خاستگاهِ نیروی ژرف
اگرچه میتوان با سخن کارهای بسیار کرد، اما بدون سکوت هیچ کاری نمیتوان کرد؛ زیرا سخنِ کارگشا ریشه در سکوت و اندیشه دارد. کسی که در سکوت میاندیشد تا سخناش را بسنجد، آنچه میگوید در مسیرِ تحقق امر والایی خواهد بود که در سکوت به آن اندیشیده است. این سکوت هرچه ژرفتر باشد، سخن برآمده از آن نیز کارگشاتر است. به این سبب، در سکوت نیرویی است که در سخن نیست. آنکه در سخنگفتن شتاب دارد و سخناش از ژرفای اندیشه بر نیامده است، سخناش بلای جان جهان خواهد بود.
کسی که بهجای دادوبیداد درباب حساب دیگران، در سکوت به حساب خودش رسیدگی میکند، به زودی خواهد دید که دیگران حق او را به کمال میپردازند. وقتی با راستی و رهایی زندگی کنیم، خواهیم دید که دیگران نیز با ما راستی پیشه میکنند. حکمرانِ بیقیلوقالی که سر در کار خویش دارد، خوشتر از آنی است که بسی قیل و قال میکند بیآنکه کاری کرده باشد. دریغ که اغلب دادوبیداد جای سکوت را میگیرد و اندیشه ژرف با قیلوقال و سخنِ بیاساس، یکی شمرده میشود.
باید از این اندیشه برحذر بود که من همه نیکام و آنچه بدی است از دیگران است. چنین اندیشهای استبداد میزاید. سرشتِ اندیشه چنین است که هر لحظه از نو آغاز میکند و نخست به خودش میپردازد. شادکامی در گرو اندیشهای است که در سکوت به خودش پرداخته، جوانب کار را نیک سنجیده و کار خود را بدونِ غلغله و هیاهو پیش برده است، بیآنکه ردپایی از خود بر جای بگذارد. آنکه در ساختنِ خانهاش شتاب میکند، دیر یا زود در زیر آوارها مدفون خواهد شد. شایستهتر است که آدمی پیش و بیش از گفتار و کردار، پندارِ خود را در سکون و سکوت سنجیده باشد.
آنکه نیروی خود را از پول و سلاح میگیرد، درواقع نیرویی ندارد. نیروی راستین به کسی تعلق دارد که کار و کنشاش آنقدر خردمندانه است که انسانها پذیرای آن میشوند چنانکه گویی خود آن را انجام دادهاند. نیروی راستین، نیروی سخنی است که از سکوت و سکون برآمده است و دلها را به دور از هرگونه زورگویی، پذیرای خود کرده است. نیرویی که بر پول و سلاح استوار است، شمشیری دولَبه است که نهفقط دیگران را، بلکه صاحب خودش را نیز به نابودی خواهد کشانید.
شمس تبریزی داستانِ شخصی را روایت میکند که در خواب به او گفتند: در فلان جایگاه گنجی هست؛ به آنجا برو و تیر در کمان بنه و رها کن! گنج همان جایی است که تیر فرود آید. آن شخص به آنجا شتافت و هرچه تیر داشت در کمان نهاد و انداخت، اما هرچه گشت نشانی از گنج نیافت. شکایت کرد که این چه حکایت است که تمام دشت را کندهام و گنجی در کار نیست. او را گفتند: گفتیم تیر در کمان بنه و رها کن؛ نه آنکه زه کمان را بکش و تیر را پرتاب کن. او چنین کرد و تیر درست زیر پا افتاد و او گنج را یافت.
آنکه جهان را نیک میخواهد به دوردستها نمینگرد و دیگران را اسیرِ خواستِ خویش نمیسازد. او پیش و بیش از هر چیز و هر کس، به خودش میاندیشد و پروای خوبی خودش را دارد. کسی که با تکیه بر زور و زر میخواهد جهان را به شمایلی درآورد که دلخواه اوست، راه به جایی نخواهد بُرد. آنکه خواستِ خود را به دیگری تحمیل میکند، شکست خواهد خورد. در مقابل، کسی که به حسابِ خودش میرسد نیرویی مییابد که کارها را بدونِ زورگویی به شایستهترین وجه انجام دهد.
پیروزی از آنِ کسی است که درستکرداری و دادگریاش مردمان را وا میدارد تا به او رو کنند و با شنیدنِ سخن او به آرامش و آسایش رسند. راستی و رهایی و دادگری آنگاه معنای واقعی مییابند که صاحبِشان نداند که به آنها آراسته است. بهراستی پارسا کسی است که از پارساییاش بیخبر است. کار درست متعلق به کسی است که به درستکاری خودش نمینازد. کار و کنش چنین کسی، برآمده از ژرفنگری و سکوتی است که اساسِ نیکی و فضیلت اوست.
بر حذر باید بود از کسانی که مدعی پارساییاند و باور کردهاند که زمین با کار و کنش ایشان به آبادانی خواهد رسید. جهان از آنِ همگان است. هر شخص، مرکز جهان خودش است. درک این حقیقت سبب میشود هر کس تلاش برای آبادی جهان را از همان جایی آغاز کند که در آن ایستاده است. آنکه میخواهد تمام جهان که به تمام مردمان تعلّق دارد را آباد کند، جایی که در آن است را به ویرانی میکشاند و رنج میآفریند.