشیده میشود از رد شلاقهایی که بر تنها مینشینند. میبینی؟ تیر عمیقتر در ران آهو فرو میرود، نالهی خفیفی میکشد و بینی مرطوبش را به پیشانی تو میمالد. سست و لرزان کنارت مینشیند و لحظهای تماشایت میکند و بعد میافتد و کنارت روی سروهای شکسته جان میدهد. میشنوی؟ آن یکی سومین سالی است که نوروزش را در زندان نو میکند؟ و هفت نوروز دیگر را باید همانجا نو کند. میبینی؟ میبینی بهاریههایی را که برایش مینویسند؟ برای حسین محمدی که سومین نوروزش را در زندان میگذراند؟
آهو پایش را در شکمش فرو میبرد و لگد میزند، تنش تاب میخورد و میپیچد و بعد آرام میگیرد. چشمهای بازش خیره میمانند و من دست میبرم و پلکهایش را روی هم میگذارم. زیباست. در چشمم زیباترین چشمهایی است که دیدهام. افتاده است پایین دار، بین سروها و ترنجها و اسلیمیها. از پایین قالی قطرهقطره باران خون میبارد. باید برید نخهای چله را و جدا کرد قالی را از دار. نخ، رنگ و چلهی تازه خریدهاند. نقشه و دار آماده است و نوبت چلهکشی تازه.