زندگی، جستجویی ناتمام
زادهشدن، آغاز ادراک و شوق است. ادراک و شوق به جستوجو میانجامد و آدمی را به طلب و تمنّا وامیدارد. آدمی هستهای از ادراک و شوق است که در عرصه هستی حضور دارد و چیزی ورای آنچه هست را جستوجو میکند. آدمی آگاهی تنیافتهای است که با بدنمندیاش در جهان حضور دارد. از سویی، وابستگی تنانهاش به طبیعت، او را به متنِ نیاز، تقلّا و کشاکش گره میزند و ازسویدیگر، آگاهی و خودآگاهیاش او را به فراسوی آنچه هست میکشاند. بنابراین زندگی در پیوند دوسویهای میانِ ضرورتهای طبیعی و امکانهای انسانی شکل میگیرد.
انسان بهمثابه موجودی طبیعی، زاده میشود. او موجودی جسمانی و از تبار طلب و تمنّاست که میخواهد جهان را وفقِ خواستههای خود سامان بخشد. او میخواهد فراچنگ آورد و سلطه یابد. طبیعت با تاثیری که بر وجودِ او میگذارد، لذّت و درد رقم میزند و شوق و پرهیز میانگیزد. بااینحال درحالیکه شوقِ لذت با غم فقدان آمیخته است، پرهیز از درد نیز به بیم و هراس آویخته است. بیم، هراس و غم فقدان را پایانی نیست مادام که آدمی در تناهیاش تقّلا میکند تا چیزی را فراچنگ آورد که موضوع طلب و تمنّای اوست. آدمی موجودی محدود و متناهی است که هستیاش با فقدان آمیخته است. موجودی که فقدان در سرشتِ اوست، هرگز از طلب و تمنّا باز نمیایستد؛ گاه رنجور از فقدان چیزی است که از چنگ او گریخته و گاه غمگین از فقدان چیزی است که هنوز فراچنگ نیامده است. بااینهمه آنچه آدمی در پی آن است، شاید هرگز به چنگ نیاید و آنچه به چنگ آمده است نیز دیری نخواهد پایید. دو احساسِ حسرت و افسوس، انسان را از اکنونِ او میگسلند و او را در سودای فردا یا اندوهِ دیروز غرقه میسازند. در هیاهویِ پرهمهمۀ جهان، در میان هستندگانی که میگذرند، هستی در گذرانیاش و در بیقراریاش فهم میشود. فهم گذرانی و بیقراری هستی، به فهمی از ناتمامبودنِ همیشگی زندگی میانجامد. تمام خاطرات، خیالات، آرزوها و امیدهایی که هستی را آغشتهاند، با فقدانهای آدمی و ناتمامبودنِ زندگی گره خوردهاند؛ آدمی همواره میطلبد و زندگی همواره ناتمام است. طلبِ امر ناتمام، شادمانی نخواهد آفرید؛ تنها با ماندن و خیرهشدن به چیزی که هست و پاسداری از آن میتوان شادمان بود، دور از شتاب برای عبور از آنچه هست و دور از رخوتی که آدمی را در گذشتهاش متوقف کند.
آنکه شادمانی را در فرآیند ناتمام زندگی میجوید، مدام در گذشتهای که رفته است یا آیندهای که نیامده است سرگردان خواهد بود. زندگی همراهشدن با فرآیند هستی است که همواره در اکنون خود نو میشود و آدمی را به نو شدن فرا میخواند. آنکه میکوشد آب رفته را به جوی بازگرداند همانقدر رنج خواهد کشید که شخص پرشتاب در طلبِ آنچه نشانیاش پیدا نیست. تنها در طمأنینه است که هر کس آنچه شایسته انجام است را انجام میدهد، بیآنکه فروماند یا شتاب کند. سرشتِ ناپایدارِ هستی سبب میشود که شب، روز شود و روز، شب گردد. هوای صاف، ابری میشود و طوفان فرو مینشیند. تابستان، پاییز میشود و زمستان، بهار میگردد. هیچچیز تکرار نمیشود و هستی همواره نو است. شخص شادمان مرافق و همپای هستی است. به چیزی نمیآویزد و برای چیزی شتاب نمیکند. گردنفرازی، جاهطلبی، خودنمایی، وقاحت، غرور، ستمپیشگی و فریب، زادۀ نامفهوم ماندنِ آدمی است. آدمی همهچیز نیست ولی میخواهد همهچیز باشد. ذاتِ زندگی، ناتمام است و آدمی این را در نمییابد. تنها کسی میتواند تمام زندگی را زندگی کند که ناتمامبودنِ خودش را دریافته باشد. آنکه به اندک داشتهاش خرسند است، شادمانتر از آنی است که غمِ نداشتههای خود را میخورد. آنکه با شوق از پنجره بیرون را مینگرد، شادمانتر از مسافری است که شهری را بیآنکه سیر دیده باشد، ترک میگوید تا به شهری دیگر رسد. آنکه دیگران را در داراییاش شریک میکند، غنیتر از آنی است که داراییاش سودی به حال کسی ندارد. آنکه داناییاش را میگسترد، داناتر از آنی است که به هیچکس چیزی نمیآموزد. آنکه دیگران را شادمان میکند، شادمانتر از کسی است که فقط خودش را شادمان میخواهد. فقدان، ذاتِ آدمی است. آنکه فرصتِ زیستن را با افسوس آنچه رفت و حسرت آنچه خواهد آمد میگذراند، دیر یا زود درخواهد یافت که از هستی و زندگی هیچ درنیافته است. خردمند آنچه هست را پاس میدارد و کار خویش را بهموقع انجام میدهد. بهوقتبودن و بهجابودن، سبب میشوند که خردمند کار دشوار را زمانی انجام دهد که هنوز آسان است؛ بدینشیوه از دشواری میپرهیزد. آنکه با راستی، آنچه هست را پاس میدارد ولی خودخواهیاش را به هستی تحمیل نمینماید، آسودگی را خواهد زیست؛ بیآنکه به حسرت و افسوس دچار شود.