تو همچو باد بهاری گرهگشا میباش
انسِ انسان با رویههای جهان سبب میشود تا او فراموش کند که در کجاست و روی به چه دارد. این فراموشی آدمی را به بیراهه میبرد و او که از راه رفته است، جهان و هرچه در او هست را تباه میسازد. وقتی انسان اندیشه نمیکند که کجاست و چه میکند، گره بر گرهِ کاروبار خودش و دیگران میافکند و رنج بسیار رقم میزند. ذهن کسی که در خودخواهی غرق است، در سردی و تاریکی به زمستانی شبیه است که زمین را بیبار و بر میکند. خوابآلودگی و کرختی چنین ذهنی فقط با بهارِ خودنگری و خوداندیشی صادقانه زوال مییابد.
شب تاریک و طولانی دروغ و ستم فقط با نورِ آگاهی پایان میگیرد. آگاهی بنیانِ راستی و رهایی است و دادگری بر راستی و رهایی استوار میشود. کسی که میکوشد بر طبیعت و اجتماع سلطه یابد و میلِ خود را ملاک درستی و نادرستی میشمارد، زندگی را ویران میسازد و طبیعت و اجتماع را به نابودی میکشاند. او درواقع قاتل مادرِ خودش است و چیزی را نابود میکند که او را پرورده است. اگر زندگی پیوند سیال و دوسویهای میان انسان و جهان باشد، شادکامی جز با پاسداشتِ طبیعت و اجتماع فراهم نخواهد آمد؛ زیرا اگر جان انسان بخشی از جهان و درهمتنیده با آن باشد، تنها در جهانی که به راستی و دادگری آراسته است، میتوان شادکام بود.
مسائل زندگیِ انسانی و فروبستگیهای پدیدآمده در آن، اغلب ناشی از بیخردی مردمانی است که دچار خوابآلودگیاند و نمیخواهند دشواری اندیشهورزی را بر خویش هموار کنند. روشن است که تلاش برای اندیشه صادقانه دربابِ انسان و جهان آسان نیست، اما این دشواری آن را بیاهمیّت نمیسازد؛ زیرا بدون چنین اندیشهای گره بر گره میافتد و رویههای زندگی به رنج، بیماری و مرگ شبیهتر میشوند. اندیشهای که با راستی و رهایی همراه است، خواهان رهانیدن زندگی انسانها از رنج و دشواری است. فقط جانِ آگاهی که میکوشد از خویش برآید و به فهم حقیقت نائل آید، میتواند گرهگشا باشد و شادمانه زیستن را بیاموزد و بگستراند.
هر کس در جایگاه خاص خود به شیوهای خاص زندگی میکند؛ بسیارند کسانی که دقایق عمرشان صرفِ گساردن و لذتبردن میشود. دیگرانی نیز به برخورداری از جهان رضا نمیدهند و در پی تغییر و آبادانی جهاناند. کسانی هم به نیروی خیال میآفرینند و جهان را به زینتِ هنر میآرایند. گروهی نیز برای شادی مردمان هر چه در توان دارند انجام میدهند. کسی که اینها را در وجودِ خود یگانه سازد، بیش از همه میتواند گرهگشای کارِ جهان باشد. در جهان پر غوغایی که کَس کس را نمیپرسد و مردمان زندگی را با زور و زر تباه میسازند و اندوه رقم میزنند، راهی برای رهایی جز خردورزی و پروامندی نیست. خردورزی که با آگاهی و آزادی درهمتنیده است و به زندگی نظر دارد، میتواند گره از فروبستگیهای کار آدمی بگشاید و شادمانی بیافریند. شادمانی، دارایی و وجدان است درحالیکه اندوه نداری و فقدان است. آنکه خواهان گستردنِ شادمانی است، ارزانی میدارد و مردمان را برخوردار میسازد. آنکه برخوردار میسازد تا لبخندی بر لبان انسان بنشاند، به شایستگی همچون باد بهاری است که گرهگشایی میکند.
درهمتنیدگی تودرتوی آدمی با طبیعت سبب میشود که او جز با شادمانی دیگر موجودات به شادمانی نرسد. بدینسبب است که بهار را خوش میدارد و آمدن بهار را جشن میگیرد. انسان که در جایگاهِ خاص خود، برگریزان پاییز و زمهریر زمستان را مینگرد، چشم به راه بهاری است که دشتها را سبز و باغها را بارور سازد. اجتماع انسانی نیز زوال پاییزی و مرگ زمستانی را تجربه میکند. وقتی آگاهی کمفروغ میشود و ناراستی و بیداد فزونی میگیرد، انسان در سراشیبی افسردگی و دلمردگی میافتد. اما باز این خودِ اوست که میتواند برای جهان خویش همچون باد بهاری گرهگشایی کند و طرحی نو افکند. انسان که آشنای تغییر فصول و مفسّر آنهاست، باید به جامعه و فرهنگ نیز بنگرد و راههای نوینی بیابد تا ذهن و ضمیرش از زمهریر زمستان به شور و شوقِ بهار راه یابد. وقتی درخت بار میدهد، میوههای شیرین فرومیافتند و هرکه به آنها رسد را بهرهمند میسازند. آنچه این بهره را فراهم آورده، بادی است که بهار با خود میآورد و درختان مرده را زنده میکند. جانهای آزاده و آگاه نیز همچون بادِ بهاریاند که گره از کار مردمان میگشایند و آموزههایشان همچون میوههای شیرین و رسیده، خوشایندِ اندیشه است. مردمان از کسی خشنود میشوند که ایشان را بپرورد و به ایشان ببخشد بیآنکه خود را ارباب آنان بداند و بر ایشان منّت نهد. «چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان/ تو همچو باد بهاری گرهگشا میباشد» (حافظ).