افسون ماکوندو/درباره سریال صد سال تنهایی اولین اقتباس از رمان گابریل گارسیا مارکز که بسیار به متن وفادار است
واقعیت این است که تجربهی داستان ششنسل از خانواده «بوئندیا» که در روستای خیالی ماکوندو زندگی میکنند در تلویزیون، تفسیری رادیکال از زبان نوشتاری را ارائه میدهد. بااینحال چیزی از کیفیت قابل توجه تولید نمیکاهد.
«صد سال تنهایی»، اثر بزرگ گابریل گارسیا مارکز، برندهی جایزهی نوبل در سال 1967، مدتهاست که یکی از بزرگترین آثار ادبیات مدرن محسوب میشود. بااینحال در طول زندگی مارکز، او از فروش حقوق رمانش خودداری کرد، زیرا احساس میکرد که یک اقتباس سینمایی نمیتواند حتی به پوستهی این رمان هم نزدیک شود.
حالا نتفلیکس به لطف پسران مارکز؛ رودریگو گارسیا و گونزالو گارسیا بارکا ـ که بهعنوان تهیهکننده اجرایی فعالیت میکنندـ این شاهکار بزرگ را در یک سریال محدود دو بخشی، در 16 قسمت با بیش از 16 ساعت پخش تلویزیونی اقتباس کرده است. (نتفلیکس هنوز زمان نمایش بخش دوم را اعلام نکرده است.) هشت قسمت اول «صد سال تنهایی» با جزئیات بسیار عالی و دارای نمادهای پیچیدهای است.
این سریال یکی از وفادارترین اقتباسهای نعلبهنعل در سالهای اخیر است. سریال «صد سال تنهایی» داستانی دربارهی خانواده، سرنوشت، قدرت و ضعفهای بشریت در اواسط قرن نوزدهم است که با عشق ممنوعی شروع میشود. ورود به سریال با همان جملهی آغازین کتاب و لحظهای که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا جلوی جوخهی تیرباران ایستاده، شروع میشود. «سالهایسال بعد وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برد.»
این سریال به کارگردانی الکس گارسیا لوپز و ماریا مورا، توسط نتفلیکس عرضه شده است که علاقانه از یک راوی استفاده کرده است و این کلمات عجیبوغریب و غیرقابل پیشبینی، اولین کلماتی هستند که در سریال گفته میشود. بااینحال با تماشای این سریال شاید اولینبار باشد که این کلمات را با زبان اسپانیایی میشنویم.
تفسیری رادیکال از زبان نوشتاری
قطعاً خیلیها هستند که با «صد سال تنهایی» برای اولینبار در نسخهی تلویزیونیاش روبهرو میشوند. این درحالیکه است بیش از پنجاه میلیون نسخه از این کتاب تاکنون فروش رفته است (کسی که کتابی را میخرد لزوماً معنایش این نیست که آن را میخواند؛ شاید سالها پیش، این کتاب را خریده و هنوز در گوشهی کتابخانهاش خاک میخورد). اما واقعیت این است که تجربهی داستان ششنسل از خانواده بوئندیا که در روستای خیالی ماکوندو زندگی میکنند در تلویزیون، تفسیری رادیکال از زبان نوشتاری را ارائه میدهد. بااینحال چیزی از کیفیت قابل توجه تولید نمیکاهد.
گارسیا مارکز که خیلیها او را در زادگاهش کلمبیا و جاهای دیگر آمریکای لاتین بهنام گابو میشناسند بسیار مصمم بود که هرگز کسی نمیتواند از اثرش فیلمی بسازد. او به هاروی واینستین (تهیهکننده فیلم آمریکایی) گفته بود: «از کل کتاب فیلم بسازید اما فقط یک فصل ـ دو دقیقهای ـ را هر سال برای 100سال منتشر کنید.» این نقل قول مثل گفتهی جورج هریسون (موسیقیدان و ترانهسرای انگلیسی و گیتاریست اصلی گروه بیتلز) در مورد «غیرممکن بودن اتحاد مجدد بیتلز درحالیکه جان لنون مرده» است.
اما با فناوریهای جدید ـ مانند نتفلیکس و ظهور آهنگهای «زامبی بیتلز» از آهنگ «اکنون و آینده» (بیتلزها) ـ و انعطافپذیری اثر یک هنرمند، خیلی چیزها حالا امکانپذیر هستند. به این معنا موقعیتهای خاصی ممکن است نهایی به نظر برسند اما چشمانداز موسیقی و سرگرمی دائماً در حال تغییر است و این گفتهی گارسیا در مورد امکانناپذیر بودن ساخت سریال شاید 50 سال پیش معقول بود اما در دنیای پیشرفته امروز دیگر معنایی ندارد.
سریال «صد سال تنهایی» با همکاری رودریگو گارسیا و گونزالو گارسیا بارکا ـ پسران نویسنده ـ ساخته شده است که بعد از مرگ پدرشان در سال 2014 و مرگ مادرشان مرسدس بارکا در 2020، حقوق آثار او را در اختیار دارند. بااینحال برخی از کلمبیاییها هستند که اصولاً اقتباس از این سریال را از پیش تحریم میکنند. چنین وفاداری شدیدی قابل درک است. یک ادعای رایج در دنیای آنلاین این است که کتاب مقدس تنها کتابی است که نسخههای بیشتری از آثار گارسیا مارکز به زبان اسپانیایی فروخته است.
یکی دیگر از واقعیتهای جالب اما نامشخص این است که تصویر قدرتمند مارکز از کشتار موز در سال 1928 بر یونایتد فروت تأثیر گذاشت تا نام خود را به چیکیتا تغییر دهد. یکی از بدنامیهای شرکت یونایتد فروت بهخاطر نحوهی شکستن اعتصاب کارگران در ۲۸ نوامبر ۱۹۲۸ میلادی در سواحل کارائیبی کلمبیا، نزدیک سانتا مارتا است. در روز ۶ دسامبر، ارتش کلمبیا در گروههایی به فرمان ژنرال کورتس وارگاس، به روی اعتصابکنندگانی که در میدان مرکزی شهر سیناگا تجمع کرده بودند، آتش گشودند که گارسیا مارکز در کتابش این واقعه را شرح داده است.
گم شدن جادو و عمق رمان در تفسیر
«صد سال تنهایی» یک متن عظیم و قدرتمند است که ساختار روایی منحصربهفردی دارد که ترکیبی از فانتزی، احساسی بودن، خشونت، همچنین داستانسرایی غیرخطی است که باعث پرش سریع بین فلش بک و فلش فوروارد میشود. سپس بزرگترین مانع برای بسیاری از خوانندگان وجود دارد، یعنی شجرهی خانوادگی عمداً گیجکننده با تعداد زیادی از شخصیتهایی که همنام هستند.
به خود میگویید این سردرگمی باید معنایی داشته باشد، در جایی سردرگم میشوید و مطمئن نیستید که خوزه آرکادیو در میانهی یک داستان باورنکردنی دیگر در کانون توجه قرار گرفته است. درواقع ایدهی تکرار رفتار در طول نسلها محوری است که بر ماهیت چرخهای تاریخ و ویژگیهای شخصی در خانوادهها تأکید دارد. اما در فیلمبرداری، همانطور که درواقع دارید آن را میبینید (و چهرهها را میبینید)، بسیاری از این جادو و عمق رمان در تفسیر گم میشوند؛ گلهای که ممکن است بسیاری از مخاطبان داشته باشند: «هی، من خانهی فالگیر پیلار را اینطور تجسم نکردم!».
«صد سال تنهایی» روایتی دارد که نمیتوان آن را خلاصه کرد اما تلاش میکنیم این کار را بکنیم. خوزه آرکادیو و اورسولا پسرعمو و دخترعمویی که باهم ازدواج کردهاند، پس از اینکه خوزه آرکادیو مرد دیگری را در دفاع از ناموس اورسولا میکشد، تصمیم به ترک روستای خود میگیرند. (اورسولا از ترس اینکه فرزندی با دُم خوکمانند داشته باشد، کمربندهای پاکدامنی میبندد) مرد مرده بعد از آن در خانهی آنها میچرخد. این یک داستان ارواح است، اما گارسیا مارکز به شیوهای غیرمتعارف و سرراست با عناصر ترسناک برخورد میکند. مرد مرده به سادگی در خانه ظاهر میشود، در اطراف میچرخد و ریختوپاش میکند و بیش از اینکه ترسناک باشد آزاردهنده است.
خوزه آرکادیو تصوراتی از یک شهر اتوپیایی دارد، بنابراین او، اورسولا و دیگران در سفری طولانی به او میپیوندند و درنهایت در جایی ریشه میدوانند. روستای آنها، ماکوندو، کاملاً منزوی است (درواقع در بسیاری از فصلهای اولیهی کتاب شما زمان را نمیدانید) و به هر پیشرفتی اهمیت زیادی میدهد. شما فکر میکنید «هر شخصیت و گفته، نمادی از تکامل بشر است، زیرا ماکوندو اگر نه همهی بشریت در زیر میکروسکوپ است» و مطمئناً میتوانید آن را به این صورت تفسیر کنید یا به دنبال تشابهاتی در تاریخ سیاسی کلمبیا بگردید، اما انجام این کار بیش از حد لذت تجربهی روایت هیجانانگیز گارسیا مارکز را از بین میبرد.
یکی از بزرگترین تولیدات آمریکای لاتین
دقیقاً به همین دلیل است که بعضی چیزها در یک کتاب بهتر از یک فیلم یا اقتباس تلویزیونی در میآیند. در نثر، عناصر عجیبوغریب - رؤیاها، شناورها، دورههای باران بیپایان یا شخصیتی که دیوارها را میجود - وقتی بهسادگی بهعنوان یک واقعیت روزمره بیان میشوند، لحنی طنزآمیز و ناسازگار به خود میگیرند. وقتی آن را در فیلم میبینی انگار از قیمتش کاسته میشود. بهترین مثال این است که پدر بنیانگذار شهر که پس از سالها بهعنوان یک کیمیاگر تا حدی موفق، به جنون دچار میشود، تصمیم میگیرد خود را به درختی عظیم (و نسبتاً نمادین) ببندد.
استعارههای بلوط زمانی که آنها را روی صفحه نمایش خود تماشا میکنید، به میزان قابلتوجهی قدرت کمتری دارند. تغییر بزرگ دیگر این است که بهغیر از پیشنمایش خط اول معروف، سریال از ترتیب زمانی پیروی میکند. این یک تصمیم قابل درک و منطقی است، اما قدری از افسون ماکوندو میکاهد، جایی که هر لحظه سرگردانی میتواند یک پرش مرتبط در جدول زمانی را آغاز کند.
بااینحال طراحی تولید این شهر ـ مجموعهای از کلبههای کهنه که به ظرافت و معماری قرن جدید تبدیل میشوند ـ چشمگیر است و گفته میشود که یکی از بزرگترین تولیدات در تاریخ آمریکای لاتین است. (شامل سه شهر مجزا که برای به تصویر کشیدن تکامل ماکوندو ایجاد شد.)
این هشت قسمت توسط دو نفر کارگردانی میشود؛ الکس گارسیا لوپز، کارگردان اهل ایالاتمتحده که اصالتاً آرژانتینی است و بهخاطر کارش در سریالهای «ویچر»، «مجازاتگر» و سریال اخیر «اکلایت» از مجموعهی «جنگ ستارگان» شناخته شده است و لورا مورا اورتگا، یک کارگردان کلمبیایی با رزومهی کمتر بینالمللی است، اما مجموعه کارهایش شامل سریال «مرز سبز» یک تریلر کلمبیایی از نتفلیکس است.
هیچکدام از آنها در صحنههای پرشورتر «صد سال تنهایی» نمیترسند و زمانی که جنگ داخلی درنهایت به ماکوندو میرسد، چند سکانس نبرد دلخراش وجود دارد که در کشتار وقفهای ایجاد نمیکنند. بهطورکلی، این قسمت کارگردانی و اقتباسی را به تصویر میکشد که در انتخابهای داستانسرایی خود جسورانه عمل میکنند و احساسات پرشور عاطفی را با واقعیتهای خشن درگیری متعادل میکنند.
برخی از لحظات معروفتر از نیمهی اول رمان (یا باید بگویم نیمهی اول روایت، چون سریال بیشتر بهترتیب پیش میرود) بهشکلی بصری به خوبی به هم چسبیدهاند. یک کشش وجود دارد که در آن طاعون بیخوابی به شهر میرسد که در ابتدا مورد استقبال قرار میگیرد. خوزه آرکادیو میگوید، زمان بیشتری برای انجام کارها دارند. اما با کمبود خواب، سردرگمی به وجود میآید، تا زمانی که هیچکس نمیتواند مفاهیم و معانی اساسی را به خاطر بیاورد و مجبور میشود همهجا یادداشت بگذارد. («در خیابانها ادرار نکن، مردم عصبانی میشوند») درنهایت خاطرهی مردم شهر چنان تیره میشود که دیگر هیچکس حتی نمیتواند بخواند، همه را در پارانویا فرو میبرد و خشونت کل این فصل در نمایش بهطرز شگفتانگیزی کنار هم قرار میگیرد.
لحظهی دیگر ـ ازجمله پرطنینترین تصاویر داستان ـ زمانی است که یک شخصیت با خشونت کشته میشود و خونش از خانهشان بیرون میرود به پایین خیابان، در گوشه و کنار، به خانهای دیگر رفته و در چند اتاق میریزد تااینکه درنهایت به پای مادر متوفی میرسد. این صحنه حتی در زمان فیلمبرداری نیز تأثیرگذار است.
بااینحال برخی از جنبههای داستان گارسیا مارکز عاقلانه تعدیل شدهاند. یک شخصیت اصلی (یک بزرگسال) عشق در نگاه اول را با یک دختر 9 ساله تجربه میکند. دلبستگی او تبدیل به «احساس فیزیکیای میشود که هنگام راه رفتن تقریباً او را آزار میداد، مانند سنگریزهای در کفشاش» و در رمان بهعنوان فردی توصیف میشود که با شنیدن صدای دختر بهخصوص وقتی او را «آقا» صدا میزند، دچار تشنج آسم میشود. مرد تصمیم میگیرد که باید با او ازدواج کند و یک معامله بین خانوادهها انجام میشود. او میتواند پس از رسیدن به بلوغ ازدواج کند، که برای دختر «قبل از غلبه بر عادات دوران کودکی» اتفاق میافتد، یعنی او هنوز بچه است. تنها چیزی که میتوان گفت این است که در کتاب - که مملو از طالعبینها، ارواح و دنبالکنندگان سنگ جادو یا حجرالفلاسفه است ـ در صورت خلاصه کردن این جنبهها، آسیبی به آن اثر نمیزند.
این وفاداری به متن ممکن است به این دلیل باشد که تبلیغات نتفلیکس در ایالاتمتحده بسیار کم بوده است و سریال مخاطبش فقط اسپانیاییزبانها هستند. به غیر از مقالهای که در تابستان امسال در «ونیتی فیر» منتشر شد، نتفلیکس کار چندانی برای تبلیغ سریال در آمریکا نکرد. نتفلیکس بهجای یک کمپین تبلیغاتی گسترده با هدف مخاطبان عمومی آمریکایی، بیشتر فعالیتهای تبلیغاتیاش را بر بازار اسپانیاییزبان متمرکز کرد که نشاندهندهی یک انتخاب استراتژیک برای هدف قرار دادن جمعیت زیادی است که ممکن است ارتباط فرهنگی عمیقتری با محتوای فیلم داشته باشند (برای دیدن قسمتهای اول در هاوانا صفهایی طولانی وجود داشت، اما هیچ اتفاقی در شهر نیویورک نیفتاد).
باتوجه به اینکه بزرگترین موفقیت نتفلیکس سریال کره جنوبی «بازی مرکب» است که بهرغم غیرانگلیسی بودن زبانش، در ایالاتمتحده محبوبیت زیادی یافت اما این واقعیت در مورد «صد سال تنهایی» صدق نمیکند و عدم تبلیغات گستردهی نتفلیکس در آمریکا سؤالبرانگیز است، چراکه این سریال محتوای بسیار جذابی دارد که میتواند مخاطب بینالمللی داشته باشد.
بازیهای بینظیر و جذابیت بصری عالی
بد نیست که در پایان دربارهی بازیهای این سریال کمی توضیح دهیم. واقعیت این است که بازی بازیگران این سریال واقعاً خاص است بهویژه کلودیو کاتانو در نقش سرهنگ اورلیانو بوئندیا و آکیما در نقش ربکا بینظیر هستند. از سوی دیگر جذابیت بصری سریال و ویژگیهای زیباییشناختیاش، برگ برندهی آن است.
درمجموع اقتباس جاهطلبانهی نویسنده از رمان بسیار ستایشبرانگیز است و او هر جنبهای از متن اصلی را با دقت بررسی میکند. بااینحال سرعت حرکت ممکن است گاهی کُند بهنظر برسد، زیرا سریال برای توسعهی کامل هر صحنه زمان زیادی صرف میکند که گاهی اوقات ممکن است خستهکننده یا بیش از حد به نظر برسد.
درحالیکه یک رویکرد سادهتر - رویکردی که داستان را فشردهتر میکند و بینندگان مدرن را درگیر نگه میدارد - میتواند به نسخهی هیجانانگیزتری از داستان منجر شود. باوجوداین، تعهد اقتباس به ارائهی کامل روایت، با تمام جزئیات پیچیده و زبان غنی آن، یک نقطه قوت است. وفاداری به منبع اصلی در مقابل نیاز به یک سبک داستانگویی پویاتر، ممکن است برای مخاطبان معاصر جذاب باشد. درنهایت باید گفت که این اقتباس دیدگاه اصلی مارکز را منعکس میکند که هم یک مزیت است و هم یک اشکال بالقوه.
منبع: فارن پالیسی